رمان در بند زلیخا پارت ششم
با گامهایی بزرگ به سمت آشپزخانه رفت.
سریع بطری آب را از داخلش درآورد و عجولانه و عصبی سرش را باز کرد.
قلپقلپ آب خنک را پایین فرستاد.
با اینکه زمستان بود و آب شیر هم خنک؛ اما آب داخل یخچال مزه دیگری میداد.
کمی آرام شد.
هم زمان با اینکه از آشپزخانه خارج میشد، محکم گفت:
– تا یک ساعت دیگه محرم میشین.
با نگاه تیزی به فرزین و رقیه گفت:
– حرفی هم نشنوم!
***
فرزین ماشین را در حیاط که با شن و سنگ ریزه پوشیده شده بود، زیر سایه چند درخت پارک کرد.
رقیه در صندلی عقب نشسته و محو ویلا شده بود.
در ذهنش نمیگنجید که فرزین صاحب چنین ملکی باشد.
هر چند که باید از دیدن ماشین اشرافیش تا حدودی پی میبرد.
درختهای کاشته شده هنوز طراوت خودشان را حفظ کرده بودند.
همتا زودتر از فرزین پیاده شد.
هوای خنک را به ریههایش کشاند؛ اما آتش درونش هنوز او را میسوزاند.
چشمانش را باز کرد و حیاط بزرگ را که در تاریکی فرو رفته بود، از نظر گذراند.
نگاهی اجمالی به فرزین انداخت.
این پسر را چه به چنین مکانی؟
اگر شرکت موروثی را رفیعی نمیچرخاند، بعید نبود که پلمپ شود.
این پسر زیادی سر به هوا بود.
همچنین هیچ رشتهای در زمینه دارو که تخصص شرکت بود، نداشت.
بیشتر نماد بت را داشت و تمام کارها زیر دست رفیعی بود؛ شخص معتمد پدر فوت شده فرزین.
رقیه به نحوی افکار همتا را به زبان آورد.
با طعنه گفت:
– عدالت کجاست واقعاً؟
نگاه بدی حواله فرزین کرد و دوباره لب باز کرد.
– به بعضیها عوض شاخ، مال و منال دادن!
فرزین به زدن پوزخندی بسنده کرد.
همتا نفسی گرفت و گفت:
– بهتره بریم داخل. صبح کلی کار هست که بریزه سرمون.
و به جلو گام برداشت.
فرزین مشغول قفل کردن ماشینش شد.
رقیه شانه به شانه همتا زیر لب گفت:
– فکر کنم حق داشته به خونه ما بگه لونه… آقازادهست.
همتا واکنشی به حرفش نشان نداد.
رقیه نیز بیخیال هم صحبتی شد و به اطراف نگریست.
چشمش به آلاچیق افتاد.
زیبا بود و جذاب.
بین انبوه درختها.
برای خودش کلبهای بود.
دلش هیری ویری رفت.
نقشه داشت فردا صبح صبحانه را در آنجا بخورند.
این ویلا تماماً یک قصر بود.
برای دیدن داخلش ذوق داشت؛ اما برای اینکه بهانه دست فرزین ندهد علی رغم میلش ساکت ماند و طبیعی رفتار کرد.
فرزین با برداشتن چند قدم خود را به آنها رساند.
به دری رسیدند که آنها را به ورودی خانه هدایت میکرد.
فرزین کلید را از داخل جیب شلوارش بیرون آورد.
در را باز کرد و وارد شد.
رقیه صدایش را بالا برد و اعتراض کرد.
– هوی گاومیش! خانومها مقدمترن.
– دستشویی من اما واجبتره.
لحظهای ایستاد و چرخید.
با لحنی مرموز و شیطانی گفت:
– اگه مقدمی بفرما!
رقیه با چشمانی گرد شده دم صداداری کشید که فرزین با نیشخند از آنها فاصله گرفت.
رقیه زیر لب غرید.
– خر بی شعور از سربازی معاف شده، فکر کنم از فرهنگ هم معافش کردن.
اخمهایش با ورود به خانه خودکار باز شد.
فقط یک فرش قرمز کم داشت تا خود را پرنسسی در قصر فرض کند.
سالن سه برابر شاید هم چهار برابر خانه خودشان بود.
نگاهش از مجسمههای زینتی به سختی گرفته میشد.
لوسترهایی که گویی از الماس شاید هم از طلا ساخته شده بود، همانقدر براق و خیره کننده.
به سمت سرویسی مبل رفتند.
همتا چمدانش را کنار مبل گذاشت و نشست.
رقیه؛ اما با وسواسی به مبل دست کشید.
نرم بود و نو.
– واو!
همتا زمزمه کرد.
– ندید بازی در نیار دیگه.
رقیه نگاهی به قسمتی که فرزین به آن سمت رفته بود، انداخت.
هنگامی که او را ندید، آرام و با وقار نشست؛ اما با نشیمنگاهش نرمی مبل را اندازه میگرفت.
چند دقیقه بعد صدای فرزین از پشت سرشان به گوش رسید.
– اینجایین؟
مقابلشان روی مبلی دو نفره نشست و حوله دستش را روی دسته مبل پرت کرد.
رقیه پشت چشمی نازک کرد و گفت:
– ببخشید که ما مثل بعضیها فضول نیستیم وجب به وجب هر جایی رو چک کنیم و نقشهاش رو از بر شیم.
فرزین تکیه به پشتی مبل داد و بیخیال جواب داد.
– اگه منظورت به اون سگ دونیه که مگه چند متر بود نیاز به چک کردن داشته باشه؟ دو قدم برمیداشتی به دیوار میخوردی.
رقیه پوزخندی زد و گفت:
– باشه آقازاده، گرفتیم شما توی قصر بزرگ شدین. حالا اگه میشه اتاقمون رو نشون بده میخوایم بخوابیم.
فرزین نگاه گذرایی به همتا انداخت.
چشمانش قرمز بود.
البته بعید میدانست از بی خوابی باشد.
این دختر به آخرین چیزی که اهمیت میداد خواب بود.
بدنش هم به این قانونش عادت کرده بود.
احتمال میداد سر درد گرفته باشد.
همیشه خدا سر درد داشت.
برای افکارش شانهای تکان داد.
اصلاً حال بقیه به او چه؟
از روی مبل بلند شد و گفت:
– باشه. بلند شین که من هم دارم از پا میافتم. ساعت یک شده.
همتا در سکوت چمدانش را کشید.
رقیه نیز هلکهلک چمدانش را به دست گرفت.
فرزین جلوتر از آنها بود.
رقیه چشم غرهای به او رفت و طوری که بشنود لند کرد.
– فرهنگ هم خوب چیزیه.
فرزین که متوجه منظورش شد، گفت:
– با زبونت چمدونت رو بکش… پا کوتاه!
کلام آخر پاهای رقیه را به زمین میخ کرد.
با چشمهایش فرزین را ریز ریز کرد.
آخر زهرش را میریخت.
فعلاً بازی به نفع او بود.
بالاخره که زمینها جابهجا میشدند!
به طبقه دوم رفتند.
تلوزیون در این طبقه قرار داشت.
همچنین سرویس دیگری هم در این بخش بود.
رقیه برخلاف چیزی که گفته بود، با چشمهایش جایجای خانه را رصد میکرد.
فرزین آنها را به سمت راهرویی هدایت کرد.
راهرویی نه چندان طویل.
تنها دو اتاق و کتابخانه داخلش بود.
– هر کدوم رو که خواستین انتخاب کنین... من هم طبقه پایینم.
رقیه به طرف دری رفت و دستگیرهاش را چرخاند.
به داخل سرکی کشید.
از دیدن دکورش خوشش آمد و گفت:
– اینجا مال من.
همتا با انگشت میانه پیشانیش را خاراند و به طرف در بعدی رفت.
فرزین نگاهی به دخترها که بی توجه به حضورش وارد اتاقهایشان میشدند، انداخت.
تکخندی زد و زمزمه کرد.
– شب خوش.
رقیه چراغ را زد و به اطراف نگاه کرد.
تخت خواب دو نفرهاش بین پنجره و دیواری که با کمد چوبی پوشیده شده بود، قرار داشت.
یک نگاه به پنجره بی محافظ انداخت و یک نگاه به تختش.
پردههای پنجره کنار رفته بودند.
بایستی قبل از خواب همیشه پردهها را میانداخت.
اصلاً نمیخواست صبح را با مزاحمت نور بیدار شود.
حیف چنین تختی نبود که خوابش حرام شود؟
***
کسری با اخم در حال تایپ ایمیلی بود.
حرفهای کارن هم توجهاش را جلب میکرد.
کارن در حالی که روی مبل تک نفره لم داده و حالتش به گونهای بود که پایش از دسته مبل آویزان بود، با خنده گازی به سیب دستش زد.
– دمت گرم پسر! دلم رو تگرگی کردی. جوری دهن این دختره رو چفت کردی که تا همین ساعت پیش حرفی نزد جون تو.
و خندهای دیگر.
سکوت کسری خندهاش را پاک کرد.
– گوشِت با منه؟ میگم زدی دختر رو پنچر کردی.
کسری لپتاپش را بست و از پشت میز مطالعه بیرون آمد.
دکمههای لباسش را باز کرد که سینه عضلهای و پهنش در دیدرس قرار گرفت.
هم زمان اینکه به سمت تخت میرفت، گفت:
– خواستی بخوابی چراغها رو خاموش کنی.
روی تخت نشست.
ساعت مچیش را باز کرد و روی پاتختی گذاشت.
به کمر دراز کشید و چشم بندش را زد.
کارن با نگاهی پکر دنبالش کرد و گاز بزرگی از سیبش گرفت که تقریباً نصفش بلعیده شد.
***
تلفن همراهش را بین شانه و گوشش نگهداشت.
همانطور که حواسش پی مکالمهشان بود، مانتوی دستش را برانداز کرد.
– تا کجا پیش رفتین؟
– من و رقیه که خونه فرزینیم. قرار شده رقیه نامزد فرزین معرفی بشه و من هم دختر خاله رقیه. زیاد پیش نرفتیم.
– اینها رو میدونم. کسری و کارن هم پیش شمان؟
با به خاطر آوردن کسری اخم درهم کشید.
هنوز هم سنگینی حرفهایش آزارش میداد.
با اکراه جواب داد.
– نه. ممکنه شاهین شک کنه. به هر حال ساده نمیگذره.
صدای دایی خان مردد شد.
– خب کجان؟
آهی کشید و مانتو را روی تخت پرت کرد.
خودش نیز بعد از به دست گرفتن گوشی روی تخت نشست.
– زیاد دور نیستن. تقریباً یک خیابون از هم فاصله داریم.
– اوهوم.
اندکی درنگ کرد.
برای پرسیدن سوالی دستدست میکرد.
– عام دایی خان؟
– بپرس.
زبان روی لبهایش کشید و گفت:
– گفته بودین این دو نفر برادرن؟ کسری و کارن؟
– آره. چهطور؟
– هیچی، فقط اینکه چرا فامیلیشون یکی نیست؟
پشت خط تا چندی سکوت شد.
سکوتی که به مذاقش خوش نیامد.
لب پایینش را به دندان گرفت.
لعنت به کنجکاویهای بی خودی.
از سوالی که کرده بود عصبی شد و با اخم لب زد.
– زیاد مهم نیست. کاری ندارین؟
– از یک مادرن.
دیگر برایش مهم نبود.
از یک مادر باشند که باشند، به او چه؟
زمزمه کرد.
– مهم نیست.
دایی خان آمرانه گفت:
– حواست باشه که مو به مو رو بهم گزارش کنی… هنوز هم دلم رضا نیست تنهایی این کار رو انجام بدی.
لحظهای به رقیه فکر کرد.
اگر میفهمید که دایی خان چنین حرفی زده، خودش را سقط میکرد.
با پوزخند گفت:
– تنها نیستم… رقیه و فرزین هم باهامن.
دایی خان با جدیت گفت:
– خودت میگیری چی میگم.
آهی کشید.
آهی که سینهاش را خالی نکرد بلکه درد بخشید به دردهای دیگرش.
آرام لب زد.
– اگه کاری ندارید برم. گریمور الآنهاست که برسه.
– فقط مراقب خودتون باشین.
لبهایش به دنبال لبخند پیش نرفت.
از نگرانیهای بیجای بقیه خوشش نمیآمد.
تنها گفت:
– تا بعد.
سپس صدای ریزی پایان مکالمهشان شد.
گوشی هنوز در مشتش بود.
به دستانش تکیه زده و نگاهش به کمد مقابلش بود.
روی در کمد تصویر متحرکی را میدید.
تصویری از یک ماشین و یک آتش.
آتشی که به مانند گرسنهها ماشین را بلعید.
و فرشتهای که کمی آن طرفتر نظارهگر این اتفاق بود.
چشمانش را عصبی بست و با رها کردن گوشیش سمت زانوهایش خم شد.
با دستانش صورتش را پوشاند.
یک لعنت دیگر هم باید خرج میکرد.
لعنت به خاطراتی که جز سیاه کردن دلش کار دیگری نداشتند.
دقیقهای طول کشید تا آرامشش را به دست آورد.
آرامشی مدتدار.
نفسش را پرفشار خارج کرد.
قبل از اینکه افکار دوباره به جان سرش بیوفتند و درد را به دامانش بیندازند، خودش را مشغول لباسهایش کرد.
امروز قرار بود به عنوان شریک جدید فرزین وارد شرکت شود.
باید خوب جلوه میکرد.
با اینکه او نیز سررشتهای از دارو نداشت؛ اما حضور رفیعی کمی آرامش میکرد.
تقهای به در خورد.
نگاهش را از دو مانتویی که روی تخت بود، گرفت.
– بفرمایین.
دستگیره به آرامی چرخید.
منتظر ماند که خانمی جوان با لبخند وارد شد.
– سلام.
با سر جوابش را داد.
از اینکه غریبهای به این راحتی در خانه جولان میداد، حدس اینکه مهسا باشد سخت نبود.
گریموری که دوست فرزین نیز محسوب میشد.
مهسا جلوتر آمد و به او دست داد.
– مهسا هستم.
همتا دستش را کنار کشید و آرام گفت:
– من رو هم که باید بشناسی.
مهسا لبخندش را تکرار کرد.
به اطراف نگاهی انداخت و به مانتوهای روی تخت رسید.
نگاهش را بالا آورد و چشم در چشم همتا گفت:
– کدوم یکی رو انتخاب میکنی؟
همتا بی حوصله جواب داد.
– بینشون گیر افتادم.
مهسا به تخت نزدیک شد و سمت مانتوی آبی رنگ خم شد.
آن را برداشت و تن همتا ایستاده نگه داشت.
– اوم نه، به اون چیزی که من توی فکرمه نمیخوره.
به مانتوی سیاه چشم دوخت.
دوباره گفت:
– این یکی که اصلاً! نباید زیاد تیره بپوشی.
همتا از حرفش یک ابرویش را بالا برد.
– چرا؟ رنگ تیره بهم میاد.
مهسا مانتو را روی تخت پرت کرد و خونسرد گفت:
– رنگهای تیره به روشن پوستها میاد؛ اما اون چیزی که من میخوام ازت بسازم… نه، نمیاد.
سپس به طرف کمد لباسها رفت.
درهایش باز بود.
با دقت لباسها را از نظر میگذراند.
دانهدانه بیرون میآورد و اگر به میلش نبود روی زمین پرت میکرد.
در آخر با دیدن مانتوی طوسی رنگ روشنی که تا بالای زانو بود، مکث کرد.
این یکی طبق سلیقهاش بود.
لبخندی رضایت بخش زد و مانتو را برداشت.
به طرف همتا چرخید و گفت:
– چهطوره؟
منتظره جوابش نشد و گفت:
– عالیه.
مانتو را روی تاج صندلی میز آرایشی که فاصله چندانی با کمد نداشت، گذاشت.
به سمت همتا رفت و از شانه او را عقبکی به سمت تخت هدایت کرد.
– بشین که دیگه باید شروع کنیم.
همتا ساکت و صامت به او نگاه میکرد.
دختری که با وجود هیکل ریز و نحیفش نگاهی راسخ داشت.
خوشبختانه خوش برخورد مینمود و قابل تحمل بود.
مهسا به سمت کیف دستی بزرگش که روی زمین بود، خم شد.
همتا چشمانش را بست.
حوصله آرایش کردن نداشت.
ته هنرش یک کرم زدن بود.
زمزمه مهسا او را به خود آورد.
– ایول به خودم!
سپس خطاب به همتا گفت:
– تموم شدی دختر.
همتا که حس میکرد او را به تخت میخ کردهاند، به سختی حرکتی کرد.
کمرش خشک شده بود.
بیشتر از نیم ساعت بود که روی صورتش کار میشد.
با ظرافت و ریز بینی.
نفسش را رها کرد و با نالهای زیر پوستی ایستاد.
مهسا همچنان خیره نگاهش میکرد.
همتا به طرف میز آرایشی رفت.
در آینه چشمش به خانمی برنزه خورد.
پوست سفیدش حال سبزه و نسبتاً تیره شده بود.
سیاهی چشمانش طوسی به نظر میرسید.
موهای صافی که طرههای روشنی نیز داشت، روی پیشانی و شانههایش ریخته شده بود.
از رنگ تیره خوشش نمیآمد؛ اما بابت این تغییر قیافه ممنون بود.
رضایتش؛ ولی به لبخند نکشید و خیره به خود لب زد.
– ممنون.
– خواهش.
به سمتش چرخید و گفت:
– رقیه؟
مهسا هم زمان جمع کردن وسایلش جواب داد.
– آخرین نفر اومدم سراغ تو. فکر کنم منتظرت باشه.
کیف دستیش را بست و با گامهایی کوچک به همتا نزدیک شد.
دستش را دراز کرد و گفت:
– از آشناییت خوشبخت شدم… من دیگه باید برم.
همتا به آرامی دستش را فشرد.
– همچنین… تا بعد.
– خداحافظ.
همتا سرش را تکان داد و پس از خروج مهسا در را قفل کرد.
لباسش را با مانتوی طوسی که انتخاب شده بود، عوض کرد.
شالش را آزادانه روی موهای باز و افشانش گذاشت.
دوباره محو آینه شد.
تماماً خانمی دیگر شده بود.
کتایون ارجمند.
شریک فرزین رسولی.
زمزمه مرموزش سکوت را لکهدار کرد.
– خودت رو سفت بگیر شاهینخان!
با برداشتن کیف دستی کوچکش از اتاق خارج شد.
نگاهی به ساعت مچیش انداخت.
هنوز به ظهر مانده بود.
قرار بود ساعت یک شرکت باشند.
از امروز بازی شروع میشد.
وارد سالن پایین شد.
نگاهش را در اطراف چرخاند.
کسی آن حوالی نبود.
بیحوصله گفت:
– کجایین پس؟
– عه اومدی؟
صدای رقیه با دهان پر شنیده شد.
از سمت آشپزخانه بود.
جوابی نداد و به طرف دسته مبلهایی که چند قدم از او فاصله داشتند، رفت.
پیش از اینکه بشیند، صدای تقتق دمپاییهایی به او فهماند رقیه آشپزخانه را ترک کرده.
رقیه خود را با ضرب روی مبل مقابلش پرت کرد و با نگاهی تیز او را رصد کرد.
همتا نیز تغییراتش را حلاجی میکرد.
دهانش هنوز میجنبید و لقمهای لپش را قلنبه کرده بود.
عسلی نگاهش خوش رنگتر شده بود.
سفیدی پوستش دست نخورده بود، در عوض بابت آن لکههای ریز قهوهای روی گونهها و دماغش از او دختری با نمک ساخته بود.
عینک گردی هم به چشم داشت که خب باید میگفت به زیباییش افزوده بود.
به موهایش نگاه کرد.
رقیه از موی کوتاه بیزار بود.
در عجب بود که چهطور به کلاهگیس موی کوتاه راضی شده.
آن هم موهایی که جلویش نصف پیشانی را به سختی میپوشاند.
– ژذاب لعنتی!
پوزخندی به حرفش زد و سوالش را پرسید.
– چهطور راضی شدی؟
رقیه بلافاصله منظورش را گرفت و نفسش را صدادار رها کرد.
– حریفش نشدم.
همتا که گویی حرفش را باور نکرد، جفت ابروهایش را بالا فرستاد.
رقیه دوباره گفت:
– اوم راستش اجازه دادم تا از من یک بوزینه بسازه چون خواستم سلیقه گوه فرزین رو به رخ بکشم.
نگاه همتا تغییری نکرد.
رقیه چشمانش را در حدقه چرخاند و کلافه گفت:
– خیلی خب بابا، ازش خوشم اومد. شاید بعداً موهام رو این مدلی زدم.
مشتاق دوباره گفت:
– جذابه نه؟
همتا با تاسف سرش را تکان داد.
این دختر آدم نمیشد.
نمیدانست این مدت چگونه قرار است او و فرزین را تحمل کند.
بحثهایشان تمام نشدنی بود.
– فرزین کجاست؟
رقیه پشت چشمی نازک کرد و پکر لب زد.
– سر قبرش.
همان لحظه صدای فرزین در سالن پخش شد.
چند قدمی با آنها فاصله داشت.
ظاهراً تازه به سالن آمده بود.
– تمومین؟
صورت دخترها را که طرف خود دید، سوتی زد.
– واو دوشیزهها!
رقیه دوباره پشت چشمی نازک کرد.
از او چندشش میشد.
فرزین با گامهای بزرگش خود را به آنها رساند.
روی مبلی که رقیه نیز نشسته بود، جای گرفت.
پیش از اعتراض رقیه پس کلهای به او زد و گفت:
– اتفاقاً رفتم به مزار تو سر بزنم. نمیدونم چرا هی کوچیکتر میشه؟
نگاه کلی به سرتاپایش انداخت و متفکر گفت:
– نکنه عوض پیشرفت، داری پسرفت میکنی؟
رقیه که لپ کلامش را گرفت، حرصی چشم گرد کرد و مشتش را محکم به بازوی سنگ شده فرزین کوبید.
فرزین با تمسخر گفت:
– زیاد به خودت فشار نیار.
همتا با لحنی آرام گفت:
– بچهها!
نگاه تند و تهدیدآمیز فرزین و رقیه از روی هم برداشته شد.
به همتا نگاه کردند که ظاهراً عصبی به نظر میرسید.
همتا با جدیت اضافه کرد.
– کاری که شروع کردیم بچه بازی نیست.
با تاکید ادامه داد.
– ما هم بچه نیستیم!
کمی مکث کرد تا منظورش را بگیرند.
– ازتون میخوام هر احساسی که نسبت بههم دارین نادیده بگیرید. تمام تمرکزتون رو باید روی این کار بذارید… شاهین نزدیک چهل ساله که سابقه داره. الآن هم پسرش شهاب قصد داره پا جای پاش بذاره. فکر کنم به قدری عاقل باشید که بدونید کوچکترین خطایی از جانب ما میتونه چهقدر برامون گرون تموم شه.
رقیه با اتمام حرفش زیر چشمی به فرزین نگاه کرد.
تصور اینکه مدتی بدون سر و کله زدن با او بگذراند، به نظرش سخت میآمد.
همتا نگاهی به آن دو نفر انداخت و ایستاد.
– تا شما ناهارتون رو بخورین، من بیرون قدم میزنم.
رقیه از فکر خارج شد و پرسید.
– ناهار نمیخوری؟
همتا مبلها را دور زد و در همان حین جواب داد.
– نه.
رقیه از کمر چرخید تا او را نگاه کند.
اصرار کرد.
– اینطوری نمیشه که. از دیروز ظهر چیزی نخوردی. پس میافتیها.
همتا حرفی نزد.
فقط چند لحظه خلوت و تنهایی میخواست.
اینبار حتی شنیدن صدای نسیم هم آرامش نمیکرد.
فقط تنهایی.
به خودش نیاز داشت.
صدای رقیه پکر و ضعیف شنیده شد.
– پس من هم نمیخورم دیگه.
فرزین لودگی کرد.
– نه بابا، مگه جایی هم مونده؟ قد من لمبوندی که.
ضعف صدای رقیه در یک آن قوت گرفت.
– به تو ربطی نداره.
– ببخشید که داری جیب من رو خالی میکنی.
– خوب میکنم. نوش جانم!
همتا نفسش را آه مانند آزاد کرد.
حس میکرد با زدن آن حرفها فقط خودش را سبک کرده.
توقع بی جایی از آنها داشت وقتی میدانست جنسشان از چیست.
جفتشان کلهشق و یک دنده.
کوتاه بیا هم نبودند.
***
برای باری دیگر همه را از نظر گذراند.
رقیه جوانتر از سنش مینمود.
اگر تتوها و پیرسینگ گوش فرزین را فاکتور میگرفتی، او نیز خوب و آقا به نظر میرسید.
کارن؛ ولی تغییر چندانی نکرده بود.
کسری هم با اینکه در جمعشان حضور نداشت؛ اما او نیز این چنین بود.
تیلههایشان همان تیلههای قهوهای بود.
با اینکه برادر بودند؛ ولی شباهت آن چنانی با هم نداشتند.
مثلاً میشد در بخش چشم و ابرو تا حدودی شبیه بههم دانستشان.
کارن گندمی و کسری سفید پوستتر بود.
نفس عمیقی کشید و دسته کیف دستیش را محکمتر گرفت.
کارن قرار بود راننده شخصیشان باشد.
کسری هم به عنوان کارمند جدیدی وارد شرکت میشد.
به گونهای چشم همتا بود که البته همتا میل زیادی به کور کردن این چشمها داشت.
هنوز نسبت به او دیدش کدر و دلش سیاه بود.
چندی پیش جلسه کوتاهی داشتند؛ به همین خاطر در ویلای فرزین حضور داشتند.
سوار ماشین شدند.
ماشین فرزین بزرگ و چند نفره بود.
همتا و رقیه مقابل فرزین جای گرفته بودند.
کارن هم در سکوت ماشین را از حیاط خارج کرد.
کسری قرار بود جدا از آنها به شرکت برود.
همتا غرق در خود به افکارش سامان میداد.
به احتمال هشتاد و پنج درصد امروز شاهین را میدید.
حتماً که با آمدن فرزین ولولهای میشد.
از قصد فرزین برای این همراهی زیاد آگاه نبود.
شاید در حد این میدانست که پدرش رقیب شاهین بود.
اما اینکه رقابت بینشان به چه حد رسیده که منجر به مرگ شده… این را نمیدانست.
مجهول معامله فرزین بود.
مجهولی که گاهی نگاه فرزین را به شدت تیره میکرد.
چشمهایش را بالا آورد و از شیشه به خیابانها نگاه کرد.
هوای بهمن ماه سرد بود و مردم با این وجود بیخیال پیادهرویها و خیابان گردی نمیشدند.
آهی کشید و با پشت دستش بخار روی شیشه را پاک کرد.
از خنکی شیشه خوشش آمد.
دستش را روی آن ثابت نگه داشت.
از این تماس حس خوبی میگرفت.
رقیه از آرنج تلنگری به همتا زد.
همتا سرش را به سمتش چرخاند و سوالی نگاهش کرد که زمزمه کرد.
– استرس نداری؟
استرس؟
همتا همچنان در سکوت نگاهش میکرد.
هر حسی داشت الا اضطراب.
با وجود ترافیکها نزدیک یک ساعت بعد به شرکت رسیدند.
همتا در تمام این یک سال تا به حال به اینجا نیامده بود.
با دقت داشت محوطه را بررسی میکرد.
ساختمان بزرگی بود.
جاده آسفالت بین فضاهای سبز به حصار کشیده شده بود و راهرویی را به سمت ساختمان ایجاد میکرد.
گویی باغچههایی که نسبتاً بزرگ بودند، دیوار شرکت محسوب میشدند.
کارن علی رغم میلش پیاده شد و در کشویی را برایشان باز کرد.
از اینکه رانندهشان شده بود، چهرهاش عبوس بود.
اولین نفر فرزین بود که پیاده شد.
رقیه از رفتارش دندان به روی هم فشرد.
همتا و سپس رقیه از ماشین خارج شدند.
رقیه هم با چشمهایش شروع به رصد کردن اطراف کرد.
فرزین گره کراواتش را محکمتر کرد و با جدیت لب زد.
– بریم؟
همتا بدون اینکه نگاهی حوالهاش کند، شانه به شانهاش ایستاد.
حال بایستی هر یک در نقش خودش قرار میگرفت.
رقیه با اکراه در سمت دیگر فرزین ایستاد.
میلش نمیکشید که دست دور بازوی فرزین حلقه کند.
فرزین هم تمایلی به این تماس اجباری نشان نمیداد.
کارن تا دور شدنشان کنار ماشین ایستاد.
همین که از پلههای عریض بالا رفتند و سپس از ورودی ساختمان داخل شدند، نفسش را رها کرد و شماره کسری را گرفت.
نگهبان که تازه شیفتش عوض شده بود، با دیدن فرزین بلافاصله او را شناخت.
هر چند که فرزین به ندرت به شرکت سر میزد.
فرزین خانمهای همراهش را به سمت آسانسور هدایت کرد و واردش شدند.
کلید طبقه مورد نظر را زد.
رقیه به بدنه آسانسور تکیه کرد و دست به سینه طعنه زد.
– چه ازت حساب بردن. پرهام ریخت!
فرزین با وجود اینکه از بی توجهای کارمندهایش که در سالن رفت و آمد داشتند، عصبی بود؛ ولی بهتر دید عکس العملی نشان ندهد.
همتا با اخم ریزی به رقیه هشدار داد که رقیه پشت چشمی نازک کرد و زیر لب غر زد.
با صدای آهنگی درها باز شد و بیرون رفتند.
وسط راهرو ایستاده بودند.
راهرویی که بابت رنگهای چوبی و قهوهایش رسمی به نظر میرسید.
دری در انتهای راهرو قرار داشت و دو در دیگر هم سمت چپ بودند.
فرزین گفت:
– اینجا بخش مدیرانه.
رقیه به سمت میز منشی رفت که کسی پشتش ننشسته بود؛ اما روی میز پر از برگ آچهار بود که شلخته و نامنظم ریخته بودند.
یکی از آنها را برداشت.
همه به زبان انگلیسی تایپ شده بودند.
بیخیال خواندن شد.
مگر سواد زبان خارجه داشت؟
دوباره به دور و بر نگاه کرد.
از سکوت و خلوتش دلش گرفت و نالید.
– خفه شدم!
همتا بدون نگاه کردن به فرزین پرسید.
– حالا کدوم یکی مال منه؟
فرزین با دست به دری که در انتهای راهرو قرار داشت، اشاره کرد.
همتا همراهش به آن سمت رفت.
رقیه هم پشت سرشان به طرف اتاق رفت.
فرزین در را باز کرد و رقیه با بی طاقتی او را به کناری هل داد و داخل رفت.
دکور داخل کاملاً رسمی بود.
کفَش با پارکت پوشیده شده و مبلهای تک نفره هم با نظم خاصی مقابل میز کار چیده شده بودند.
میز در راس اتاق قرار داشت.
همتا با رضایت سری تکان داد.
آرام و با وقار به سمت پنجره رفت.
از اینکه پنجرهاش کرکره نداشت و در عوض با پرده پوشیده شده بود، راضی به نظر میرسید.
فرزین از شانه به دیوار تکیه زد و گفت:
– اگه پسندیدی بریم پیش رفیعی.
رقیه با اکراه نگاهش را از اطراف گرفت و با اخم رو به فرزین گفت:
– این دیگه چهطور کارمندیه؟ انگار نه انگار ما وارد این بخش شدیم. (پوزخند) خیلی راحت میشه از اینجا سرقت کرد.
فرزین در جوابش گفت:
– عوضش تو که منشیم شدی حواست رو سرسخت به همه جا میدی.
رقیه برایش دهان کجی کرد و رویش را گرفت.
صیغه شدنش به کنار، اینکه قرار بود منشیش شود را در کجای دل درماندهاش بچپاند؟
همتا خیره به صندلی کارش لب زد.
– خوبه.
رو به فرزین که هنوز در چهارچوب در ایستاده بود، گفت:
– بریم.
فرزین با دست به بیرون اشاره کرد.
همتا اتاق را ترک کرد و همین که رقیه قصد داشت هم زمان با نگاه کردن به اتاق بیرون برود، فرزین پشت به او کرد و زودتر خارج شد.
رقیه لحظهای متعجب نگاهش کرد؛ ولی زیاد طول نکشید که حرصش به فکش برسد و منقبض شود.
از کنار میز منشی عبور کردند و سمت دری رفتند.
فرزین بدون اجازه دستگیره را کشید.
رقیه زیر لب زمزمه کرد.
– کلاً از ادب تعطیله.
رفیعی به همراه پسری جوان که روی میزش خم شده و هر دو محو صفحه کامپیوتر بودند، با باز شدن ناگهانی در متعجب سرشان را بالا آوردند.
فرزین با حالتی خنثی وارد شد.
رفیعی مات و مبهوت از روی صندلی بلند شد.
نگاهش با ورود موقرانه همتا و رقیه از روی فرزین به طرف در سر خورد.