رمان در بند زلیخا پارت چهارم
نفس عمیقی کشید و بازدمش با بخار خارج شد.
دستانش را درون جیبهای پالتوی کرمش فرو کرد.
ترجیح داد عوض رانندگی تاکسی کرایه کند.
تا رسیدن به زندان نزدیک یک ساعت زمان میبرد.
چادر نسیم را داخل کیفش گذاشته بود.
با اینکه نسیم نسبت به او کوتاهتر بود؛ ولی اختلاف قدیشان به اندازهای نبود که نتوانند لباسهایشان را رد و بدل کنند.
ماشین توقف کرد.
پس از حساب کردن کرایه به آرامی و با احتیاط پیاده شد.
لعنتی هنوز هم لنگ میزد و نمیتوانست وزنش را روی پایش بگذارد.
از این وضعیت خسته شده بود.
چادر را سرش کرد و با انجام کارهای مربوطه وقت ملاقات را گرفت.
روی صندلی که پشت سد شیشهای قرار داشت، نشست.
در آن چهاردیواری تمام چشمها به سوژه مقابلشان زل زده بودند.
کسی به شخص کناریش توجه نمیکرد.
او نیز برایش همهمهها و رفت و آمد افراد اهمیتی نداشت.
به تلفن کنارش نگاه کرد.
چندمین دفعه بود که به اینجا میآمد؟
آهی از کلافگی کشید که با قرار گرفتن مردی در روبهرویش نگاهش را بالا آورد.
بالاخره آمد.
فرزین با لبخندی مسخره روی صندلیش جای گرفت.
اشارهای به تلفن کنار همتا کرد و خودش نیز گوشی را برداشت.
همتا گوشی را کنار گوشش نگه داشت.
فرزین طعنه زد.
– یادی از ما کردی. گفتم فراموش شدیم.
همتا با جدیت گفت:
– مسخره بازی رو بذار کنار. به حسام زاده گفتم کارهات رو انجام بده که این چند ماه رو کوتاه کنن. تا چند روز دیگه بیرونی.
فرزین که گویی منتظر این حرف بود، با رضایت سری تکان داد.
همتا چشمانش را بست.
با وجود ضعیف بودن اعصابش؛ اما تن صدایش را کنترل کرد.
– فرزین؟
– جانم؟
همتا چشم در چشمش خشن گفت:
– بار آخر بود که گندهات رو جمع کردم. اگه یک دفعه دیگه پات بلغزه، دیگه کاری از دست من ساخته نیست.
به شیشه نزدیک شد و ادامه داد.
– پس فکر اشتباه نکن که بهت محتاجم و زرتزرت درت میارم. حوصله طولانی شدن راهم رو ندارم؛ اما این به این معنی نیست که تو تنها راهمی. شده تیکش شاهین بشم تا وارد سازمانش بشم، میشم؛ ولی دیگه تویی وجود نداری.
فرزین تکخندی زد و گفت:
– خب بابا چرا یک دفعه جوش آوردی؟ توپت پر بود اومدی اینجا؟
– خفه شو. میفهمی چند دفعهست که به خاطرت میام اینجا؟
فرزین بی تفاوت شانههایش را تکان داد.
به سمت تکیهگاه پایین شیشه خم شد و از آرنج به آن تکیه زد.
– قرار نیست هر بی پدری که برام شاخ کشید ساکت بمونم.
– آه فرزین!
سکوتش باعث شد ادامه دهد.
– چند سالته؟
فرزین با اینکه متوجه سوال نابجایش نشد؛ اما جواب داد.
– سی و یک. چهطور؟
– تو هیچ وقت قرار نیست بزرگ بشی، نه؟ سر و کله زدن با پسر بچهها بالغ بودنت رو نشون نمیده.
فرزین با نیشخند گفت:
– باس اون پسر بچهها رو ادب کرد.
– اما ما کار مهمتری داریم، امیدوارم یادت نره.
سپس آه دوبارهای کشید و ایستاد.
بی حوصله گفت:
– فقط اومدم بگم تا چند روز دیگه کارهات تموم میشه.
منتظر نماند و گوشی را سرجایش گذاشت.
بی توجه به نگاه شیطانی فرزین عقب گرد کرد.
این پسر هیچگاه قرار نبود مرد شود.
به محض خروجش از زندان چادر را از سر بیرون کشید.
***
دایی خان فنجانش را روی میز شیشهای گذاشت.
چشم در چشمشان شد و پس از درنگی گفت:
– بسیار خب، کمکتون میکنم؛ اما… .
نفسی گرفت و در ادامه حرفش اضافه کرد.
– همتا نباید بفهمه شما کی هستین. اگه به هویتتون پی ببره، همه چیز خراب میشه.
دو مرد در سکوت نگاه کوتاهی به هم انداختند.
***
نسیم با چهرهای عبوس دست به سینه نگاهش کرد. همتا؛ اما با بی تفاوتی مشغول جمع کردن ساکش شد.
– باشه، بیخیال این میشم که داری محترمانه پرتم میکنی؛ ولی لطفاً مراقب خودت باش. خواهشاً مثل سری قبل نشه که اومدم و دیدم تا دو روز پیدات نشد.
همتا با بستن ساک بلند شد و رو به نسیم ایستاد.
ساکش را به طرفش گرفت و گفت:
– وسایلت رو داخلش چیدم. شبها هم ساعت هشت بهت زنگ میزنم. بهونه هم نداریم که شارژ گوشیم تموم شد، خواب بودم، در دسترسم نبود. درسته که خونه عمه جات امنه؛ ولی لازمه که خیالم ازت راحت باشه.
نسیم تکخند عصبی زد و گفت:
– بابا من که نمیخوام برم، خودت داری مجبورم میکنی.
– نیاز داری کمی استراحت کنی.
نسیم حرصی گفت:
– مثلاً تا الآن چی کار میکردم؟ فشار دانشگاه رومه؟ به شوهر و بچههام میرسم؟ چی کار میکنم جز خوردن و خوابیدن؟
– همین که دست به قلم میشی خودش انرژی میگیره. با من هم بحث نکن. بگیرش.
و به ساک اشاره کرد.
نسیم به ساک چنگ زد و نالید.
– روستا خیلی سرده!
همتا همانطور که او را به طرف در اتاق هدایت میکرد، لب زد.
– لباس گرم برات گذاشتم.
نسیم پا به زمین کوبید و صدایش را بالا برد.
– همتا!
همتا دستگیره را کشید و نسیم را از اتاق خارج کرد.
میدانست نسیم بیشتر از او از روستا بیزار است؛ ولی چارهای نداشت.
باید خانه را خلوت میکرد.
به هیچ عنوان نمیخواست نسیم هم وارد این ماجرای کثیف شود.
هر چه دورتر و غریبتر باشد، به نفعش بود.
نبایست از قضیهای که نزدیک یک سال ذهنش را درگیر کرده بود، بویی میبرد.
از پلهها پایین رفتند.
سالن آنقدری وسعت نداشت که رقیه در دیدرسشان قرار نگیرد.
رقیه که روی کاناپه مشغول تماشای سریال تلوزیونی بود، با شنیدن صدای قدمهایشان از کمر چرخید و آرنجش را روی تکیهگاه گذاشت.
چهره گرفته و عبوس نسیم و خونسردی همتا به او فهماند اوضاع همانطور پیش رفته که حدسش را میزد.
با اینکه نسیم و همتا از یک پدر و مادر بودند و شباهت زیادی بههم داشتند؛ اما تفاوتهایی نیز بینشان موج میزد.
جفتشان لاغر و اندامی بودند، با این تفاوت که همتا بابت قد کشیدهاش اندامیتر به نظر میرسید.
همچنین دماغ قلمی و صورت نسبتاً کشیدهاش نیز او را بیشتر به پدر خدابیامرزش شبیه میکرد.
هر چند نسیم هم شباهتهایی به پدرش داشت.
سیاهی چشمهایش را هر دو خواهر به ارث برده بودند.
با تمام اینها فرق اصلی که کور کننده بود، روحیهشان بود.
همتا با اینکه کمتر از سی بهار دیده بود؛ ولی به گونهای رفتار میکرد گویی قرنهاست تجربه دارد.
به همان اندازه که خواهر بزرگتر سخت و نفوذناپذیر بود، نسیم نرم و شکننده مینمود و همین مورد همتا را به شدت نگران میکرد.
همچو مادری که در تربیت فرزندش کم کاری کرده، خود را سرزنش میکرد چرا که میدانست شکستنیها بالاخره میشکنند و هیچ نمیخواست اتفاقی برای نسیم بیوفتد.
رقیه نیشخندی زد و از روی کاناپه بلند شد.
به طرفشان رفت و گفت:
– میبینم رفتنی شدی.
نسیم چشم غرهای حوالهاش کرد و غر زد.
– آخر هم نفهمیدم چه سری بینتونه که فقط من غریبهام.
بغض داشت؛ اما قصد شکستنش را… نه.
بیشتر از هر کسی به همتا اعتماد داشت.
مگر غیر از او چه کسی را داشت؟
خواهری که برایش هم پدری کرد و هم مادری.
اگر پدر نداشت تا برایش کوه شود، همتا را داشت.
اگر مادری نبود تا برای کودکیش لالایی بخواند، همتا را داشت.
اگر برادرانهای ندیده بود، همتا را داشت که غیرت به رخ کشد و برادر شود.
اما تصور اینکه این خواهر همه چیز شده به او تکیه نمیکرد، آزارش میداد.
میدانست فرقش با او زمین تا آسمان است؛ ولی این جداییها را نمیخواست.
این فاصلههایی که به او هشدار میداد.
بچه نبود که نفهمد خواهرش زیر پوستی اقداماتی انجام میدهد.
اقداماتی که قطعاً خطرناک بود.
اما مرموز بودن کارش هنوز که هنوز است برایش روشن نشده بود.
به رقیه نگاه کرد.
دختری که چند سالی میشد هم خانهشان شده بود.
به گونهای سه خواهر بودند.
زندگیش را در حد چند جمله میدانست.
یتیم پرورشگاه بوده و حال به دنبال خانوادهاش است؛ ولی هنوز در بی خبریشان سیر میکرد.
فرق چندانی با او نداشت.
او هم یتیمی را چشیده بود. منتهی او همتا را داشت؛ ولی رقیه… .
نفس عمیقی کشید.
پافشاری در برابر همتا بی فایده بود.
ناچاراً به سمت خروجی سالن رفت.
رقیه از شانه به دیوار راهرو تکیه زد و گفت:
– خوش بگذره… با گوسفند و گاوها!
نسیم دندان قروچهای کرد.
اشک به چشمانش نیش زد.
چرا محرم اسرار خواهرش نبود؟
یعنی آنقدر ضعیف بود؟
پیش از اینکه متوجه چشمان پرش شوند، از خانه خارج شد.
همتا دست روی شانهاش گذاشت و چرخاندش.
– نبینم ناراحت باشیها.
نسیم حرفی نزد.
رقیه با خندهای مصنوعی جلو رفت و نسیم را به آغوش کشید.
زیر گوشش لب زد.
– دیوونهای؟ دو دقیقه فرصت داری هوای پاک به ریههات بدی. من که از خدامه از این شهر و مردم بت صفتش فاصله بگیرم.
نسیم پوزخند محوی زد و با سری افتاده منتظر ماند.
همتا گفت:
– ماشین پایین منتظره، میخوای تا دم در بیایم؟
پوزخند دوباره نسیم دور از چشم نماند.
با تلخی گفت:
– مشخصه خیلی عجله داری. مزاحم نمیشم.
آهی کشید و خواست عقب گرد کند که همتا با اخم به بازویش چنگ زد.
– حرف چرند تحویلم نده. مطمئن باش خودم هم نمیخوام بری؛ اما… .
و امان از این اماهایی که خودشان هوار بودند.
نسیم در برابر سکوتش با بی صبری گفت:
– چه کاریه؟ هان؟ چه کاریه که من ازش بی اطلاعم؟ و هر دفعه هم باید برم پی نخود سیاه؟
نگاهی به هر دویشان کرد و گفت:
– شما دارین چی کار میکنین؟
همتا بی توجه به حرفش روپوش گرمش را از کمد جالباسی-کفشی که کنار در قرار داشت، برداشت و پوشید سپس هم زمان بیرون آمدنش لب زد.
– همراهیت میکنم.
***
رقیه در هال را بست و با برداشتن چند قدم خود را به همتا رساند.
– گفتی همین نزدیکیهاست دیگه؟
همتا روی کاناپه نشست.
گوشیش را از روی میز برداشت و هم زمان چک کردنش جواب داد.
– آره. احتمالاً یک ربع دیگه برسه.
– اوه پس من برم لباسهام رو عوض کنم.
سپس به طرف پلهها رفت.
نرسیده به پلهها لحظهای ایستاد و گفت:
– راستی راستی! واسه شام چی کار کنیم؟
همتا همچنان نگاهش میخ صفحه گوشی بود.
گفت:
– نیومده واسه مهمونی، حالا یک چیزی سرهم میکنیم.
رقیه شانهای تکان داد و از پلهها سریع بالا رفت.
همتا پس از چندی گوشیش را خاموش کرد و روی میز گذاشت.
در خروجی مقابلش قرار داشت.
پا روی پا انداخت و خیره به در نفس عمیقی کشید.
امیدوار بود این خلوت آخرین خلوتی باشد که مجبور به دور کردن خواهرش میشد.
پایین آمدن رقیه هم زمان با به صدا در آمدن زنگ آیفون بود.
همتا از روی کاناپه بلند شد و به لباسش که تا بالای زانویش میرسید، دستی کشید.
رقیه نیم نگاهی به او انداخت و سپس به طرف در گام برداشت.
همتا حرکتی به خود نداد.
از همانجا به در چشم دوخت.
رقیه در را باز کرد که صدای شلوغ فرزین سکوت را شکست.
– اوه ببین کی رو میبینم! دلتنگم نشدی جغله؟
رقیه پشت چشمی نازک کرد و در را بیشتر باز کرد تا فرزین داخل شود.
فرزین وارد شد و چشم در چشم همتا لبخند شروری زد.
پرسید.
– خانوم رو که معطل نکردم؟
همتا خسته از کولی بازیهایش نفسش را آه مانند خارج کرد و نشست.
بی خود برایش احترام قائل میشد.
بایست به مانند بت با او رفتار میکرد.
بیشتر از این لایقش نبود.
فرزین مقابل همتا روی کاناپه جای گرفت و دستهایش را روی تکیهگاه گذاشت.
نگاهی اجمالی به اطراف انداخت و طعنه زد.
– هنوز هم که این سگ دونی رو عوض نکردین.
رو به همتا ادامه داد.
– نفست نمیگیره؟
رقیه کنار همتا نشست و در جوابش گفت:
– فکر نکنم بحث ما به سلیقه تو ربط داشته باشه.
شکلاتی از داخل ظرف روی میز برداشت و هم زمان اینکه داخل دهانش میکرد، سرد گفت:
– شاید هم هست و من بی خبرم.
فرزین به زدن پوزخندی اکتفا کرد؛ اما نگاهش میل درونش را روشن میکرد که چندی مایل است دهان این دختر را ببندد.
همتا همچنان در سکوت با نگاه عصبیش به فرزین خیره بود.
این پسر دوباره دست به خال و تتو زده بود.
آستین لباسش بالا رفته بود و میتوانست نقش پیچیده تتویی را روی ساعدش تا زیر آستینش ببیند که قطعاً این نقش تا بازویش هم میرسید.
پشت گوشش تتو عقرب سیاه خودنمایی میکرد و به گوش چپش پیرسینگ حلقه مانند زده بود.
با اینکه هیکل چهارشانه و درشتی داشت؛ اما رفتارش او را زیادی بچه و خام نشان میداد.
اوقاتش را با یقه به یقه شدن الواط و ولگردها تلف میکرد.
اگر به او نیاز نداشت، هرگز با چنین شخصی دهان به دهان هم نمیشد، چه برسد به اینکه او را به خانهاش راه دهد.
– کجا سیر میکنی؟
سوال فرزین که با تمسخر ادا شد، او را به خود آورد.
نفس عمیقی کشید و بازدمش را صدادار خارج کرد.
به سمت پاهایش خم شد و گفت:
– ردش رو زدم. اومده تهران.
فرزین یک ابرویش را بالا برد و منتظر نگاهش کرد.
رقیه نگاه کوتاهی به جفتشان انداخت.
خم شد و شکلات دیگری برداشت.
فعلاً جز سکوت و خوردن کار دیگری نداشت.
همتا با درنگ گفت:
– میخوام ما رو بهش معرفی کنی. میگیری که منظورم چیه؟
لبهای فرزین به پوزخندی مرموز کج شد.
از تکیهگاه فاصله گرفت و سمت پاهایش خم شد.
چشم در چشم همتا لب زد.
– تا تهش… پس شروع شد؟
همتا صاف نشست و با سردی جواب داد.
– مگه قرار نبود؟
فرزین تکخندی زد و او نیز صاف نشست.
– چرا؛ ولی خب… به نظرت انتظار طولانی نشده؟ خیال کردم فراموش کردی.
نگاه همتا سردتر شد.
فراموش کند؟ او؟ چه کسی را؟ شاهین؟!
هرگز! هرگز قرار نبود آن فرد را فراموش کند.
کسی که مسبب تمام روزهای تاریکش بود.
کسی که شانه خالی کرد.
رها کرد.
نه. حتی اگر تکتک ثانیههای گذشتهاش را از یاد میبرد، محال بود شاهین را فراموش کند.
او را در ذهن و قلب سیاهش حک کرده بود.
تا به همیشه در خاطرش بود.
ثانیهها سکوت را چون عروسی پیش بردند.
– حرفی داری؟
– هوم؟
همتا حرفش را صریحتر بیان کرد.
– معطل چی هستی؟ برو دیگه.
فرزین با حیرت گفت:
– چی؟ الآن؟!
همتا پوزخند کم رنگی زد و گفت:
– نترس، هنوز نیمه شب نشده که بخواد طلسمت بشکنه.
فرزین اخم درهم کشید و چپچپ نگاهش کرد.
– چه نیازیه من برم؟ یک تماس کافیه.
همتا چشم غرهای نثارش کرد و آرام غرید.
– همین که تو رو راه دادم بسه. به هیچ عنوان قرار نیست کس دیگهای پاش به این خونه باز بشه.
– خب بابا، چرا ترش میکنی؟ انگار حالا قصره.
رو به رقیه که در حال خوردن چهارمین شکلاتش بود، گفت:
– قدیمها چایی میآوردنها.
رقیه با بیزاری نگاهش کرد و گفت:
– خوبه میگی قدیمها!
و پوش شکلات را در کنار پوشهای دیگر روی میز پرت کرد سپس پشت چشمی برای فرزین نازک کرد.
فرزین که متوجه شد این پذیرایی نیز مثل باقی پذیراییهایشان سرد و بی نمک است، ناچاراً بیخیال تازه کردن گلویش شد و با اکراه ایستاد.
– پس ما رفتیم.
دخترها حرفی نزدند.
همتا نگاهش به افق و رقیه خیرهخیره به فرزین زل زده بود.
فرزین نگاهش را از همتا گرفت و برای رقیه لبخندی از جنس همیشگیش زد.
بدون خداحافظی از خانه خارج شد.
رقیه با درنگ نگاهش را از در بسته گرفت.
زبان روی لبهایش کشید.
هنوز طعم شکلاتها را میدادند.
– میگم شر نشه؟
سکوتش باعث شد سرش را به سمتش بچرخاند.
همتا گویی غرق فکری باشد، دوباره به جلو خم شده بود و اخم کم رنگی داشت.
– هی؟
و تلنگری به او زد که همتا تکان خفیفی خورد.
صاف نشست و با حواس پرتی گفت:
– چیه؟
رقیه با پریشانی گفت:
– اگه دایی خان از قصد اصلیمون با خبر بشه… بهش فکر کردی؟
همتا با حرکت سر حرفش را رد کرد و به پشتی کاناپه تکیه داد.
چشمانش را بست و زمزمه کرد.
– کسی قرار نیست بفهمه.
فکر کردن به شاهین باعث شده بود شقیقههایش درد بگیرند.
طوری که انگار انگشتهایی نامرئی دو طرف سرش را میفشرند.
رقیه به کاناپه لم داد و پاهایش را هفت مانند از هم فاصله داد.
رو به روبهرو گفت:
– حالا نزدیکیم. دلشوره دارم.
– آه آره، خیلیخیلی نزدیکیم. به آخرش که برسیم دیگه تمومه.
رقیه نگاهش کرد، دقیق.
طرح کلی و کم رنگی از زندگیش میدانست.
آنقدر کم رنگ که به سختی میتوانست درکش کند.
همتای ده سالهای که شاهد مرگ وحشتناک مادرش بود.
شاهد یک انفجار!
حال برای گرفتن انتقام نمیدانست به اندازه کافی آماده هستند یا نه.
زمزمه همتا بلند شد.
– ساعت چنده؟
رقیه از فکر خارج شد و برای جوابش به ساعت ایستاده که در نزدیکی تلوزیون قرار داشت، نگریست.
لب زد.
– شیش.
همتا آهی دردناک کشید و از روی کاناپه بلند شد.
حوصله بالا رفتن از پلهها را نداشت؛ اما بایست میخوابید.
همانطور که لخلخکنان به سمت پلهها گام برمیداشت، گفت:
– فرزین اومد بیدارم نکنی. خودتون شام یک چیزی بخورین.
– تو نمیخوای؟
همتا گوشههای چشمش را فشرد و آرامتر گفت:
– فقط میخوام بخوابم.
وارد اتاقش شد.
با اینکه تختش زیاد بزرگ نبود و آن چنان پهنا نداشت که اتاقش را تنگ کند؛ ولی به خاطرش تقریباً
اتاقی نسبتاً کوچک داشت.
سعی کرده بود دکور اتاقش را منظم بچیند تا از شلوغی زیاد خلقش تنگ نشود.
میز مطالعهاش را به دیوار چسبانده بود.
یک صندلی راحتی داشت که آن را کنار پنجره قرار داده بود.
با اینحال جز چند متر خالی نمانده بود.
پیش از اینکه روی تخت دراز بکشد، از داخل کشوی عسلیش بسته قرص را بیرون آورد.
امشب ذهنش به شدت پر بود.
با این حجم از افکار بعید نمیدانست که دوباره کابوس نبیند.
باید خوابی بی رویا میدید.
یک خواب خاموش.
فقط میخوابید.
دو حبه قرص را با نصف لیوان آبی قورت داد.
خودش را روی تخت انداخت.
صدای جیرجیر ریزش بلند شد.
نفسنفس میزد.
پلکهایش از درد سرش سنگین شده بود.
چرا طعم دهانش اینقدر تلخ بود؟
سردش شده بود؟
برای این موقع برنامه ریخته بود.
برای چنین شبی، چنین لحظهای هدفها چیده بود؛ اما اینک حال خوبی نداشت.
آنچه که میخواست نشده بود و حس خلاء میکرد.
گویی کسی گلویش را میفشرد و تا مرز مرگ هدایتش میکرد؛ ولی دوباره راه نفسش را باز میکرد.
انگار قصد داشت زجرش بدهد.
لیاقت مرگ را در او نمیدید.
چشمانش را بست که بعد عصبی شد چرا که به محض تاریک شدن اطرافش صحنهای که تمام باورهایش را به سخره گرفته بود، خودنمایی کرد.
با اینکه ده سالش بود؛ اما چون دیر به مدرسه رفته بود، کلاس سوم را داشت.
تازه از مدرسه آمده بود و از ذوق جشن تکلیفش همچنان چادر سفیدش را به سر داشت.
زبانش به خاطر کیک صورتی که خورده بود، هنوز شیرین بود.
به مانند فرشتهها بود.
فرشتهای که میخندید.
رویا داشت.
رها بود؛ اما… .
فقط یک اتفاق کافی بود لبخندش خشک شود.
سیاه شود.
تار شود.
طعم دهانش تلخ شود.
دنیایش، آرزوهایش کدر و به مرور محو شوند.
هنوز به خانه نرسیده بود.
داخل کوچه بود که مادرش را دید؛ داشت سوار ماشینش میشد.
خبری از پدرش نبود.
همیشه پدر و مادرش مشغول بودند؛ اما این به این معنا نبود که حرمت خانواده را نادیده بگیرند.
حرمت آن فرشته کوچولویی که با دیدن مادرش خوش خنده به سمتش پرواز کرد.
بیشتر از ده قدم با ماشین فاصله داشت.
مادرش با نشستن پشت فرمان او را دید.
قبل از بستن در او را دید.
قبل از اینکه ماشین با روشن شدنش آتش گیرد، او را دید.
یک فرشته لبخند به لب.
فرشتهای با چادر سفید.
فرشتهای که لبخند مادرش را دید.
پیش از اینکه روزش سیاه شود.
هنوز صدای کر کننده انفجار در گوشهایش پخش میشد.
چرخش ماشین تصویر حک شده ذهنش شده بود.
آن روز فرشتهها جان دادند!
***
صدای زنگی ضعیف به گوشش رسید.
هنوز هم خوابش میآمد.
حوصله بیدار شدن نداشت.
پلکهایش زیادی سنگین شده بودند.
صدا قطع شد.
خاموشی قصد بلعیدنش را کرد که با دوباره بالا رفتن صدای زنگ کمکم اطرافش را حس کرد.
صدای زنگ تماسش بود.
با اکراه چشمانش را باز کرد؛ ولی جز چند میلی نتوانست بیشتر به پلکهایش فاصله دهد.
پلک دوبارهای زد.
این دفعه واضحتر اطراف را دید.
سرش را به سمت عسلی چرخاند.
گوشیش داشت تشنج میکرد و آرام میلرزید.
اخم ملایمی کرد و روی آرنجش بلند شد که تازه متوجه درد گردنش شد.
صورتش مچاله شد.
ظاهراً دیشب بد خوابیده بود.
گوشیش را برداشت و نشست.
اسم دایی خان روی صفحه بود.
با دست آزادش پشت گردنش را ماساژ داد و تماس را وصل کرد.
با صدایی گرفته گفت:
– دایی خان؟
– میخوام ببینمت.
به ساعت دیواری نگاه کوتاهی انداخت.
با دیدن عقربه که روی نه بود، چشمانش گرد شد.
باورش نمیشد این همه خوابیده.
– باشه.
طبق معمول دایی خان بدون خداحافظی تماس را قطع کرد.
گوشی را کنارش گذاشت و با بالا کشیدن دستهایش کرختی را از بدنش خارج کرد.
پتو را کنار زد و از تخت فاصله گرفت.
قبل از ترک اتاق دست لباسی از کمد لباسش که سمت چپ تخت بود، برداشت تا دوش کوتاهی بگیرد.
حمام در طبقه اتاقها بود.
بیست دقیقهای خودش را شست.
ساعت نه و نیم پایین رفت.
صدای تلوزیون توجهاش را جلب کرد.
رقیه در حالی که پاهایش را روی میز انداخته بود، تکرار سریال مورد علاقهاش را میدید.
همتا نگاهی به اطراف انداخت.
فرزین را نمیدید.
– فرزین رفته؟
رقیه تازه متوجهاش شد و پرسید.
– عه بیدار شدی؟
همتا منتطر نگاهش کرد که رقیه گفت:
– نه بابا هنوز کپیده.
همتا اخم کم رنگی کرد.
با جدیت گفت:
– بیدارش کن. بهش بگو امروز باید همه چیز مهیا بشه. من هم دارم میرم پیش دایی خان ببینم چی کارم داره.
– بهت زنگ زده؟
همتا به سمت راهرو رفت و جواب داد.
– آره.
کتانیهایش را پوشید و در جواب خداحافظی رقیه زمزمه کرد.
– فعلاً.
در را باز کرد و بیرون رفت.
حیاطی نداشتند و با اینکه راهروی بیرون سقف پوشیده بود؛ اما همچنان سرما را میشد احساس کرد.
نگاهی به دو گلدان بزرگی که نزدیک در و کنار هم قرار داشتند، انداخت.
خیلی وقت بود که به آنها آب نداده بود.
تصمیم داشت بعد از برگشت به آنها رسیدگی کند.
گلهای زبان بسته.
از پلهها پایین رفت و در آهنی را باز کرد.
حجم زیادی از سرما به بدنش نفوذ کرد.
آسمان در این وقت از سال بیشتر اوقات ابری و سفید بود.
نفسهایش بخار مانند از دهانش خارج میشد و شدت سردی هوا را به رخ میکشید.
سر چرخاند و به دنای سفیدش که زیر سایه درخت پارک شده بود، نگاه کرد.
جز چند وقت پیش برفی نباریده بود؛ اما شیشههای ماشین یخ زده بودند.
ظاهراً تا گرم شدن ماشین نیم ساعتی بایستی صبر میکرد و این در حالی بود که دایی خان انتظارش را می کشید و خوب میدانست که از معطل شدن چهقدر بیزار است.
ناچاراً طول کوچه خلوت و ساکت را به قصد گرفتن تاکسی طی کرد.
ساعت از ده گذشته و نزدیک یازده بود که به عمارت رسید.
کرایه را بی هیچ حرفی به راننده داد و پیاده شد.
به طرف پیادهرو رفت و سپس وارد حیاط عمارت شد.
درهای عمارت همیشه خدا چهارطاق باز بودند.
مسیر سنگ فرش را به تنهایی پشت سر گذاشت.
محافظهایی از دور و نزدیک به چشم میخوردند.
افرادی که با وجود سرد بودن هوا تنها به پوشیدن کاپشنی اکتفا کرده بودند.
از پلههای عریض بالا رفت.
دستگیره در چوبی و بزرگ سالن را کشید و وارد شد.
داخل به نسبت گرمتر بود.
حتم میداد صورتش از شدت سرما صورتی شده.
همچنان دستهایش داخل پالتویش جا خوش کرده بودند.
خانمی جوان در حالی که به آرامی سمتش میآمد، لبخند ملیحی نثارش کرد و گفت:
– سلام خانوم.
با سر جوابش را داد و لب زد.
– دایی خان کجاست؟
– بفرمایین.
و با دست به جلو اشاره کرد که همتا بی حوصله گفت:
– نیازی نیست بیای. بگو خودم میرم.
– توی پذیرایین.
با حرکت سرش حرفش را تایید کرد و در سکوت از کنارش گذشت.
عمارت زیادی بزرگ بود.
آنقدر بزرگ که بیشتر اوقات در سکوت و خلوت سپری میشد.
وارد پذیرایی شد.
دایی خان در جایگاهش کنار شومینه نشسته بود.
متوجه دو مرد دیگر شد.
روی مبلهایی در نزدیکی دایی خان جای گرفته بودند.
هر سه نفرشان سکوت کرده و غرق خودشان بودند.
کسی متوجه حضورش نشده بود.
نفسی گرفت و به طرف شومینه رفت.
– سلام.
صدای رسا و محکمش حواس مردها را جمع کرد.
دایی خان با دیدنش سری تکان داد؛ اما دو نفر دیگر به احترامش ایستادند.
رو به آنها زمزمهوار سلامی کرد که آنها نیز به آرامی سلام کردند.
دایی خان لب زد.
– خوش اومدی.
همتا بی توجه به دو نفر دیگر روی مبلی که مقابلشان بود، نشست.
خطاب به دایی خان گفت:
– گفتین بیام.
دایی خان نگاه کوتاهی به آن دو مرد که حال نشسته بودند، انداخت سپس رو به همتا گفت:
– درسته. خواستم تو رو با دو نفر آشنا کنم.
همتا به افراد مقابلش نگاه کرد.
تا به حال آنها را ندیده بود.
خنثی گفت:
– خب؟
دایی خان گلویش را صاف کرد و گفت:
– کسری و کارن دو تا از بهترین افرادم هستن. بهشون نیاز پیدا میکنی.
همتا که تازه متوجه منظور دایی خان شده بود، ابروهایش را بالا فرستاد و نگاه دوبارهای به غریبهها انداخت.
کارن که نسبت به کسری نحیفتر به نظر میرسید، سری به آشنایی تکان داد و مودبانه گفت:
– کارن آقایی.
همتا بی توجه به حرفی که شنیده بود، خطاب به دایی خان گفت:
– چهطور تا به حال ندیده بودمشون؟
– ماموریت داشتن.