رمان در پرتویِ چشمانت پارت۶۰
یک هفته بعد…
خودش را خسته روی تخت انداخت و به سقف خیره شد.
امروز برای فروش کتاب کار هایش از کمرش مایه گذاشت!
تمام عضلاتش درد را فریاد می زدند.
به پهلو می شود و با لرزش موبایل، دست در جیبش فرو می برد.
با چشمان نیمه باز جواب می دهد:
– بله؟
صدای رهام که به گوشش می رسد، انگار مغز فرمان آرامش را به تک تک سلول های پر درد صادر می کند.
به شکم می خوابد و دست زیر چانه می گذارد.
رهام با ته مایه خنده می گوید:
– چه خبرا؟
– هیچی!
رهام – هیچی؟
با نوچی جواب می دهد:
– امروز با آرمان کتاب کارامو بردیم بازار فروختیم خیلی خسته شدم
رهام با صدایی مسخره می پرسد:
– کتاب کار حل می کردی؟
واقعا؟
با بهت ادامه می دهد:
– تو زن زندگی ای بابا!
– آره دیگه واسه کنکورم!
مگر تو کنکور ندادی؟
رهام خنده کوتاهی می کند و می گوید:
– من کنکور دادنم اینجوری بود که همون روز مامانم بیدارم کرد رفتم با ده بیست سی چهل و صلوات همرو زدم اومدم بیرون
لب روی هم می فشارد تا به این افتخارات همسر آینده اش نخندد.
– آها رتبه ات چند شد؟
رهام – با رتبه ام می تونی شارژ بگیری بدم بهت؟
گوشی را روی تخت می اندازد و بلند می خندد.
اشک چشم پاک می کند و گوشی را کنار گوشش بر می گرداند.
– نه ممنون حیف میشه!
رهام – تیکه ننداز خیلیم فسفر گذاشتم
راستی رفتم پیش بابات!
هول کرده پرسید:
– چیشد؟گفتی؟
رهام – اون نره…اگه میذاشت من زر بزنم الان بهت می گفتم چیشد!
به بالشت می کوبد و می نالد:
– بازم حرف نزدی؟
رهام می توپد:
– داداشت خفه شد که من حرف بزنم؟
غر زد:
– چه ربطی داره تو ده روزه داری استخاره میکنی
با مکثی جواب می دهد:
– خب حالا بزار ببینم موقعیت جور میشه که بگم
انگار فایده نداشت!
– ببین من الان دوتا خواستگار دارم که شرایطش بشدت جوره
در جوابش رهام غرید:
– جوره که جوره بدرک که جوره
– رهام!
رهام- من کاری ندارم ببین دختره من باید تورو بستونم شیرفهمت شد؟
حرصی می گوید:
– اگر تا آخر این هفته اومدی فبها نیومدی برو بمیر با همون قلب مریضت!
و محکم بر آیکون قرمز کوبید.
گوشی را پرت کرد و روی تخت نشست.
سرش را با دستانش گرفت.
زمزمه وار زیر لب با خود گفت:
– پسر نفهم انگار من مسخره شم!
من باید تورو بستونم… ارواح عمت با این روندی پیش گرفتی قالی ام نمیستونی!
دانیال با دو خودش را به اتاقش رساند و در نیمه باز را، کامل باز می کند.
روی زمین افتاد اما دوباره بلند شد و دو تند تری خودش را به او رساند.
تازه راه رفتن را صدقه سر آرمان یاد گرفته بود و همه را روانی کرده بود.
راه رفتنش بی شباهت به دویدن نبود!
بلندش کرد و پرسید:
– بابا کو؟
دانیال چند بار واژه بابا را تکرار کرد و نگاهش را به اطراف چرخاند.
تا صدای ارمیا را شنید، با ذوق به او نگاه کرد و گفت:
– بَّ بَه!
دانیال را روی زمین گذاشت و با گرفتن دست کوچکش، از اتاق خارج شدند.
دانیال با اشاره به ارمیا، نیم نگاهی هم به او می انداخت.
دانیال- بَّ بَه!
لبخند بزرگی از این حرکت دانیال روی لبش شکل گرفت.
کاش دانیال لااقل بچه واقعی خودش بود!
ترس از دادنش بدجور چشمانش را خیس می کرد.
ارمیا بعد از شستن دستانش، قد درازش را خم کرد و دانیال با شوق به طرفش دوید.
بعد از خوردن ناهار با زینب برای خرید لباس قرار گذاشتند.
چیزی به عروسی برادر ارشدش نمانده بود و اوهم تنها خواهر شوهر مجلس بود!
به قول زینب او مرکز مجلس بود!
(◉‿◉) 👏🏻
ممنون
وایی😂 این بچه چرا به ارمیا میگه بابا؟😅 خدایی دلم واسش میسوزه😞 یعنی دانی کَس و کاری نداره؟🙁 آتوسا چقدر هوله! بابا یه خورده دندون رو جیگر بذار😂 بالعکس رهام فهمیدهتر و خونسرده. آرمان کجاست؟🤔🤒
اون تیکه که رهام گفت (اون نره…) نفهمیدم!منظورش چی بود؟
همه این ماجراهای خاندان کیانفر به کنار این بابا گفتن دانیال یه کنار🤣🤣🤣🤣
داره ولی به عهده نمیگیرن چون مامانش سرش شلوووغه😒
الان که رسیده دیگه داره تخت گاز میره یه وقت رهام در نره😂
فهمیده تر کجا بود ارمیا نمیزاره این اقدام کنه😅🤣🤣
آرمان رفته باشگاه قرار معروف بشه
نره خر ولی نگفت خرشو
خسته نباشی نرگس جونم
من فقط موندم این لایک منفیها رو کی میده🤔
وای دیدی من هرچی کامنت میذارم پشتش لایک منفی میخوره…. چرااااااا ؟؟؟
کخ دارن کخ!
بیا بازم زد آقا من کلا دیس لایک ولم کن توروخدا
جن نامسلمون دنبالت راه افتاده😂
بذار خوش باشند. اونها هم با همچین چیزهایی دلشون شاد میشه دیگه😂
چی بگم خواهر حرفی برام نمیمونه
بذار خوش باشند. اونها هم با همچین چیزهایی دلشون شاد میشه دیگه😂 😎
ممنونم عزیزمممم😍😍😍
اینقد رمانت رو دوست دارم از اول بخونم که نگو ولی بخدا وقت نمیکنم امیدوارم موفق باشی عزیز دلم
شوما لوطف داری عزیز😎❤
اشکالی نداره از همینجا بخونین نشد یه وقت دیگه هر وقت وقت داشتین😁❤
مرسی وممنون از خوش قلبیت عزیزم
سیر داستان
به عنصری میگن که سرعت داستان رو کنترل میکنه.
یعنی سرعت پیشروی صح*نهها و روایاتی که در رمان وجود دارن.
یعنی سرعت انتقال مفهوم و روایت.
از طرفی دیگه سیر روایت به میزان تند شدن و کند شدن و تعادل سرعت روایت میگن.
سیر از توصیفات و کشمکشهای درونی رمان تاثیر میگیره و
حالا چهجوری سیر کند میشه؟
خب🍁
توصیفات درونی و کشمکشها یکی از مهمترین دلایل کند شدن سیر رمان هست.
مثلا:
وقتی شخصیت عاشق میشه عصبی میشه یا با خودش صحبت میکنه و درحال جدال درونی با خودش هست بزرگترین دلیل برای کند شدن سیر رمانه.
سیر تند به شکلیه که
توصیفات بیرونی و کشمکشهای بیرونی از دلایل تند شدنش هستن مثلا حالات صورت، ب*دن و… کشمکشهای بیرونی مثل جدال کارکتر با افراد بیرون از خودش
خانواده. اطرافیانش و ..
کشمکشهای بیرونی چون هیجان زیادی هم داره به تند شدن سیر خیلی کمک میکنه
حالا سیر متعادل هم سیری هست که خیلی عادیه یعنی موضوعی رو نه کش میده نه ازش سریع میگذره
حالا ما برای داشتن سیر خوب داخل رمان باید با توجه به صح*نه سیر و بالا و پایین بکنیم.
مثلا یه صح*نه هیجانی یه سیر تند میخواد و یه صح*نه عاشقانه احساسی سیر کند
کپی شده از سایت… .
امضا: نسرین
این دوتا از الان عین زن و شوهران
میگه مگه داداشت گذاشت😂😂
خیلی زوج خوبین باهم
اگه کرم نریزی بزاری عین آدم برسن به هم البته
خسته نباشی
من که میزارم ارمیا نمیزاره🤣🤣🤣🤣
ممنون عزیز دلمممم😍😍❤