رمان راغب پارت 10
به زور دستم را بالا آورده و مانعش شدم.
ـ چته تووو؟ طعم لبام رو دوست نداری مگه؟ جذاب…خوشگل…خوش بر و رو!
خندید و قهقهه زد. به زور او را از خودم جدا کرده و روی صندلی نشاندمش. لعنتی دستش را زیر چانه زده بود و بر و بر مرا نگاه میکرد. چشمم به بارمن خورد که قفسهها را تمیز میکرد. دو تا بشکن زدم و منتظر ماندم. با لبخند به سمتم آمد و گفت:
ـ چیزی میل دارین؟
خوب که به میز بار نزدیک شد، یقهاش را سفت چسپیدم و او را به خودم نزدیک کردم. چشمان ریزش حیرتزده مرا نگاه میکرد و منمن کنان گفت:
ـ چـ….چی شده؟ چرا همچین میکنی؟!
از بین دندانهای قفل شدهام غریدم:
ـ چی به خوردش دادی که به این حال و روز افتاده؟!
با ترس نگاهی به شیوا و نگاهی به من کرد:
ـ مـ….من چیزی به خوردش ندادم. خو…خودش گفـ….گفت یه چیز قوی میخواد.
یقهی لباس مسخرهاش را بیشتر چسپیدم و سرش را به صورتم نزدیک کردم. غریدم:
ـ میگم چی بهش دادی بخوره؟! جواب من رو بده!
آب دهانش را به سختی فرو برد و نالید:
ـ چیز خاصی نبود…مو…مونشاین!
کارد میزدی خونم در نمیآمد! هم آرین حرامزاده بود هم پرسنل گندزادهاش! صورت استخوانیاش را با کف دست فشردم:
ـ د بیناموس ابله! تو کدوم خرابخونهای مونشاین سرو میکنن که توی نادون سرو کردی؟! کدوم احمق بیوجودی اجازه این کار رو به تو داده؟! میخوای آدم بکشی؟!
بلندبلند نفس میکشیدم و او از ترس، صورت سبزهاش رنگ پریده شده بود. ابله نادان!
ـ آ…آقا ما هیچ کارهایم! آقا آرین دستور دادن به قرآن!
با تمام وجودم او را به عقب هل دادم و به سمت شیوا خیز برداشتم. به حساب این بارمن عوضی بعدا خوب میرسم! آنقدر حال شیوا خراب بود که مطمئن بودم به راحتی وارد آن اتاق میشود. فکر کردن به اینکه برای بار دوم داشت نقشهام خراب میشد و حال این دختر دیوانه هم خراب، اعصابم را خوردتر میکرد. شیوا را از روی زمین بلند کردم و در آغوش سپردم. چشمانش به زور باز و بسته میشدند و لبانش به زور حرکت میکرد:
ـ حالم…خیلی خرابه عزیزم.
سرش را به سینهام فشرد و چشمانش را بست. نفسم را بیرون داده و به سرعت قدم برداشتم. با کلافگی گفتم:
ـ دیوونه چرا واینسادی خودم بیام؟ چرا اینقدر کلهشقی تو؟! شانس اوردی اوردوز نکردی.
استرس داشتم؛ زیاد! از طرفی نگران نقشه بودم و بیشتر نگران حال شیوا. موینشاین لعنتی حتی در خارج کشور هم قانونی نبود! آن مقدار زیاد از الکلی که دارد، حتی مشروبخور حرفهای را هم از پا در میاورد چه برسد به این بیچارهای که بار اولش بود. نگاهی به صورتش انداختم؛ مثل همان لحظهای که روی تختم خوابیده بود، آرام و بی سرو و صدا بود. سرعت قدمهایم را بیشتر کرده و از بین جمعیتی که به مرور از تعدادشان کم میشد، رد شدم. کنار در ورودی سالن یک راهروی تنگ بود و انتهای راهرو، همان اتاق مد نظر. نگاهم بین طول راهرو و صورت شیوا رد و بدل میشد. آرام صدایش کردم:
ـ شیوا؟
جوابی نداد. بر سرعتم افزودم و به درب قهوهای رنگ پت و پهن اتاق رسیدم. دوام بیار شیوا! درب را گشوده و اطراف را نگاهی انداختم. پرستار زنی با لباسی سر تا پا سفید، روی صندلی گوشهی اتاق خوابیده بود. نگاهم دور تا دور اتاق چرخید و گاوصندوق را دیدم. دقیقا کنار یکی از تختها بود. میتوانستم به راحتی گاوصندوق را باز کرده و گردنبند را ببرم اما شیوا چه؟ اگر حالش خرابتر میشد هرگز خودم را نمیبخشیدم. چهار تا تخت ردیف کنار هم بودند و هر یک سرمی کنار خودشان. شیوا را به سمت تختی بردم که گاوصندوق کوچک کنارش قرار داشت. نگاهی انداختم. خدا را شکر صفحهی رمزش لمسی بود و گاوصندوقی نبود که بخواهد وقت بگیرد. شیوا را بیحرکت روی تخت سفید اتاق خوابید خواباندم و به سمت پرستار خیز برداشتم. به سرعت صدایش کردم:
ـ خانوم؟! خانوم؟
گیج و گنگ سرش را بالا آورده و با اخم نگاهم کرد.
ـ به کمکتون نیاز دارم. حالش خیلی بده…فکر کنم دو سه تا پیک موینشاین خورده.
به شیوا اشاره کردم و با کلافگی منتظر ماندم. نگاهش را بین من و شیوا رد و بدل کرد و به سرعت از جایش بلند شد. به سمت شیوا رفت و سعی کرد خودش را جمع و جور کند:
ـ مونشاین خورده؟! پس الکل خونش خیلی بالاست.
سرم را تکان داده و به همراه او به سمت تخت رفتم. اگر میتوانستم موقع درمان شیوا گاوصندوق را باز کنم، عالی میشد! با اخم مشغول بررسی شیوا شد و گفت:
ـ دو سه تا سوزن باید بزنه ولی حالش خوب میشه.
سرم را تکان داده و نگاهم را به گاوصندوق دوختم. نزدیکتر شدم. عالی میشد اگر حواسش را پرت کنم و درب گاوصندوق را باز کنم اما صدایش را شنیدم که با جدیت گفت:
ـ لطفا بیرون وایسید تا وقتی که حالش خوب میشه.
نگاهم روی چشمان درشت و اخم بین ابروانش زوم شد. ادامه داد:
ـ در حین درمان وجود هر فردی توی این اتاق غیرقانونیه. هرچی سریعتر برید بیرون! تا وقتی نرید من درمان رو شروع نمیکنم!
با حرص چنگی به موهایم زدم. مسخره! حالا نقشه را به که بسپارم؟ به خانم پرستار؟! رو به پرستار گفتم:
ـ پس لطفا وقتی به هوش اومد صدام کنید.
«باشه»ای گفت و منتظر ماند از اتاق خارج شوم. با حرص قدمهایم را تند کردم و از اتاق زدم بیرون. کار آرین بود. او گفته بود کسی حق ورود به آنجا را نداشته باشد. محکم به دیوار پشت سرم تکیه دادم و مشتهایم را سفت کردم. باید فکر میکردم؛ حتما راهی بود! باید شیوا که به هوش میآمد، هرطور شده حالیاش میکردم. آن گردنبند زهرماری باید همین امشب در دست من باشد؛ همین امشب! هرچه بیشتر لفتش دهم، باید بیشتر در این عمارت لعنت شده بمانم. باید صبر میکردم تا شیوا به هوش بیاید آن وقت هرطور شده قضیه را یادآورش میشدم. طول راهرو را میرفتم و میآمد. هنوز عادت مسخرهی شکستن قلنج انگشتانم هنگام استرس از بین نرفته بود و آن لحظه هم اضطراب به شدت دامنگیرم شده بود.
نقشهای که خیلی وقت بود منتظر اجرا شدنش بودم، باید همین امشب عملی میشد. خیلی وقت بود آن گردنبند را میخواستم و برایش زحمت کشیده بودم؛ گردنبندی که خودش شروع تمامی قضایا بود؛ نه یک گردنبد معمولی؛ نه یک گردنبند قیمتی؛ یک گردند فوقالعاده مهم! قدمهایم طول راهروی باریک و کوچک را حفظ شده بودند. دیوارهای سفیدرنگ، کفپوشهای نقرهای هم آن موقع به اندازهی من استرس میکشیدند. نور سفید بالای سرم کاش قطع میشد و میتوانستم درون تاریکی فکری کنم. فکری که از انجامش مطمئن نبودم و خطر داشت. درگیر آن فکر بودم؛ فکری که مرحلهی دوم برای نجات نقشه بود.
ـ آقا…همراهتون به هوش اومده.
اصلا متوجه آمدنش نشدم! درب باز شد و من به سرعت پرستار را پس زدم. شیوا نگاه مظلوم و لبخند نمکینی به لب داشت؛ و من اینقدر از به هوش آمدنش خوشحال بودم که تا به حال در زندگیام بیدار شدن کسی آنقدر مرا به وجود نیاورده بود. نمیدانم چرا اما حس میکردم قلب لعنتیام بیشتر از اینکه برای نقشه خوشحال باشد، برای خوب شدن حال شیوای دیوانهی سر به هوا خوشحال بود.
ـ اثری از مواد توی خونش بوده. کی مصرف کرده؟
با این حرف پرستار، چشم از نگاه مظلوم شیوا گرفتم. صورت پرستار سرد بود و دست به جیب منتظر جوابم بود. اخم کردم و گفتم:
ـ این دختر مواد مصرف نمیکنه.
شانههایش را بالا انداخت و گفت:
ـ توی مهمونها زیاد پیش میاد که مواد مصرف کنن؛ شانس اورده که تا الآن حالش خوبه وگرنه این مقدار الکل با مواد نابودش میکرد. هنوز اثر مواد و الکل از بین نرفته ولی همین که به هوش اومده و زندهست، باید دست به دعا بشید.
بارمن احمق عوضی! حتما کار او بود! بیوجدان نادان! خوب میدانستم چه بلایی بر سرش در بیاورم. حال که این کار را کرده، من نیز نقشهام را عملی میکنم. اگر تا الان شک و شبههای در انجامش داشتم، حال با تمام قوا این کار را میکنم. همهشان حرامزادهاند! از آرین بگیر تا همین پرسنلهای نان به حرامش!
ـ دلم برات خیلی تنگ شده بود.
سرم را سریع به سمتش برگردانده و اخمهایم با دیدن لبخندش کنار رفت. لبخندی معصوم داشت؛ مظلوم و دلنشین دقیقا مثل «او». مثل او لبان غنچهای داشت و چشمان درشت مشکی. مثل او کلهشق بود و احساسی؛ سر به هوا بود و مغرور ولی تا به مشکلی برمیخورد، خودم پناهش میشدم. دقیقا مثل «او» بود و من از وقتی که شیوا را دیدم، یاد «او» افتادم. ناخوداگاه دستم را بالا آورده و روی موهای چتریاش نشاندم. نباید این کار را میکردم اما دست خودم نبود؛ زیادی شبیه «او» بود و دلواپسم میکرد. حتی شده برای دو دقیقه دلم میخواست نوازشش کنم؛ دلم میخواست باز هم داشته باشمش.
لبخندی زدم و گفتم:
ـ همینجام…پیشتم.
دست ظریفش را روی دستم گذاشت و با خواهش گفت:
ـ بیا بریم خونه…من از اینجا بدم میاد.
نفسم را بیرون داده و سعی کردم تمرکز کنم. پرستار که به هیچوجه تنهایمان نمیگذاشت پس باید خودم هرطور شده به شیوا میگفتم. سرم را به سمت صورتش خم کرده و دهانم را به سمت گوشش بردم. تک خندهای کرد و گفت:
ـ نکن! قلقلکم میشه!
خندیدم و با دست دیگرم دستش را لمس کردم. خیلی آرام کنار گوشش گفتم:
ـ شیوا…یه رازی هست که نه پرستار باید بدونه نه کس دیگهای. آمادهای بشنویش؟
خنده از لبانش رفت و مثل من خیلی آرام گفت:
ـ اوهوم.
ـ یه گاوصندوق هست کنار تختت. باید وقتی پرستار رفت بیرون بازش کنی و یه گردنبند خوشگل بکشی بیرون. اون گردنبند خیلی برای من مهمه. میتونی برام این کار رو بکنی؟
سرم را بالا آورده و به چشمان نگرانش زل زدم. سرش را به علامت تایید تکان داد و من نفسم را به راحتی بیرون دادم. با لبخند خم شدم و باز کنار گوشش گفتم:
ـ رمز گاوصندوق 7789 هست؛ یادت نمیره که؟
او هم خیلی آرام کنار گوشم گفت:
ـ یادم نمیره.
ـ خوبه…پس یه بار دیگه رمز رو بهم بگو.
زمزمه کرد:
ـ 7789.
سرم را بالا آورده و سرش را نوازش کردم. ای کاش تاثیرات مواد و الکل بگذارند کارش را بکند. ای کاش سریعتر این نقشه لعنتی عمل میشد و من از دست اینهمه استرس خلاص میشدم. میخواستم از اتاق بزنم بیرون و بروم سراغ آن احمق عوضی. برای بیرون کشیدن پرستار از این اتاق باید حساب بارمن لعنتی را میرسیدم؛ و من چهقدر عاشق این قسمت از نقشه بودم! دو ضربه روی دستانش نشانده و به چشمانی که محبت در آن موج میزد خیره شدم. خیلی آرام گفتم:
ـ وقتی اون رو برداشتی میریم خونه؛ کافیه بدویی و بری کنار پرادوی مشکیای که روبهروی در پارک شده. من باید برم دوستم رو ببینم؛ سریع میام پیشت باشه؟
به سرعت دستم را چسپید و با ترس گفت:
ـ تنهام که نمیذاری؟ مگه نه؟ مثل…اوندفعه.
با لبخند گفتم:
ـ معلومه که تنهات نمیذارم. همیشهی همیشه پیشتم.
سرش را تکان داد و خیلی مظلومانه گفت:
ـ پس میشه بوست کنم؟ که…اگه یهویی باز رفتی، بوست کرده باشم.
ماتم برد. نمیدانستم چه کار کنم. چشمان منتظر و بیقرارش روانیام میکرد. چنگی به موهایم زده و برگشتم پشت سرم را نگاه کردم؛ پرستار در کنار در ایستاده و منتظر ما را تماشا میکرد. برگشتم و نگاه مظلوم شیوا را دنبال کردم. ای خدا! سرم را آرامآرام پایین بردم و منتظر شدم مرا ببوسد. خوب که خم شدم، سرش را بالا آورده و بوسهای روی گونهام نشاند؛ دقیقا کمی پایینتر از حاشیهی نقاب روی صورتم. درون چشمان بیقرارش زل زدم و لبخند کمرنگی روی لبانم نشاندم. شاید از آخرین باری که میگذاشتم کسی مرا ببوسد، سالها گذشته بود و این بوسه روی گونه، یک جورهایی عجیب بود برایم؛ عجیب و غریب با حسی بیگانه. نفسم را خارج کرده و صاف ایستادم. این دختر نگاه از من برنمیداشت. زمزمه کردم:
ـ منتظرتم.
سرم را برگردانده و آرام قدم برداشتم. وقتی از این اتاق زدم بیرون، باید به شیوا کمک کرده و هرطور شده پرستار را از اتاق بیرون میکشیدم. زیر نگاه خیرهی پرستار به سمت درب اتاق حرکت میکردم و خواستم از درب خارج شوم که حرفی که شیوا زد، مرا سر جایم خشک کرد.
ـ دوستت دارم بابا.
یعنی چی ؟بابا؟حواسش سر جاش نیست انگار ممنون گلم منتظر ادامش هستم
فداتبشم
امروز پارت نداری شما؟
والا تو جاده بودم چند ساعت 🙁 امشب میذارم عزیزم
قرار نیست پارت بدید؟
گذاشتم همین الان عزیزم الان میذارن روی سایت. بازم معذرت میخوام به خاطریک روزی که پارت نتونستم بدم