رمان راغب پارت 14
با تعجب گفتم:
ـ خب اصلا چی هستن اینها؟ به چه دردی میخورن؟ خیلی قیمتین یا… .
ـ گقتم که! چیزی داخل این گردنبندها هست که به این گروه مربوطه.
اخم کرده بود و انگار هنوز به خاطر اتفاقات درون عمارات زیاد از حد اعصابش خورد بود. چشمان سیاهش را از من گرفت و خطاب به ترلان گفت:
ـ اگه زحمتی نیست کارت من رو بگیر برو همین بغل هفت دست کوبیده بگیر.
ترلان از جا برخاست و این یعنی درون آن واحد فقط من مانده بودم و آگرین. آگرین جوری نگاهش را به من دوخته بود انگار میخواست انتقام سیصد سالهاش را بگیرد. منی که کمرم را به پارچهی مخملی مبل چسپانده و در حاشیهی مبل نشسته بودم، مثل موشی بودم که سخت به دنبال لانهاش میگشت. انگار در یک لحظه او تام بود و من جری. سرم را پایین انداخته و به فرش دستباف ایرانی زل زدم. سعی کردم با دنبال کردن نقشها ذهنم را مشغول نگه دارم و فراموش کنم که با تنها ماندن من و آگرین در این خانه، میتواند انتقام درون عمارت را به راحتی از من بگیرد. یعنی چند سیلی حوالهام میکرد؟
صدای در واحد که آمد و ترلان رفت، سریع روی مبل نشست. با صدای سردی گفت:
ـ چته؟ چرا موش شدی؟! توی عمارت که خوب غلدر بازی در میاوردی.
پوزخندی زد و نزدیکتر شد. چشمانم را بسته و با دستانم سفت دستهی سفید و محکم مبل را چسپیدم. متوصل شدنم به مبل کاری از پیش نمیبرد؛ بزی اسیر چنگال گرگ شده بود!
ـ چرا چشمهات رو بستی؟ مگه فیلم ترسناکه؟ باز کن اونها رو زود باش!
با ترس چشمانم را باز کرده و به فرش دوختم. پاهایم درون جوراب جمع شده بودند زیر مبل و دستانم هم که اسیر دستهی مبل. میخواست چه کار کند؟ در یک آن فکری به ذهنم رسید. نکند دیشب به من دست درازی کرده بود و حالا ادامهی آن کار بود؟! واقعا؟! یعنی همچین آدمی بود؟ یعنی به او پا داده بودم؟! نه! محال بود! دیگر آنقدر ابله نبودم! صدایی درون سرم گفت: «تو که مست بودی دختر جون! از کجا معلوم اصلا خودت پیش قدم نشدی؟ ها؟! تو که یادت نمیاد! شاید خودت رفتی جلو به پسره گفتی بیا اهم اوهوم کنیم! الآن هم فکر میکنه تو باز دلت کشیده. ای خاک تو اون سر بیجنبهت کنن!»
دستش چانهام را سفت چسپید و سرم را برگرداند. او با اخم و چشمانی با رگههای قرمز به من زل زده بود و من محو تماشای تهریش و لبهای نسبتا درشت و شکیدهاش. نکند دیشب من این لبها را بوسیدم؟! وای! نکند الآن میخواهد مرا ببوسد؟! نکند میخواهد اینطوری انتقام بگیرد؟! ای وای بر تو شیوا!
ـ چیزی از دیشب یادته؟
صدایش سرد بود و جدی. من به گور خودم بخندم که دیشب را به یاد داشته باشم! با چشمهای گرد شده از حیرت و لبهایی که هر دم توسط دندانم گزیده میشدند و استرسم را قورت میداند، لب زدم:
ـ هیچی یادم نیست… .
ابرویی بالا انداخت و چانهام را رها کرد. برای یک لحظه متوجه لبخند شیطانی کمرنگی روی صورتش شدم که محو شد. یعنی چه؟! معنی این لبخند چه بود؟!
ـ خوبه…پس حتما کارهات رو یادت نیست.
با ترس به سمتش برگشته و به اویی که خیلی ریلکس و دست به سینه نشسته بود و به روبهرو زل زده بود خیره شدم. نه! الان وقت ایگنور کردن من نبود! به سرعت گفتم:
ـ من چی کار کردم؟! چه کاریم رو یادم نیست؟
شانه بالا انداخت و طرف دیگری را نگاه کرد. مسخره! روبهرویمان تلویزیونی خاموش روی میز شیشهای قرار داشت؛ به چه چیزی زل بده بود مردک؟! موهایم را چنگ زدم و با حالتی التماسگونه گفتم:
ـ بگو دیگه! زودش باش این اداها چیه در میاری؟! این طرف رو نگاه کن آهای!
دیدم جواب نمیدهد. مخم داشت سوت میکشید. از حجم زیاد استرس و خجالتی که به من وارد شده بود داشتم سکته میکردم. خدایا! نکند یک شبه حجب و حیا و دخترانگیام را به فنا دادم؟ وای! سریع سرم را به سمتش برگردانده و گفتم:
ـ باهم اهم اوهوم که نکردیم؟! مگه نه؟!
یک آن خجالت کشیده و جلوی دهانم را گرفتم: «بابا شیوای احمق! حالا یارو فهمید تو به کجاهاش فکر میکردی. اهم اوهوم چیه؟! خوب داری باهاش پسرخاله میشی هنوز دو روز نگذشته. به خودت بیا! با حیا باش! سنگین باش!» اما در آن لحظه چیزی حالیام نبود. زمزمه کردم:
ـ نکنه تو مستی بوسیدمت؟
بازهم ریاکشنی نشان نداد. با کلافگی به مبل تکیه دادم که گفت:
ـ بچهها تو راهن دارن میان. از الان باید همه چیز رو راجب گروه و نقشهها برات توضیح بدم چون اون موقع دیگه وقت نمیشه. پس خوب گوش کن!
با حرص صاف نشستم و رو به او که هنوز به تلویزیون خاموش با حالت دست به سینه زل زده بود، توپیدم:
ـ مگه من مسخرهی توعم که یه چیز رو نصفه نیمه ول میکنی؟! خب اول بگو من دیشب چه گو*هی خوردم! بابا دارم روانی میشم!
اخم کرد و گفت:
ـ درست صحبت کن.
مثل خودش دست به سینه و با اخم نشستم و زیر لبی گفتم:
ـ برو بابا تو هم.
ـ خوب گوش کن چون حرفهام خیلی مهمه…تموم که شد بهت میگم چه اتفاقی افتاد. به شرط اینکه خوب گوش کنی.
با اینکه گوشم به صحبتهایش بود، اما سرم را به سمت مخالف برگرداندم تا کمی حرصی شود؛ ولی خب او عین خیالش هم نبود و شروع به حرف زدن کرد:
ـ گروه متشکل از شیش نفره. من، تو، هلیا، ترلان، دانیال، طاها و رضا. داستان از اونجایی شروع میشه که یه مرد، تصمیم میگیره بزرگترین قاچاق رو انجام بده به وسیله پنج نفر که کمکش میکنن. قاچاق چی؟ قاچاق انسان برای یه آزمایشگاه مخفی که روی مغز انسانها به صورت غیرمجاز آزمایش انجام میدن. برای همین شش نفر از مطرحترین و قدرتمندترین آدمها توی برندهای مختلف رو گیر میاره که اگه مشکلی هم پیش اومد سریع بتونن لاپوشونی کنن. حالا کار این شیش تا آدم چیه؟ کارشون اینه که ذهن انسانهای عادی رو مشغول نگه میدارن. مثل تولید برندترین لباسها و بهترین لباسها، تولید بهترین گوشیها، تولید بهترین مشروبها، ساختن کلی کاباره و عرضهی موادهای قوی و معتادکننده. که این شش نفر، بیشترین نقش رو توی این کارها دارن. اون آرین که تو میشناختی، یکی از این آدمها بود؛ برند معروف لباس داشت؛ برند سوزان بود که با عرضه لباسهای برند مردم رو به سمت حیطه مد و فشن میکشوند. یکی از اون آدمها هم من بودم؛ من هم مثل آرین وظیفهم تولید لباسهای برند و اغوا کردن مردم به سمت سرزمین مد و فشن بود؛ جوری که تمام خواستهشون پوشیدن لباسهای برند و زندگی شاهانه باشه.
این شیش نفر در قبال این کارشون پول بسیار هنگفتی میگیرن و خب یه جورهایی میشه گفت سلطهی مردم به دستشونه؛ کی هست که نخواد دنیا رو توی دست خودش بچرخونه؟ حالا این شش نفر کی هستن؟ من و آرین دو نفرشون هستیم و چهار نفر دیگه باقی موندن. در حالت عادی هیچکدوم از اون شیش نفر همدیگه رو نمیشناسن؛ یعنی اصلا نمیدونن که همچین سازمانی برای آدمربایی و سلطهی دنیا وجود داره. فکر میکنن کسی هست که در قبال عرضهی کالاهای خوب و خدمات عالی و اغواکننده داره بهشون پول میده. فقط من راجب این موضوع خبر دارم.
حیرتزده برگشته و با دهانی باز به او زل زده بودم. خدای من! هیچوقت فکرش را هم نمیکردم که کسی باشد که همچین قدرتی داشته و همچین تصمیمی گرفته باشد! با تعجب پرسیدم:
ـ پس تو چهطوری راجب این موضوع فهمیدی؟
ـ هنوز تصمیم ندارم راجبش به کسی بگم.
مکث کرد و ادامه داد:
ـ شرط حقوق گرفتن از اون مرد، که ما بهش میگیم «مرد خاکستری» فقط و فقط محافظت از گردنبندی بود که بهشون داده میشد. شیش تا گردنبند که داخلشون یه قطعه کاغذ هست از یه پازل شیش تیکهای. پازلی که وقتی کنار هم بچینیشون، اسم همون آزمایشگاه در میاد؛ آزمایشگاهی که هیچکس حتی من نه اسمش رو میدونه، نه میدونه کجاست و نه میدونه کی توش کار میکنه. تنها کسی که ازش خبر داره، فقط و فقط «مرد خاکستری» هست. ما هم کارمون اینه که این شیش تا گردنبند رو پیدا کنیم و پازل رو کامل کنیم. دو تاشون رو فعلا داریم؛ یکیش مال منه و یکیش مال آرین. خب؟ سوالی داری؟
با حیرت تنم را به سمتش چرخانده و چهارزانوی روی مبل نشسته بودم. دستانم را در هم قفل کرده، زیر چانه زده و با تعجب پرسیدم:
ـ ولی خب تو مرد خاکستری رو میشناسی مگه نه؟ چون اون استخدامت کرده. چرا نمیری تهدیدش کنی و به زور ازش بخوای جای اون آزمایشگاه رو بهت بگه؟
پوزخندی زد و گفت:
ـ فکر کردی به این راحتیه؟ کسی که تونسته مردم دنیا رو کنترل کنه و کسی که داره به قدرتمندترین و پولدارترین آدمهای دنیا پول میده، ما براش خیلی چیز قدری هستیم؟
نفسم را بیرون داده و به فرش زل زدم. یک آن حس کردم برای افبیآی کار میکنم یا سازمان سیا! یا شاید هم ناسا! نمیدانم؛ اما این را خوب میدانستم که گیر چیز قدرتمند و عجیبی افتاده بودم. نفسم را بیرون داده و گفتم:
ـ آدمهای قدرتمندی که زیر دست اونن، خودشون به اندازهی کافی پول دارن؛ دیگه چرا برا اون کار میکنن؟
ـ سوال خوبیه…چیزیه که هنوز خیلی از آدمهای دنیا خبر ندارن ازش. نود درصد آدمهای قدری که الان میبینی، یکی بوده که دستشون رو بگیره و به قدرت برسونتشون. وقتی به قدرت رسوندشون، تهدیدشون میکنه که اگه دیگه براش کار نکنن و به هر نحوی بخوان از زیر کار در برن، از عرش به فرش میارتشون؛ خب فکر کردی اگه سگ نگهبان صاحبش رو گاز بگیره چی میشه؟
سرم را تکان داده و گفتم:
ـ پس عمارت و برند آوین چی؟ اون همه مدل چی؟ ترلان و هلیا؟ اونها هم مدل نیستن و فقط به خاطر این نقشهها اینجان؟
سرش را به علامت نفی تکان داد:
ـ نه…بهت که گفتم، همهی ما شیش نفر در اصل کارهای خودمون رو میکنیم ولی زیر دست مرد خاکستری هستیم. برند آوین و عمارت کارشون رو انجام میدن؛ همینطور هلیا و ترلان هم به کار مدلینگ مشغولن؛ ولی در کنارش به کارهای این گروه رسیدگی میکنن. هیچکس جز ما هفت نفر از این سازمان و گروه خبر نداره. بقیه توی عمارت کارهای عادیشون رو انجام میدن.
سرم را تکان داده و با حیرت به زمین زل زدم. گیر عجب نقشهای افتادم! نقشهی خودم کم بود، نقشهی اینها هم آمد وسط. آنطور که فهمیده بودم باید چهار نقشهی دیگر عملی میشد و چهار تکهی پازل دیگر از گردنبندها بیرون میآمد تا بتوانیم آن ازمایشگاه لعنتی را پیدا کنیم. یعنی درون آن آزمایشگاه چه کار میکردند؟ اصلا چهطوری آدمها را میدزدیدند؟ خواستم این سوال را بپرسم که آگرین قبل از من حرف زد:
ـ خب…الان میتونم بهت بگم دیشب چی کار کردی.
زیر چشمی با لبخندی شیطانی به من زل زده بود. خودم را جمع و جور کرده و منتظر به چهرهاش زل زدم. دستی به تهریشش کشید و مارموزانه گفت:
ـ خب…حالا که فکر میکنم اونقدرها هم یادم نمیاد…شاید باید اول غذا بخورم.
دهانم از حیرت باز ماند. مرتیکهی چلغوز! مرا دست انداخته بود! میخواست حرصم را در بیاورد! جیغ زدم:
ـ آگریــــن!
و خواستم به سمتش حمله کنم که زنگ آیفون به صدا درآمد. بیخیال به آیفون اشاره کرد و گفت:
ـ قبل از وحشی بازیهات در رو روی مهمونهامون باز کن.
با حرص از جایم بلند شده و جوری که او بشنود گفتم:
ـ خرس گنده! زورش میاد خودش در رو باز کنه!
و با حرص آیفون را برداشتم. به تصویر زل زدم و با دیدن دانیال ته دلم خالی شد. خودش بود! همان کسی که آن «چیز» دستش بود! همان «چیز»ی که به خاطرش به آن عمارت خطرناک پا گذاشته بودم. خودش بود! آن مرد قد بلند و چهارخانه با موهای قهوهای از پشت بسته و از خودراضی، دانیال بود. همانی که باید «چیز» را ازش میدزدیدم. درون دلم با خود گفتم: «مشتاق دیدار.»
چی دست دانیال بوده ممکنه مرد خاکستری بالای شیوا باشه؟
ممنون گلم از پارت زیبات امروز این سایت پارت نداشت
فدات عزیزم ممنون از خودت
پارت ندارین؟))):
والا حالم خوب نبود فردا حتما میذازم
بانو جان چرا امشب پارت نداشتی
حالم خوب نبود اصلا فردا حتما میذارم
بلا بدور گلم