نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان راغب

رمان راغب پارت 16

4.5
(25)

از تعجب شاخ در آوردم و ناخودآگاه داد زدم:
ـ دبی؟!
تمام سرها به سمتم چرخید و من خجل‌وار زیر لب «ببخشید»ی گفتم. آگرین ادامه داد:
ـ این نقشه از نقشه‌ی قبلی سخت‌تره. یادتون باشه تا آخر نقشه باید وانمود کنیم که مسافرهایی هستیم که با تور گردشگری از ایران اومدیم دبی. کسی نباید بفهمه برند آوین مال ماست؛ فهمیدین؟
همه سرهایشان را تکان دادند. در دل با خود گفتم: «پس نقشه‌ی من چی میشه؟ اگه بریم دبی من چه‌طوری جایی که از پدرش نگه‌داری میشه رو پیدا کنم؟ چه‌طوری نقشه‌م رو عملی کنم و «اون» رو پیدا کنم؟» نفسم را بیرون داده و از آگرین پرسیدم:
ـ کی برمی‌گردیم؟
آگرین که داشت ویزاها را به هرکس تحویل می‌داد، با این حرف من سرش را بالا آورده و گفت:
ـ سه شب دبی می‌مونیم.
نفسم را به راحتی بیرون دادم و برای کاهش اضطراب پارچه‌ی شلوار جین مشکی‌ام را در مشت گرفتم.
ـ چه‌طور مگه شیوا؟ ایران کاری داری؟
صدای دانیال بود. بین من و دانیال، هلیا نشسته بود و برای دیدن من سرش را از پشت هلیا خم کرده و مرا نگاه می‌کرد. با بی‌خیالی نگاهی به چشمان درشت قهوه‌ای رنگش انداخته و کوتاه جواب دادم:
ـ نه.
ـ خوبه پس اگه کاری برات پیش اومد بگو من برات اوکیش می‌کنم.
در دل پشت چشمی نازک کرده و به آگرین زل زدم که هنوز رو‌به‌روی ما ایستاده بود.
ـ وای! عکس من رو نگاه شیوا! انگار بزغاله‌ی نر افتادم!
با تعجب به سمت راستم که ترلان نشسته بود و این حرف را زده بود، زل زدم. با خنده به عکسش نگاه می‌کرد و من که عکسش را نگاهی انداختم، از تعحب ابرو بالا انداختم. او واقعا خوشگل بود! چه در بدترین عکس، چه در بهترین عکس. قیفه‌ای نچرال و تو دل برو داشت. برعکس قیافه‌ی هلیا که تایپ خیلی از پسرهای ایرانی بود، ترلان قیافه‌ای منحصر به فرد و در یادماندنی داشت.
ـ نه بابا! خیلی خوبی تو…چه‌طور این حرف رو می‌زنی؟
ویزای خود را باز کرده و عکسم را نگاهی انداختم. همان عکسی بود که برای رزومه‌ی کاری تحویل آگرین داده بودم.
ـ توی کل مسیر رفت و برگشت به هیچ‌وجه از کنار همدیگه جم نخورید. از اول تا آخر پیش هم می‌مونیم و جدا نمی‌شیم. فردا راس ساعت هفت صبح باید فرودگاه باشیم؛ نه و نیم پروازه پس درست استراحت کنین که صبح بتونین پاشین.
ترلان دست‌هایش را به هم کوبید و کنار گوش من گفت:
ـ عالی شد! فکر کن سفر به دبی…اون هم مجردی! وای من همیشه آرزوم بود با دوست‌هام برم سفر ولی خانواده‌م نمی‌ذاشتن. تو چی؟ خوشحال نیستی؟
راستش نبودم؛ چرا که باز هم به دست آوردن «آن چیز» و تحقق نقشه‌ام به عقب می‌افتاد. باز هم باید بیشتر و بیشتر درون عمارت می‌ماندم. با این حال لبخند تصنعی زده و رو به ترلان که سرش را کج کرده بود و با لبخند پت و پهنی نگاهم می‌کرد، گفتم:
ـ چرا…اتفاقا من هم تا حالا سفر خارجی نرفتم. واقعا خوش‌حالم.
خندید و دستم را گرفت. گرم و سفت؛ زمزمه کرد:
ـ شیوا…به نظرت من و تو دوست خوبی برای هم می‌شیم؟
دوست خوب؟ لبخند از روی لبم پاک شد. خیلی وقت بود دوست خوب نداشتم؛ نمی‌توانستم اعتماد کنم به خاطر آن اتفاق کذایی. خاطرات درون سرم مرور شد:
«اشک‌هایم را پاک کرده و دستان لرزانم را جلو بردم. دست لاغرش را گرفته و با بغض زمزمه کردم:
ـ بگو دروغ میگی…خواهش ازت می‌کنم بگو دروغه! نه…نه…تو خودت بهم می‌گفتی امیر داره بهم خیانت می‌کنه. تو…تو مگه نگفتی امیر خیانت کاره؟
با عجز درون چشم‌هایش زل زدم. خشکش زده بود لعنتی! تکانش دادم. داد زدم، فریاد زدم، ضجه زدم اما با چشم‌های سرد تنها مرا می‌نگریست. با عجز گفتم:
ـ مریم…مریم جونم…عزیزم…بگو داری دوغ میگی…بگو مجبورت کرده بود. بگو لعنتی واسه چی این کار رو کردیییی؟! د حرف بزن لامصب!
تکانش می‌دادم سرم را درون سینه‌اش فرو برده، با تمام وجود گریه می‌کردم.
ـ همه‌ش تقصیر خودته…تقصیر خودخواهی خودت. من و امیر مال هم بودیم تو خرابش کردی…تو نظرش رو جلب کردی که بیاد با تو باشه.
سرم را به این طرف و آن طرف تکان داده و با وحشت گفتم:
ـ چرا؟! آخه چرا از اولش نگفتی دوستش داری؟! چرا وقتی که اومدم و بهت گفتم از امیر خوشم اومده نگفتی دوستش داری؟! آخه چرا مریم…چرا…چرا به دروغ به من گفتی داره بهم خیانت می‌کنه؟ چرا بهم گفتی برای تلافی بیام با پسرخالت عکس بگیرم براش بفرستم؟! آخه چرا…ارزشش رو داشت؟ ارزش داشت که دوستی چند ساله‌مون به خاطر یه پسر خراب بشه؟! مریم…مریم به خداوندی خدا قسم که اگه اون اول می‌گفتی دوستش داری ذره‌ای دیگه از علاقه‌م بهش توی دلم نمی‌موند. به خدا دارم قسم می‌خورم! به اون خدایی که بالای سرمه خیلی دوستت داشتم مریم…تو رفیقم بودی می‌فهمی؟!
اشک از چشم‌هایش چکید و چانه‌اش لرزید. چه‌طور می‌توانستم هضمش کنم؟! مگر یک پسر چه‌قدر ارزشش را داشت که دوستی ما خراب شود؟ چرا یک رفیق باید هم گند بزند به رابطه‌ی من هم به رفاقتمان؟! با درد به چشمانش خیره شده و لب زدم:
ـ الآن راضی هستی؟ الآن که رفتی با امیر حالت خوبه؟ اون هیچ‌وقت به من خیانت نکرده بود که من عکس با پسرخالت براش فرستادم…به خدا که خیلی قلبم درد می‌کنه مریم…به قرآن اگه از دشمن می‌خوردم یک صدم این دردم نمی‌گرفت! دردم اینه که از آشنا خوردم…از بهترین رفیقم!»
نفسم را بیرون داده و لبخند دردناکی زدم. اتفاق مال شش سال پیش بود؛ و الآن با یادآوری اینکه مریم و امیر، که هر دو از جانم برایم ارزشمندتر بودند، با یک ازدواج کردند و طلاق گرفتند، قلبم درد می‌گیرد. دلم نمی‌خواست غمشان را ببینم ولی کارما انگار خیلی دل سنگ بود! چشمم به ترلانی خورد که با نگرانی نگاهم می‌کرد. دستش را به آرامی فشردم و گفتم:
ـ دوست‌های خوبی می‎‌شیم.
با لبخند پررنگی نگاهم کرد و گرفت:
ـ خب…حالا تا فردا چی کار کنیم؟
کمی فکر کردم و گفتم:
ـ یه فکر خوب دارم…ولی با تعداد کم نمیشه.
منتظر نگاهم کرد که گفتم:
ـ بریم شهربازی؟
با این حرف من ابروهایش بالا پرید و با اشتیاق گفت:
ـ وای! فکر محشریه…بذار به بچه‌ها بگم.
و من خواستم مانعش شوم اما سریع خطاب به بچه‌ها گفت:
ـ بچه‌ها نظرتونه تا شب بریم شهربازی؟
همه نگاه‌هایشان به سمت من و ترلان چرخید و تایید کردند. دانیال خودپرست از آن طرف گفت:
ـ چه فکر عالی‌ای! خدا می‌دونه آخرین بار کی رفتیم شهربازی.
ترلان سریع گفت:
ـ فکر شیوا بود.
همین بس بود که دانیال ابرو بالا بیندازد و خیره‌خیره بگوید:
ـ ای بابا! شیوا جان هم باهوش تشریف دارن‌ها! این فکرهای خلاقانه و به جا رو از کجا میاری؟
دلم می‌خواست یک مشت حواله‌اش کنم و فریاد بزنم: «اینقدر پاچه‌خواری نکن اسکول!» اما خودم را نگه داشته و زیر لب تشکری کردم. آگرین گفت:
ـ پس ظاهرا قراه بریم شهربازی…راه بیوفتیم پس.
سریع از جایمان بلند شدیم و هر یک شال‌هایمان را سر راه از روی آویز کنار درب برداشته، سر کردیم و به سمت درب خروجی رفتیم. باورم نمیشد یک اکیپ اینقدر پایه باشند! قبلاها باید جور طرف را می‌کشیدیم تا راضی شود بیرون برویم و حالا هنوز یک دقیقه از حرف من نگذشته همه حاضر بودند. پشت سر پسرها از واحد بیرون زده و منتظر آسانسور ایستادیم. همه لبخند زده بودیم و شور و اشتیاق رفتن به شهربازی داشتیم؛ اما سرم را که بالا آوردم، متوجه شدم فقط من، ترلان و دانیال از شوق لبخند می‌زنیم زیرا بقیه خشک و سرد سرشان را درون گوشی‌شان فرو کرده بودند.
***
با اعصابی خورد روی نیمکت نشسته و دست به سینه، کنار ترلان به ترسوهای رو‌به‌رویمان زل زدم. هلیا با خشم می‌گفت:
ـ خب یعنی چی؟! سوار این وسیله بشم که بالا بیارم؟ نگاه کن چه‌قدر برعکس میشه اون بالا وایمیسه! مگه مغزم رو از سر راه اوردم؟!
آگرین با اعصابی خوردتر از من، به پشت سرم اشاره کرد و خطاب به هلیا و دانیال گفت:
ـ خب پس برین همین اسب‌ها هست برای بچه‌ها…همین اسباب‌بازی‌ها رو سوار شین!
دانیال خندید و گفت:
ـ داداش باور کن که از ترسم نیست…خودت می‌دونی چه‌قدر سریع حالم بد میشه.
آگرین با خشم سرش را بگرداند و به رضا و طاها، دو قلویی که کنار هم ایستاده بودند زل زد:
ـ شماها چی؟ شماها هم نکنه می‌خواین بهونه بیارین؟
رضا با کلافگی گفت:
ـ داداش دست گذاشتی رو ترسناک‌ترین وسیله…خب نمیشه دیگه.
آگرین چنگی به موهایش زد:
ـ مسخره کردین ما رو؟! یک ساعت و نیمه اینجا وایسادیم داریم وسیله انتخاب می‌کنیم! یکی میگه نه این خطرناکه نمیام…یکی میگه من از ارتفاع می‌ترسم…اون یکی میگه حالم بد میشه؛ چتونه شما؟! خب می‌گفتین نیایم دیگه! همون سر راه یه پارک هست تاب و سرسره داره همون رو می‌‌رفتیم.
طاها پا در میانی کرد و گفت:
ـ آروم باش آگرین…دو گروه می‌شیم. یه گروه میرن همون وسیله‌ای که می‌خوان…یه گروه میرن وسیله‌ی دیگه. من و تو و ترلان و شیوا با رنجر اوکی هستیم؛ می‌ریم رنجر. این سه نفر هم هرجا می‌خوان میرن.
هلیا با خشم به آگرین زل زد و شال قرمز روی سرش را مرتب کرد:
ـ خوبه…عالیه! همین کار رو می‌کنیم…فقط امیدوارم تو اون رنجر کوفتی که می‌خواین سوار بشین از حال نرین، بی‌هوش نشین یه وقت سکته نزنین!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
3 روز قبل

امروز زودتر پارت دادی ممنون بانو جان😍

غریبه
غریبه
3 روز قبل

مثل همیشه عالی(:

غریبه
غریبه
1 روز قبل

عزیزم اگه میشه حدود چهار پنج پارت جلوتر بنویس برای خودت برای مبادا که پارت گزاری دچار تأخیر نشه…

خواننده رمان
خواننده رمان
18 ساعت قبل

سلام گلم چرا پارت نداری چن روزه

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x