رمان راغب پارت 2
خندهای کرد و گفت:
ـ اوه اوه! واقعا همچین چیزی گفته؟ دست مریزاد خوب آدمی رو پیدا کردی. کارت که باهاش تموم شد بفرستش پیش من از خجالتش در بیام؛ بالآخره خودش گفته هرکاری میکنه تا اینجا بمونه. من هم که همچین فرصتی رو از دست نمیدم؛ حالا بگو ببینم…خوب چیزی هم بود؟
چشمانش را روی هم فشرد و گفت:
ـ به دختره گفتم برای همچین کاری نمیخوایمش. نمیگفتم شاید از دستمون میپرید…میدونی که.
ـ عو! بابا اینقدر بزرگش نکن تو هم! دخترهی بیکس و کار رو اراجیف تحویلش دادی رام شده. این اگه بهش درخواست همچین چیزی هم میدادی دست رد به سینهت نمیزد.
نفسش را با تاسف بیرون داد و گفت:
ـ حالا روی همین کار تمرکز کن تا بعد. فعلا.
گوشی موبایل را روی میز گذاشته و به سمت پنجرهی پشت صندلیاش حرکت کرد. آن را گشوده و به ماهی زل زد که تنها و به شکل قرصی کامل، خودش را در دل آسمان جای داده بود. پوزخندی زد و خیره به ماه درون آسمان زمزمه کرد:
ـ تازه اولشه.
***
«شیوا»
با تعجب به دخترک قدبلندی که روبهروی من ایستاده بود زل زدم. اخمهایش را درون هم کشید و بدون احوالپرسی به تندی پرسید:
ـ سیگاری هستی؟!
سریعا سرم را به چپ و راست تکان دادم که دیدم بعد از این حرف من، اخمهای بین دو ابروی کمپشت و بورش را باز کرد و خیلی سرد خطاب به من گفت:
ـ سمت راست اتاق و هرچیزی که سمت راست هست، مال منه؛ مرز رو رعایت کن!
وارد اتاق که شدم، دو نگهبان کت و شلوارپوش و خوشهیکل مرا با دختر نیمچه عصبی توی اتاق تنها گذاشتند. دروغ چرا؟! ناراحت بودم که قرار است هماتاقی دختری شوم که از همان اول به دنبال سلیطهبازی بود. چمدان مشکی رنگ و چرخدار را با خود کشانده و به سمت تخت تکنفرهی ساده و مرتب واقع در گوشهی چپ اتاق بردم. کنار پاتختی نهادم و به آرامی روی پتوی آبی رنگ تخت نشستم. نگاهی به دیوارهای آسمانی رنگ و کفپوش سفید رنگ انداخته، کل اتاق را برانداز کرد. انگار چپ و راست اتاق قرینه بود! در سفید رنگ در وسط ضلع جنوبی اتاق، دو کمد دیواری نسبتا بزرگ و امدیاف کنار در و همچنین دو آینهی قدی کنار تختها و در آخر پنجرهی کوچک واقع در ضلع شمالی اتاق، همهچیز را آنطور که باید مرتب ساخته بود. چشمم به دو میز و صندلی آرایشی پشت آینه نیز افتاد که میز آن دختر پر بود از لوازم آرایشیهای مختلف و میز من منتظر یک رژلب. نفسم را بیرون داده و چشمم به چشمان تیز و منتظر دخترک چشم بست که با اخم و تخم سر و رویم را برانداز میکرد. کمی زیر نگاهش معذب شده و به آرامی پرسیدم:
ـ چیزی شده؟
سریع گفت:
ـ نه!
روی تختش چهارزانو نشسته بود و درحالی که دستش را درون موهای بسیار بلند و بلوند دم اسبیاش میکشید، زیرزیرکی مرا میپایید. کمکم داشتم از نگاههایش اذیت میشدم که در کمال ناباوری سر صحبت را با چاشنی سرد بودن آغاز کرد:
ـ هلیام.
سرم را تکان داده و لبخندی زورکی روی لبهای غنچهایم نهادم:
ـ شیوا هستم. خوشبختم!
سرش را تکان داده و پاهایش را درون شکمش جمع کرد. بیشتر که به صورتش خیره شدم، برعکس اخلاق گندش چهرهی خیلی زیبایی داشت! چشمهای کشیدهی عسلی و بینی به ظاهر عمل شده، لبهای صورتی رنگ و درشت، ابروهای کمپشت و کشیده و در آخر زاویه فکی که به زیباییاش افزوده بود، او را جذاب نشان میداد. چشم از او برداشته و سرم را پایین انداختم. به خاطر استرسی که داشتم، مدام با انگشتهایم بازی میکردم و از ساعت دیواری نصب شدهی روی ضلع شمالی اتاق، ساعت را هرازگاهی دید میزدم. هنوز دو ساعت تا قرار من و آن مردک مغرور مانده بود.
ـ چرا اومدی اینجا؟
متعجب به او زل زدم. دست از وارسی موهایش برداشته بود و کنجکاو به جلو خم شده بود. نمیتوانستم راستش را بگویم، یعنی اصلا قرار نبود به کسی راستش را بگویم پس به دروغ گفتم:
ـ به مدلینگ علاقه داشتم و آرزوم بود اینجا کار کنم؛ البته به پول هم احتیاج داشتم.
سرش را تکان داده و من خجل از دورغی که گفتم، آب دهانم را فرو بردم. مجبور بودم! کسی نباید خبردار میشد؛ از قبل هم قرار شد به همه همین را بگویم. بگویم من عاشق مدلینگ هستم و میخواهم در این جای معروف کار کنم؛ البته پول هم نیاز دارم. همین! در ادامه از هلیا پرسیدم:
ـ تو چی؟ برای چی اینجا کار میکنی؟
نفسش را بیرون داده و به موازییک زل زد:
ـ من خیلی وقته اینجام و به اصرار خانوادهم بوده. وقتی نخواستم درس رو ادامه بدم و برام دعوتنامهی کار به اینجا فرستاده شد، مجبور شدم بیام اینجا و مدل بشم.
با تعجب گفتم:
ـ دعوتنامه برات ارسال شد؟
حس کردم کمی خجالت کشید:
ـ اوهوم…آگرین قبلا با خانوادهی ما رفت و آمد داشت و چند باری من رو دیده بود. میدونست چند بار توی این حوزه فعالیت داشتم و از خانوادهم خواست بیام اینجا و براش کار کنم. اون پیش خانوادهم آیندهم رو تضمین کرد و گفت معروفم میکنه.
با پوزخند ادامه داد:
ـ بدی بزرگ شدن توی خانوادهی پولدار اینه که بقیه ازت انتظار دارن یا راهشون رو ادامه بدی یا خودت پولدار بشی و یه آدم معروف از آب در بیای. اگه غیر از این باشه و دنبال علاقهت بری، تا آخر عمر سرزنشست میکنن.
حرفهایش درست بود؛ خیلی از خانوادههای پولدار همانطور که گفته بود از فرندانشان انتظارات بیجا داشتند. یاد حرف خودم که افتادم، خندهام گرفت. من حتی به عنوان مدلینگ نیز در اینجا پذیرفته نشده بودم پس چرا به هلیا گفته بودم مدلم؟ نمیدانم! شاید یک لحظه غرورم اجازه نداد بگویم من برای ماندن در اینجا باید کارهایی که رئیستان میخواهد انجام دهم. حرفهای هلیا را که دوباره مرور کردم، بیاختیار گفتم:
ـ آگرین کیه؟
با این حرف من، برق خاصی در نگاهش پدیدار شد. سریع از جایش برخاست و به سمت در رفت:
ـ رئیس اینجاست…میشه گفت مسئول همهی کارها بعد از داداشش.
سرم را تکانی داده و چیزی نگفتم. در که باز شد، صدای خندههای بلند فردی نظرم را جلب کرد. سرم را بلند کرده و به دختر زیبایی که در گوشهی در ایستاده بود چشم دوختم. با خوشحالی بالا و پایین میپرید و مدام تکرار میکرد:
ـ من برای نقش اول تبلیغ «سوزان» انتخاب شدم؛ من! باورت میشه هلیا؟ وای! خدای من!
با تعجب سرک کشیدم و به اندام بلند بالا و خوشفرم دخترک خندان زل زدم. با هربار بالا و پایین پریدنش موهای تقریبا بلند و مواج زیتونی رنگش بالا میپرید. دستان هلیا را از هم باز کرد و خودش را به زور در بغل هلیای قد بلند جا داد:
ـ وای هلیا! من هنوز که هنوزه باورم نمیشه! یعنی…یعنی واقعا من دارم به عنوان نقش اول یه تبلیغ، اونم توی عمارت «آوین» کار میکنم؟! اون هم تبلیغ برند سوزان! وای! هلیا…هلیا دو تا بزن تو صورت من ببین بیدارم یا نه؟! خواهش میکنم!
هلیا لبخندی پت و پهن روی صورتش جا داد و گفت:
ـ خیلی برات خوشحالم ترلان…ولی الآن یه کار فوری برام پیش اومده…زود برمیگردم.
بوسهای روی موهای آن شخص که به تازگی پی برده بودم ترلان نام داشت، نشاند و به سرعت از اتاق خارج شد. ترلان با خوشحالی دور خودش میچرخید و در این حین، چشمش به ناگاه به چشم من افتاد. چشمانش هم خیلی زیبا بود! سبز لجنی رنگی که از خوشحالی برق میزد. همه چیزش زیبا بود درست مثل قد و بالای رعنایش؛ خب چه انتظاری داشتم؟ در این عمارت به این معروفی باید هم مدلهای درجه یک را میآوردند. چشمانش را به من دوخت و ابروهای هلالی قهوهای رنگش را بالا پراند. به سمتم آمد و به سرعت دست باریک و انگشتان کشیدهاش را به ستم دراز کرد:
ـ ببخشید من اصلا متوجه شما نشدم. باید مدل جدید باشین نه؟ اسم من ترلانه.
نگاه خیرهام را از لاک کرمی رنگ ناخنهایش گرفته و به صورت سفید رنگ و گونههای بالا پریدهاش زل زدم. لبخندی زدم و از جایم برخاستم. دستش را به گرمی فشردم و زمزمه کردم:
ـ من هم شیوام؛ تازه اومدم اینجا.
لبخندش پررنگتر شد و چشمان خندانش را به چشمان سیاه رنگ من دوخت:
ـ خیلی خیلی خوشاومدی دختر! اگه به چیزی نیاز داشتی حتما بهم بگو!
سرم را تکان داده و با خوشحالی گفتم:
ـ مرسی!
سرش را تکان داده و خواست از اتاق خارج شود که به سرعت گفتم:
ـ نمیخواستم فوضولی کنم اما شنیدم قراره نقش اول تبلیغ برند سوزان رو بازی کنی…واقعا برات خوشحالم…شنیده بودم خیلی برند معروف و خاصی هست.
فکر میکردم شاید با این حرفم خوشحال شود که درست فکر کردم. انگار منتظر بود کسی این حرف را به او بزند که سریع به سمت تخت حملهور شد و خود را چهارزانو جوری روی تخت انداخت که روبهروی من قرار گیرد. بیمقدمه گفت:
ـ من دو سال هست اینجام و هیچوقت تا حالا نقش اول تبلیغ رو بازی نکردم! حتی فقط چند بار برای عکسبرداری برند آوین انتخاب شدم و هیچوقت برای تبلیغها انتخاب نشده بودم ولی…ولی! وای! تو هم باورت نمیشه نه؟! فکر کن بعد از این همه تلاش بالآخره تو رو واسه تبلیغ انتخاب کنن. اون هم تبلیغ چی؟! برند سوزان! وای! من هنوز که هنوزه فکر میکنم خوابم. ای خدا! حس میکنم تو هم فکر کردی خل و چل شدم نه؟!
با لبخند به رفتارهای بامزهاش زل زدم و با خنده گفتم:
ـ اصلا! من کامل درکت میکنم. باز هم بهت تبریک میگم.
به گرمی دستم را فشرد و ادامه داد:
ـ واقعا همیشه آرزوم بود یکی از اون کتهای چرمی سوزان رو بپوشم و جلوی دوربین ژست بگیرم و الآن…همین الآن فرصتش برام جور شده!
خواستم کلامی حرف بزنم که تلفن روی میز کوچک کنار تخت زنگ خورد. با تعجب بلند شده و به سمت تلفن رفتم. تلفن بیسیمی را برداشته و مردد گفتم:
ـ الو؟ بفرمایین.
صدای مغرور و سردش قابل شناسایی بود.
ـ سریع بیا اتاق من.
خواستم گله کنم و بگویم هنوز ساعت پنج نشده که تلفن را از رویم قطع کرد. نفسم را بیرون داده و رو به ترلان گفتم:
ـ معذرت میخوام…اون آقاهه که مسئول پذیرش مدلهاست کارم داره.
با تعجب گفت:
ـ آگرین رو میگی؟
پس آگرین همین پسرهی بیچشم و رو بود. سرم را تکان داده و گفتم:
ـ اوهوم.
سریع از جایش برخاست و گفت:
ـ پس سریع برو پیشش. اگه صدات بزنه و حتی یه خورده معطلش کنی تیکه بزرگه گوشته.
سرم را تکان داده و از اتاق خارج شدم. درون راهروی طویلی که انتهایش به اتاق آگرین ختم میشد، به آرامی قدم برداشته و با خود زمزمه کردم:
ـ میخوام تیکه بزرگه گوشم باشه.
***
سلام دوستان امیدوارم از قلم رمان خوشتون اومده باشه خوشحال میشم هر پارت نظرتون رو بدونم 🙂
رمانت قشنگه ادامش بِده
ممنونم عزیزم چشم حتما