رمان زیبای یوسف قسمت۲۲
همتا سمت سینک رفت و لیوانی برداشت.
پس از نوشیدن آب چانه خیسش را با پشت آستینش خشک کرد و بطری را روی میز گذاشت.
رقیه دست به سینه با اخم نگاهش میکرد.
همتا داشت به طرف چهارچوب میرفت که گفت:
– باهاش اینجوری حرف نزن، اون خیلی نگرانت بود، حقش نیست باهاش اینجوری کنی.
– تو یکی فعلاً ساکت باش، بد از دستت شکارم.
– ای خدا تو دیگه چهطور آدمی هستی؟
نزدیکش شد و عصبی گفت:
– وایسا ببینم.
دست به کمر زد و گفت:
– توقع داشتی چی بهش بگم؟ وقتی بردنت و دیگه قرار نبود برگردی میخواستی من چی به نسیم بگم که نبودت رو باور کنه؟
با دست دیگرش به شانهاش زد و گفت:
– هان؟
– دروغ رو برای همچین لحظههایی گذاشتن. لازم نبود حقیقت رو بهش بگی.
– خب من تو شرایط بدی بودم، عقلم درست کار نمیکرد. چرا درک نمیکنی؟
همتا با تلخی لب زد.
– من درک میکنم، واسه همین نخواستم نسیم وارد این شرایط بشه.
– خیلی خودخواهی!
همتا توجهای به حرفش نکرد و از آشپزخانه خارج شد.
و نسیم بیرون آشپزخانه با بغض به دیوار تکیه داده بود.
با نگاهش رفتن همتا را دنبال کرد که داشت از پلهها بالا میرفت.
با درنگ پشت سرش پلهها را طی کرد.
همتا وارد اتاق شد و او چند ثانیه بعد به اتاق رفت.
همتا که متوجه حضور شخصی شده بود، فعلاً شالش را از روی سرش برنداشت.
روی تخت نشست و گفت:
– چی میخوای؟ فقط سریع باش، خستهام.
خسته بود به اندازه تمام نفسهایی که کشیده بود.
انگار زندگی تاوان نفسهایش را میگرفت.
شاید هم اکسیژن مجانی نبود و او بابت دزدیدن آن داشت تنبیه میشد.
هر چه که بود بد خسته و درمانده بود.
نسیم اشکهایش را پاک کرد و به طرفش رفت.
روی تخت نشست و دست همتا را با دو دستش گرفت.
– چرا خیال میکنی من بچهام؟
همتا اخم محوی کرد و چیزی نگفت.
– نزدیک بیست ساله که عمرت رو دادی واسه من. بچگی نکردی تا من بچگی کنم. از خودت گذشتی تا من احساس تنهایی نکنم.
دماغش را بالا کشید و لحظهای مکث کرد.
– تا کی میخوای قربانی من بشی؟ فکر نمیکنی که دیگه من بزرگ شدم؟
همتا پوزخندی زد و روی گرفت که نسیم تندی گفت:
– چیه؟ حرف مسخرهای میزنم؟ همتا من داره بیست سالم میشه، دیگه اون نسیم دو ساله نیستم که یتیم شد، تو هم همتای ده ساله نیستی.
دستش را فشرد و گفت:
– آبجی جفتمون بزرگ شدیم. من میخوام… من میخوام تو هم بهم تکیه کنی. میخوام… میخوام یک خرده بزرگ بشم. من رو هم بزرگ ببینی، دیگه نمیخوام از نظرت یک بچه باشم. همتا من بیست سالمه.
همتا بالاخره لب باز کرد.
– شعور همیشه به سن نیست، بزرگی هم همینطور. تو اگه واقعاً بزرگ شدی باید به حرفم گوش میکردی، باید وقتی گفتم دور بمون دور میموندی. تو حتی معنی جیز رو هم نمیفهمی.
– جیز رو به بچه میگن.
– و تو از بچه هم بچهتری.
نسیم نالید.
– همتا!
همتا نفسش را رها کرد و با بی حوصلگی گفت:
– تنهام بذار نسیم، میخوام بخوابم.
– همیشه تنهایی. حتی وقتی کنارت بودم، باز هم تنها بودی. خسته نشدی از تنهایی؟ خسته نشدی همتا؟ من رو هم ببین. به من هم اجازه بده؛ اجازه بده کنارت باشم. باشه، میگی بهم اعتماد نداری و نمیتونی تکیه کنی، باشه حرفی ندارم، لااقل بذار کنارت باشم. من رو از خودت نرون.
همتا با درنگ سرش را چرخاند و به نسیم نگاه کرد، هر چند که جز صفحهای سیاه چیز دیگری نمیدید.
دست آزادش را بالا آورد و سمت صورت نسیم برد که نسیم سریع دستش را گرفت و لپش را به کف دستش چسباند.
همتا با انگشت شستش گونهاش را نوازش کرد.
نفسهایش به سختی بالا میآمدند.
طی یک حرکت نسیم را محکم در آغوش گرفت که بغض نسیم هم شکست.
به مانند طفل گمشدهای که مادرش را پیدا کرده بود، تندتند شانه همتا را میبوسید و عطرش را بو میکرد.
همتا غم زده گفت:
– تو همیشه واسه من بچهای.
و محکمتر او را میان بازوهای لاغرش فشرد.
نسیم بدون اینکه از او فاصله بگیرد، لب زد.
– خیلی اذیتت کردن؟
– اینقدر که فهمیدم تو از ماجرا باخبر شدی عذاب نکشیدم.
اعتراض نسیم بلند شد.
– همتا!
همتا چشمانش را بست و سرش را توی گودی گردن خواهرش فرو کرد.
هیچ عطری به عطر خواهرش نمیرسید.
***
سنگینی بانداژها به کنار، غرغرهای داییخان داشت کلافهاش میکرد.
با اصرار دخترها و اجبار کسری رضایت به عمل داد.
تازه به هوش آمده بود و هنوز زیاد سرحال نشده بود که دایی خان به اتاقش آمد.
حال به تاج تخت تکیه داده بود و در عین سیاهی به حرفهای دایی خان گوش میداد.
میتوانست تصویرش را خیلی شفاف تصور کند.
احتمالاً هنوز همان هیبت را داشت، همان هیکل درشت و چهارشانه را.
با همان چشمهای سبزی به او خیره بود که بارها و بارها در آن نگرانی و سرزنش را دیده بود و الآن مطمئناً در چشمانش سرزنش بیشتر از نگرانیش بود.
دایی خان نفسش را آه مانند رها کرد و سرش را با تاسف تکان داد.
– همه چیز تقصیر خودمه. من خیال میکردم جای پدرت رو که نه؛ ولی حرمت پدرت رو دارم.
پوزخندی زد و گفت:
– باورم نمیشه. من رو هیچ احدی نتونست بازی بده، اون وقت دو بچه… همیشه باید به پشت سرم نگاه کنم چون ضربه رو دقیقاً از اونهایی میخوری که میگن بهم تکیه کن.
– دایی خان آخه شما کی به کسی تکیه کردین؟
– طفره نرو همتا. از دستت خیلی دلخورم. چرا بهم نگفتی؟ چرا نگفتی دلیل اصلی نزدیکیت به شاهین چیه؟ از اون بدتر، واسه چی اون باند رو ازم مخفی کردی؟ توضیح میخوام!
همتا روی گرفت و نفسش را رها کرد.
پس از چندی با جدیت گفت:
– دلیلی به توضیح دادن نمیبینم چون به کسی باید توضیح داد که حق دونستن داشته باشه و من فکر نمیکنم کسی حق دخالت به زندگیم رو داشته باشه!
دایی خان از حرفش جا خورد.
با دلخوری گفت:
– حرف آخرت همینه؟
همتا چیزی نگفت که دایی خان از روی صندلی بلند شد.
در سکوت به طرف در رفت که همتا صدایش زد.
– دایی خان؟
دایی خان بدون اینکه برگردد، ایستاد.
همتا از سکوت پیش آمده پاهایش را از تخت آویزان کرد.
سمت عسلی خم شد و با لمس کردن، گلدان را پیدا کرد و برداشت.
گلدان را نسیم برایش روی عسلی گذاشته بود.
بلند شد و دو قدمی از تخت فاصله گرفت.
یک دفعه گلدان شیشهای را روی زمین کوبید که صدای شکستنش باعث شد دایی خان با حیرت بچرخد.
– خوب نگاش کنین.
چانهاش را بالا برد و ادامه داد.
– بهش میگن گل!
با انگشتهای پایش محتاطانه به گلها زد که تیزی شیشههای شکسته را هم حس کرد.
داییخان همچنان سوالی خیرهاش بود.
– میبینین؟ زدم خونهاش رو خراب کردم هیچ غلطی نتونست بکنه.
با درنگ روی پنجههایش نشست و با لمس کردن، شاخههای گل را برداشت.
ایستاد و شاخهها را بالا برد.
طی یک حرکت دو نصفشان کرد و گفت:
– دیدین؟ کشتمش، درد کشید؛ ولی باز هم نتونست کاری بکنه، حتی جیکش درنیومد.
سرش را پایین انداخت و گلها را پرت کرد.
نفسش را به یکباره رها کرد و سرش را دوباره بالا گرفت.
تلخ لب زد.
– به دختر هم میگن گل!
تا چندی بینشان با سکوت گذشت و همتا بود که برای بار چندم تیشه به ریشه سکوت زد.
– از گل خیلی خوشم نمیاد. از گل بودن متنفرم چون هیچ غلطی نمیتونه بکنه حتی اگه خونهاش رو خراب کنی، بهش زخم بزنی، تحقیرش کنی یا حتی بکشیش!… هیچ کاری نمیکنه چون نمیتونه! همهاش دنبال یکین، منتظر یکین تا بیاد و زندگیشون رو نجات بده… دایی خان من گل نیستم، من یک آدمم!
با دست دیگرش به سرش ضربه زد و گفت:
– عقل دارم که فکر کنم.
انگشتان یک دستش را باز کرد و گفت:
– پنجه دارم که اختیارم رو به دست بگیرم!
کمی مکث کرد و نفسی گرفت.
– اگه بهتون چیزی نگفتم به خاطر این بود که من رو یک گل تصور کردین؛ اما من گل نیستم، یک آدمم. بخوام سیاهتر از هر رنگی فکر میکنم. بخوام شالارتانی میشم که نظیر نداشته باشه… تا وقتی من رو اینطوری ببینین، واسهام کنار بقیه آدمها جا دارین که فقط تماشام میکنن چون تکتک اونها من رو یک گل فرض میکنن.
نفسش را لرزان و آه مانند خارج کرد.
رو به زمین کرد و حرف آخرش را زد.
– تنها یک زمان من رو میتونین یک گل تصور کنین.
رخ در رخ داییخان شد و اضافه کرد.
– وقتی کفنم کردین! اون موقع بکارینم!
نزدیک یک دقیقه هر دو بی حرکت ایستاده بودند.
دایی خان بود که چرخید و صدای قدمهایش که به طرف در برداشته میشد، سکوت را شکست.
با بسته شدن در، همتا عقبکی سمت تخت رفت و رویش نشست.
پلکش پرید و دستش را مشت کرد.
♡ یادم دادهاند دخترانگی کنم.
ظریف باشم و لطافت هدیه کنم.
یادم دادهاند دختر یعنی گل و من را به مانند گل اسیر قفسی گلدانی کردند.
باد آمد و گلدان شکست.
من و ماندم و ریشهای که هیچگاه نیاموخت گام شود، حرکت کند.
باد و آمد و من را برد.
من ماندم و جسمی تکهتکه شده چون دختر بودم و به مانند گل!
باد آمد و یادم داد، گل نباشم.
ریشههای خشکیده را تر کنم و گام بردارم.
یادم داد اگر نیست، هستش کنم و اگر هست، نیستش کنم.
حال برای من غیر ممکنی نیست چون من نیستها را هست کردهام!
نه گلم، نه اسیر گلدان.
من دخترم. دختری که ظریف خواندنش؛ ولی... زمختم. نه به مانند تنه درخت.
زمختم به وسعت تمام دخترانگیهایم! ♡
دکتر داشت پانسبان چشمانش را باز میکرد.
خب دروغ نبود اگر بگوید هیجان داشت.
برای دیدن خواهرش و رقیه هیجان داشت.
دلتنگشان بود.
دلتنگ دیدنشان.
مطمئناً الآن سر دماغ کوچک و چشمهای عسلی رقیه سرخ شده بود، نسیم هم همینطور.
مهسا هم داخل اتاق بود و همچنین کسری.
پانسبان برداشته شد؛ ولی چشمان او هنوز بسته بود.
صدای مردانه دکتر در گوشش پیچید.
– میتونین چشمهاتون رو باز کنین.
همتا به آرامی لای پلکهایش را باز کرد.
دیدش تار بود؛ اما میدید.
اتاق روشن و بی روح بیمارستان را میدید.
لباس سفید دکتر را که مقابلش ایستاده بود را میدید.
نسیمی که سمت راستش کنار عسلی بود و از شدت هیجان دستانش را جلوی دهانش گذاشته بود یا رقیه که طرف دیگر دکتر با ذوق و بغض نگاهش میکرد.
مهسا هم کنارش بود.
کسری را هم پشت پرده کدر چشمانش چند قدم دورتر از تخت دید.
پلکی زد و دوباره به نسیم نگاه کرد.
قطره اشک نسیم روی انگشتان کشیدهاش چکید.
رقیه با صدای لرزانش لب زد.
– مبارک باشه.
صدای دکتر باعث شد همتا نگاه گیجش را از روی رقیه بگیرد.
– میتونین ببینین؟
آرام جواب داد.
– تار.
– اوایل اینطوره، به مرور خوب میشین. انشاءالله تا بیست و چهار ساعت دیگه اگه مشکلی پیش نیومد مرخصتون میکنم.
با درنگ لب زد.
– تبریک میگم.
و به طرف در رفت که کسری با درنگ نگاهش را از همتا گرفت و به دنبال دکتر از اتاق خارج شد.
نسیم کنار همتا نشست و دستانش را گرفت.
همتا نگاهش را از روی دستانش به سمت چشمان سیاه و براق از اشک نسیم دوخت.
نسیم با گریه لب زد.
– چهقدر چشمهات خوشگلن.
همتا زمزمه کرد.
– مثل تو؟
نسیم با صدایی گرفته و بغض آلود جواب داد.
– خیلی بهتر.
این را گفت و محکم بغلش کرد.
رقیه هم به طرفشان رفت و جفتشان را در آغوش گرفت.
مهسا سعی کرد جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد و با لبخند گفت:
– جای یک عکس خالیه.
گوشیش را از داخل کیف دستیش برداشت و از آن سه نفر عکس گرفت.
تقریباً یک روز طول کشید تا تاری چشم همتا برطرف شود.
بعد از اینکه دکتر اجازه ترخیص را داد، همتا به کمک نسیم که دستش را گرفته بود، از بیمارستان خارج شد.
کسری راننده بود و کنار بیمارستان منتظر.
رقیه در عقب ماشین را برایشان باز کرد و اول همتا نشست سپس نسیم و در آخر رقیه جای گرفت.
کسری از آینه جلو به همتا نگاه کرد که چشمان سیاه او را هم روی خودش دید.
پس از مکثی نگاهش را گرفت و حین چرخاندن فرمان ماشین را حرکت داد.
نسیم هر از گاهی دست همتا را میفشرد.
وقتی بعد از یک ساعت و اندی به خانه رسیدند، رقیه و نسیم پیاده شدند؛ اما همتا خطاب به کسری لب زد.
– میخوام جایی برم.
نگو اون گلو خودت نوشتی؟🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩
دختر عالی بود خیلی قشنگ بود خیلیییی😍😍😍😍😍
بله پس چی😎😂
متن خوشگله خیلیم خوشگله حال کردم اصلانم به نویسندش ربط نداره😌
😂😂😂
می بینم که خواهرا همو بغلیدن😍🥰
اوهوم😊👭
از عشق منم این پارت خبری نبود🥲
خسته نباشی خیلی قشنگ نوشت خداقوت فقط کمتر به ما هیجان وارد کن سکته می کنیما😂
اشکالی نداره راحت باش فوقش رتبه رمان من میره بالا😊
میگم رمانم کشته داده😃😉
لا اله الا الله😂
واقعاً کیف کردم از بس که قشنگ مینویسی😍👏🏻 خدا رو شکر که همتا چشمهاش خوب شد ولی یادمه اون اوایل گفته بودی که نسیم از لحاظ سنی ازش بزرگتره اما اینجا گفت که بیست سالشه، یعنی همتا هنوز بیست ساله هم نیست؟ اون لحظات همتا و نسیم هم واقعاً جای تامل داشت، خودمم توی رمان جدیدم دو تا خواهر دارم این جوری😂
خوشحالم خوشت اومده نوش نگاهت
نه نسیم بزرگتر نیست راستش من یادم نمیاد همچین حرفی زده باشم همتا هفت_هشت سال از نسیم بزرگتره… تو این پارتم غیر مستقیم گفتم که چند سالشونه.
کنجکاوم رمانتو بخونم😍
شاید! یادمه اوایل جلد اول گفتی با آنکه همتا کوچکتر بود اما برای نسیم همیشه خواهر بزرگتر بود. حالا بیخیال اینجوری طبیعیتره😊 به موقعش عزیزم، فعلاً بیست هفت هشت پارتش تایپ شده، جای کار زیاد داره
واییییییییییی عالی بود شعرت که بینظیر بود وپراز حس قدرت وانگیزه وما دخترا 😁😎 همتا هم بالاخره بینا شد آااااااا که چقدر خوشحالم اصلا تو پوستم نمیگنجه الانم بی صبرانه منتظرم بودنم بانوی قدرتمندم میخواد کجا بره راستی کسرا وهمتا هر دوشخصیت های فوقالعاده دران وزوج بینظیرین ولی ببینم اخر تو برامون چی قایم کردی که اصلا قابل پیشبینی نیستی دختر مرسی عزیزدلم😍😍😍😍🥰🥰🥰😘😘😘😘
جانم توپ انرژیییی🤩🤩🤩
خوشحالم خوشت اومده
نوش نگاهت چشمقشنگ
فدات قلبم منم ممنونم🥰🥰
عزیزم خسته نباشی متاسفانه رمان زیبا وبی نظیرت رونمیخونم ولی نمیشه منکر قلم زیبا وبی نظیرت شد😘 خداقوت
متشکرم از لطفت😊
شخصیت همتا رو خیلی دوس دارم🥲 به دلم میشینه خیلی ، پارت خیلی قشنگی بود خسته نباشی
زنده باشی🙃