رمان زیبای یوسف قسمت۴۴
ماکان به طرفش آمد که ترسیده یک پله پایین رفت.
ماکان دست دور شانههایش حلقه کرد و حین پایین رفتن گفت:
– چهطوره جاهای دیگه حیاط رو نشونت بدم؟
– د… داداش م… من راحتم.
– میدونم، میدونم.
و کجخند دنداننمایی برایش زد که عوض دندانهایش چشمانش برق زد.
پویا با وحشت آب دهانش را قورت داد و با ماتم به روبهرو نگاه کرد.
همین که از دیدرس میترا که با نگرانی نگاهشان میکرد، خارج شدند، ماکان سریع رهایش کرد و با اخم خیرهاش شد.
پویا به درخت پشت سرش چسبید و گفت:
– چ… چیزی شده؟
ماکان چشمانش را ریز کرد.
پویا به اطراف نگاه کرد و بعد مدتها دوباره میترا را زیر فحش گرفت.
یک عذاب الهی بود و بس!
– قبلاً یادمه لکنت نداشتی.
پویا لب زد.
– آ… آره.
– خب چی شده که که اینجوری شدی؟
– ا… از… از سر شوکه.
ماکان تکرار کرد.
– شوک.
پویا سر به تایید تکان داد که گفت:
– خب اگه اینطور باشه که راه درمان داره. (نوشخند) خیر سرت دکتری؟
پویا لبخندی کذایی زد و سری کج کرد.
– دکتر رفتی.
– آره.
– چی شد؟
پویا نفسی گرفت.
فاصله کمشان مضطربش کرده بود.
با اینکه اختلاف سنی آنچنانی با هم نداشتند؛ اما هیبت ماکان… .
– خ… خیلی… خیلی لف… ف… فتش میدن. م… من هم ا… ا… اعصابم بههم میریزه.
– یعنی تا آخر عمرت میخوای هندل بزنی؟
پویا با دلخوری نگاه گرفت که ماکان تکخندی زد و گفت:
– شوخی کردم.
پویا لبخند کم رنگی زد؛ اما جفتشان متوجه مصنوعی بودنش بودند.
ماکان همراه خروج نفسش گفت:
– خب.
به شانهاش زد و حرفش را کامل کرد.
– لذت ببر.
از کنارش گذشت که پویا بهت زده گفت:
– اینا رو م… میخواستی ازم ب… پّرسی؟
ماکان به طرفش سر چرخاند و گفت:
– مگه حرف دیگهای داشتیم؟
دوباره لبش کج شد و چشمکی زد.
پویا با نگاه چپچپش تا چندی خیرهاش ماند.
مردک مزخرف فقط بلد بود زهر ترک کند.
***
آخرین شبی بود که در آمریکا میماندند.
فردا قرار بود به فرودگاه بروند، البته ماکان و میترا کنار ایمان میماندند و مشخص نبود کی به ایران برگردند.
فرزین که روی کمر دراز کشیده بود، آهی کشید و چشمانش را بست.
اتاق تاریک بود؛ اما میتوانست اعداد روی ساعت مچیش را بخواند.
ساعت از سه هم گذشته بود و او خوابی نداشت.
احساس نفس تنگی میکرد.
حس میکرد کسی روی سینهاش نشسته.
پتو را کنار زد و نشست.
به اطراف نگاه کرد.
به نظرش میآمد اتاق هر روز دارد کوچکتر میشود، مخصوصاً امروز!
حتی خانه هم برایش تنگ شده بود.
♡ شاعر میگوید عشق تنگ را برای ماهی دریا کند؛ اما نه!
دریا تنگ میشود از دردی که زیبایی عشق دارد. ♡
بلند شد و از روی حبیب سپس سجاد و پویا رد شد.
دستگیره اتاق را کشید و خارج شد.
همه جا نیمه تاریک و ساکت بود.
شاید چون چشمانش به تاریکی عادت داشت خاموشی آزارش نمیداد.
به طرف حیاط رفت.
شاید کمی پیادهروی حالش را بهتر کند.
وارد راهرو شد که با دیدن نسیم روی پلههای حیاط جا خورد.
ساعت داشت چهار میشد، او چرا نخوابیده بود؟
گوشهگوشههای دلش عوض اینکه نگران شود، خوشحال بود.
لااقل امشب که همه جا برایش تُنگ شده بود، او حضور داشت.
کنارش نشست و به نسیم نگاه کرد.
نسیم هندزفری زده بود و با چشمانی بسته اشکهایش را به نسیم داده بود.
خودش که نمیتوانست آهش را دور کند، شاید نسیم پاییزی این کار را میکرد، او دوست مهربانتری بود.
فرزین با دیدن اشکهایش اخم کرد.
یک گوش هندزفری را از گوشش بیرون کرد که نسیم ترسید و هین کشید؛ اما با دیدنش جا خورد.
– چرا گریه میکنی؟
صدایش آرام بود؛ اما نسیم ندانست چه چیزی درون آوایش بود، چه چیزی به اخمش گره خورده بود که بغضش را مثل بادکنک باد کرد و سپس ترکاند.
فرزین عصبی گفت:
– ببین من خودمم حالم خوش نیست؛ پس میگی چته؟
نسیم سر به زیر با بغض زمزمه کرد.
– منم حالم خوب نیست.
– چرا؟
– ن… نمیدونم.
– نمیدونی؟ مگه میشه آدم ندونه چشه؟
نسیم سرش را بالا آورد و با چشمان پرش نگاهش کرد.
– شما میدونین چرا حالتون بده؟
فرزین نگاه گرفت و جوابی نداد.
کلافه خیره به پلههای پایینتر گفت:
– فرق حال من با تو زمین تا آسمونه.
نسیم دماغش را بالا کشید و دوباره سر به زیر انداخت.
حین ور رفتن با انگشتهای دستش گفت:
– شاید واسه همینه که آدمها نمیتونن هم رو درک کنن.
فرزین به طرفش سر چرخاند که چشم در چشمش ادامه داد.
– اگه هم درد بودن شاید میتونستن زبون هم رو بفهمن.
فرزین نفس عمیقی کشید و آه مانند رهایش کرد.
خیره به تاریکی شب لب زد.
– سینهام درد میکنه.
نسیم پوزخند تلخی زد و گفت:
– نفس تنگی هم دارین؟
فرزین سر تکان داد و لب زد.
– حس میکنم اکسیژن به اندازه کافی نیست.
نسیم هم به تاریکی چشم دوخت و آهی کشید.
در ادامه حرفش گفت:
– حس میکنین دنیا به اندازه یک گور تنگ شده.
– تنگتر، خیلی تنگتر.
– آره.
فرزین نفسی گرفت که یک دفعه متوجه موردی شد.
اخم درهم کشید و به نسیم که در خیال خودش بود، نگاه کرد.
– تو اینا رو حس میکنی؟
نسیم با بهت لب زد.
– خب… آره.
– آره؟!
تمام رخ به طرفش چرخید.
عصبی شده بود.
ذهنش یک دفعه داغ کرده بود و حرارت بدنش بالا رفته بود.
نسیم آن احساسات را داشت؛ اما چرا؟
به خاطر چه کسی اینطوری شده بود؟!
– میگی آره؟
نسیم هاج و واج نگاهش میکرد.
فرزین دندان به روی هم فشرد و گفت:
– واسه کی اینجوری شدی؟
نسیم زمزمه کرد.
– چی دارین میگین؟ حرفهاتون چه معنیای میده؟
– جوابم رو بده. برای کی اینجوری شدی؟
نسیم هم به نفسنفس افتاده بود.
او هم داشت داغ میشد.
نکند فرزین پی به دلش بده؟
– آقا فرزین چی دارین میگین؟ یعنی چی واسه کی اینجوری شدم؟ خودتون هم گفتین این… این… .
تازه منظور فرزین را گرفت.
ریهاش خالی شد.
فرزین برای چه کسی اینگونه شده بود؟!
او برای چه کسی بی خوابی کشیده بود؟!
فرزین لب زد.
– حالا فهمیدی؟ من عاشقم، تو هم عاشقی؟
حرفش تیز نبود؟
خنجر نبود برای سینه چپ نسیم؟
سنگ نبود برای قلب شیشهای نسیم؟
نسیم ماتم زده ایستاد.
آن حرفها را باور نمیکرد.
فرزین عاشق بود؟!
ناگهان بغضش بالا آمد تا به چشمانش برسد که چرخید و به طرف در رفت.
فرزین سریع جلویش ایستاد و گفت:
– به سوالم جواب ندادی.
نسیم بدون اینکه نگاهش کند، با اخم گفت:
– برین کنار.
– جوابم رو بده بعد برو.
با تردید لب زد.
– عاشقی؟
نسیم نگاهش کرد، عمیق.
شیرینی آن عسلیها کجا رفته بود؟
چرا اینبار نگاهش تلخیشان را مزه میکرد؟
امشب چه شده بود؟
چانهاش لرزید و نگاهش را زیر انداخت.
با صدای لرزانش گفت:
– فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه.
فرزین در سکوت نگاهش کرد.
انگار کسی به دهانش کوبیده بود.
نسیم فوراً از کنارش گذشت و وارد راهرو شد.
فرزین هنوز به جای خالیش خیره بود.
فردا میرفتند و مشخص نبود کی دوباره همدیگر را ببیند.
فردا هر کسی سوی خودش میرفت.
– نسیم؟!
با بی طاقتی چرخید و نسیم را دید که پشت به او ایستاده بود.
آرامتر گفت:
– اگه بگم عاشقتم… بهم مربوط میشه؟
حرفش برق نبود برای روح نسیم؟
حرفش یخ نبود برای تن نسیم؟
نسیم با بهت چرخید و نگاهش کرد.
فرزین با قیافهای که استیصال و درماندگی از آن مشخص بود، به طرفش رفت.
لب زد.
– اگه بگم دوست دارم، دوست داشتنت بهم مربوط میشه؟
قطره اشک نسیم روی گونهاش چکید.
حرفش دو پهلو بود، نبود؟
فرزین دست دراز کرد تا با شستش اشکش را پاک کند؛ ولی بین راه منصرف شد.
زن مقدس بود، نباید نجاست نامحرمیت لکهدارش میکرد.
نسیمش مقدس بود.
نسیم سرش را زیر انداخت.
قدمی به عقب تلو خورد و در سکوت از فرزین فاصله گرفت.
فرزین دوباره گفت:
– امشبم خفهست نسیم.
تکخندی عصبی زد و گفت:
– اهل حرفهای رمانتیک نبودم و نیستم؛ اما… .
با التماس به نسیم که پشت به او ایستاده بود، ادامه داد.
– این هوای خفه رو ببر.
دستهای نسیم از فرط هیجان میلرزید.
نسیم دوباره قدم برداشت که فرزین آهی کشید و چشمانش را بست.
– میبرم.
با شنیدن زمزمهاش فوراً نگاهش کرد؛ ولی نسیم سریع از راهرو خارج شد.
چند ثانیه زمان برد تا مطلب را بگیرد.
لبش به دنبال تکخندی کج شد.
دوباره خندید، دوباره و دوباره؛ اما آرام و کوتاه. انگار هنوز گیج بود.
دوست داشتن نسیم به او مربوط میشد.
دوست داشتن نسیم فقط به او مربوط میشد!
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.
حس میکرد اکسیژنها مشتمشت به سمتش حمله میکنند.
دوباره خندید؛ ولی کمی طولانیتر.
نسیم سریع در را بست و تکیه به آن روی زمین چمباتمه زد.
هنوز به گوشهایش شک داشت.
جفت دستهایش را روی دهانش گذاشت و ذوقش را با اشک خالی کرد.
حال به راستی چه کسی حقیقت را میگفت؟
شاعر یا امشبِ نفسگیر چند دقیقه پیش؟ درست همان لحظهای که در حیاط آه میآمد پشت آه دیگر؟ کدام یکیشان راست میگفت؟
نفس عمیقی کشید.
سینهاش درد نمیکرد.
حتی تاریکی شب هم برایش روشن شده بود.
رقیه به خاطر وضع دستش روی تخت دو نفره که نزدیک در بود، خوابیده بود.
همتا؛ اما آن طرف تخت روی تشک بود.
رقیه به پهلو چرخید که درد دستش او را کمی هوشیار کرد.
از لای باریک چشمانش نسیم را دید.
اخم کرد و چند بار پلک زد.
با صدای خوابآلود و گرفتهاش گفت:
– حالت خوبه نسیم؟
نسیم سریع اشکهایش را پاک کرد و سرش را به تایید تکان داد.
رقیه حیرت زده نشست و گفت:
– گریه کردی؟
– چیزی نیست، بخواب.
رقیه از تخت پایین و به طرفش رفت.
کنارش نشست و گفت:
– میگم چی شده؟
نسیم با التماس نگاهش کرد و گفت:
– میشه چیزی نپرسی و فقط بغلم کنی؟
رقیه هاج و واج نگاهش کرد.
دستش را باز کرد و او را با احتیاط در آغوش گرفت.
***
جواهر هنوز هم حالش مساعد نبود و بابت هیجانی هم که داشت، فشارش افتاده بود.
داخل فرودگاه بودند و همهمه اطراف این هیجانش را بیشتر میکرد؛ اما تنها کاری که کرده بود روی صندلی نشسته بود و با بی حوصلگی به خداحافظی کردن بچهها نگاه میکرد.
میترا رقیه را در آغوش گرفت که رقیه ناله کرد.
میترا با نگرانی کنار کشید و تند گفت:
– وای ببخشید!
رقیه با نوشخند گفت:
– شوخی کردم.
میترا چپچپ نگاهش کرد و مشت آرامش را اشتباهی به دست گچ گرفتهاش زد که اینبار ناله رقیه بلندتر شنیده شد.
– آخ معذرت میخوام!
توجه همه جلبشان شده بود و ایمان خطاب به میترا گفت:
– بابا ولش کن. داره بالاخره شرش رو کم میکنه، آخر کاری باز دوباره اینجا بستری نشه.
رقیه بهتزده پوزخندی زد و با چشم غره گفت:
– من حتی بمیرم هم وصیت کردم جنازهام رو اینجا نیارن.
پشت چشم نازک کرد و به طرف آرزو که کنار همتا ایستاده بود، دست دراز کرد.
آرزو متعجب نگاهش کرد و رقیه سرش را به معنای “چیه؟” تکان داد.
با یادآوری چیزی گفت:
– هان! تو هم قراره با ما بیای که. چهقدر حواس پرتم من.
صدایی که در فضا پخش شد، به آنها فهماند باید بروند.
میترا چرخید و به سمت جواهر که به جمعشان ملحق شده بود، رفت.
رقیه نگاهش را از رویش گرفت که متوجه خیرگی ایمان شد.
پوزخندی زد و گفت:
– حیف که دیگه نمیتونم با دمت طناببازی کنم.
ایمان هم در جوابش پوزخند زد.
میترا با کشیدن آهی جواهر را در آغوش گرفت و زیر گوشش گفت:
– امیدوارم حالت خوب بشه.
تلخخندی روی لبهای خشک جواهر نشست.
در عوض جوابش گفت
– ممنون که این مدت هوام رو داشتی.
– کاری نکردم. دلم میخواد بازم ببینمت.
جواهر اخم کرد و گفت:
– دیگه نمیخوام هیچ وقت بیام اینجا.
میترا با تاسف دستش را فشرد و گفت:
– ما قراره برگردیم ایران.
جواهر لبخند کم جانی زد و سری تکان داد.
زیر چشمان آبیش گود رفته بود و رنگش زرد و نزار بود.
دماغش را هم که آنقدر با دستمال پاک کرده بود، سرخ و نازک شده بود.
چند قدم دور شدند که ناگهان ماکان از پشت سر داد زد.
– منتظر جوابم هستم.
همتا که متوجه شده بود روی حرفش با اوست، اخم کرد و با تعجب چرخید.
– چی؟
ماکان آرامتر گفت:
– میگم منتظر جوابم هست.
حال بقیه هم برگشته بودند.
– چه جوابی؟
ماکان پوزخندی زد و گفت:
– این همه بهت گفتم تازه میگی چه جوابی؟ برو. برو من منتظر جوابم هست. اومدم ایران ازت میگیرمش.
و چشمکی زد.
همتا زیر لب گفت:
– دیوانهست.
چرخید و به دنبالش بقیه هم رفتند.
ماکان و بقیه تا بچهها از نظرشان خارج شوند، پشت شیشه کنار همهمه مردم ماندند.
میترا آهی کشید و لب زد.
– دلتنگشون میشم.
فرودگاه را ترک کردند و سوار ون شدند.
میترا بین شیشه ماشین و ایمان نشسته بود، ماکان هم مقابلشان.
ماکان به داخل ماشین نگاه کرد و با لبخند دستهایش را باز کرد.
– آخیش فضا چه گشاد شد! اوف با اینکه سه ماشین بودیم؛ ولی دیدین عین چی رو هم بودیم؟ الآن دیگه راحت شدیم.
نفس عمیقی کشید؛ اما گویا گوشه ریههایش دوخته شده بود که به خوبی نمیتوانست نفس بکشد.
حال که فضا خلوت شده بود، نباید راحتتر نفس میکشید؟
راننده ماشین را وارد ویلا کرد.
از ماشین پیاده شدند.
حیاط همیشه ساکت بود؛ ولی سکوت الآنش خیلی کرکننده بود، نبود؟
از پلهها بالا رفتند و وارد راهرو شدند.
خانه ساکت و خاموش بود.
میترا دوباره آه کشید و به بخیه ریههای ماکان چند نخ اضاف شد.
ایمان حین رفتن به سمت اتاقش با انگشت کوچک گوشش را خاراند و گفت:
– دیگه سر و صدایی نیست بره رو مخم.
به اتاقش که رسید، درش را باز کرد و نگاهی به داخلش انداخت.
در این مدت که خانهاش شلوغ بود، حتی اتاقش را با کسی تقسیم نکرد؛ ولی نمیدانست چرا این دفعه اتاقش زیادی خلوت است!
انگشت اشارهاش را داخل یقه ژاکتش کرد و کمی یقهاش را کشید تا گردنش راحت باشد.
کت بلندش را روی تخت انداخت و همانطور که سمت بالکن میرفت، شماره رامبد را گرفت.
– الو؟ بیا اینجا.
اجازه داد هوای خنک آرامش کند و در جواب رامبد گفت:
– آره، رفتن. امشب قراره جوجه بزنیم، هستی؟… پس بپر.
و تماس را قطع کرد.
نفسی گرفت؛ اما انگار عوض اکسیژن پاره سنگ نفس میکشید.
***
♡ زمستان نیامده بهار میشود
شب نیامده میشکند
طلوع مهربانتر تو را در آغوش میگیرد
ابر شاعرانهتر میگرید
اینبار بلبل نمیخواند
به تماشای رقص گل مینشیند ♡
رقیه با چشمانی براق هورت صداداری از چایش را نوشید و در همان حین به نسیم و همتا نگاه کرد.
نسیم هم هورتی کشید و نفر بعدی همتا بود.
رقیه نفسش را صدادار خارج کرد و استکان را روی میز گذاشت.
نسیم هم نفسش را صدادار خارج کرد و استکانش را روی میز گذاشت.
همتا؛ ولی آرام خندید که به دنبالش رقیه و نسیم هم خندیدند.
رقیه نفس عمیقی کشید و گفت:
– خدا رو شکر بالاخره تموم شد. وای باورم نمیشه. هنوزم فکر میکنم اینم یک رویاست کنار بقیه خوابام. واقعاً چرا ما آرزومون باید باشه یک صبحانه بی دغدغه؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و دوباره استکانش را برداشت.
همتا لقمه نون پنیرش را داخل دهانش گذاشت و نسیم روی میز خم و خیره به افق بود.
لب زد.
– منم میرم نمایشگاه میزنم.
چشمانش را بست و به صندلی تکیه داد.
– وای این مدت هر لحظه مرگم رو پیشبینی میکردم. دیگه اصلاً به اهدافم فکر نمیکردم.
با هیجان چشمانش را باز کرد و گفت:
– اوه مخصوصاً وقتی که گروگانم گرفتن.
خودش را بغل گرفت و ادامه داد.
– ووی وحشتناک بود!
نگاه مرموزی به رقیه و همتا که در دو طرفش نشسته بودند، انداخت و گفت:
– اما خیلی خوب شد که آقا فرزین نجاتمون داد، نه؟
لقمه داخل دهان همتا ماند.
اول نگاهی به رقیه انداخت بعد چشم در چشم نسیم شد.
نسیم با تعجب گفت:
– چیه؟
رقیه: ببخشید که من و ایمان هم اون ور داشتیم جلز ولز میکردیم.
و پشت چشم نازک کرد.
– خب آره؛ اما… .
با رومیزی ور رفت و با شعف زمزمه کرد.
– حرکت آقا فرزین یک چیز دیگه بود.
سرش را بلند کرد و گفت:
– اصلاً دیدین چهطور یک دفعه اومد و… .
همتا با لحنی محکم حرفش را خرد کرد.
– کافیه!
با اخم لقمه دیگری داخل دهانش کرد و گفت:
– نمیخوام چیزی از گذشته بشنوم.
نگاهی بین نسیم و رقیه رد و بدل شد.
پس از چندی نسیم با لحنی کشیده گفت:
– آبجی؟
همتا جرعهای از چایش نوشید و در سکوت نگاهش کرد.
نسیم همانطور که دستهایش روی میز بود، به طرفش مایل شد و گفت:
– ازت یک سوال بپرسم؟
همتا عمیق نگاهش کرد.
روی گرفت و گفت:
– نه.
– اِ!
همتا بدون اینکه چشم از بشقابش بگیرد، لب زد.
– میدونم چی میخوای بپرسی.
– اگه راست میگی بگو.
همتا چشمانش را عصبی بسته و باز کرد.
به طرفش چرخید و گفت:
– میخوای بدونی مشکل من با اون سوپرمن چیه؟
نسیم پس از مکثی لب زد.
– آره.
– گفتم نپرس چون قرار نیست جواب بدم.
– من که نپرسیدم.
همتا چپچپی نثارش کرد که گفت:
– ولی چرا باهاش مشکل داری؟ طفلکی که هیچ کاری نمیکرد.
– کاری نمیکرد؟ جرئتش رو نداشت که بکنه!
– خب چرا همهش جبهه میگرفتی؟ جون آبجی بگو چی بینتون بوده دیگه.
– بس کن.
فرصت حرف زدن به او نداد و بلند شد.
– من دارم میرم بیرون.
رقیه لقمهاش را قورت داد و گفت:
– همتا؟
– هوم؟
– ببین ما غیر از یارانه درآمد دیگهای نداریم. نمیری با داییخان آشتی کنی؟
همتا لب زد.
– منم واسه همین دارم میرم بیرون تا کار پیدا کنم دیگه. این همه کار ریخته چرا باید برم پیش دایی خان؟ در ضمن ما بچه نیستیم که قهر کنیم.
– هان کاملاً مشخصه!
همتا از میز فاصله گرفت که رقیه در حالی که دهانش پر بود، تند لقمه بزرگی برای خودش گرفت و گفت:
– وایسا منم باهات بیام.
نیم خیز شد که همتا گفت:
– نخیر. با این وضعت میخوای بیای چی کار؟
– اوه طوری میگی با این وضعت انگار تیر خوردم! دستم تو گچه دیگه.
فهمید چه گفت؛ ولی کوتاه نیامد و بلند شد.
نسیم هم ایستاد و گفت:
– اگه اینطوره منم میام.
دو نفری گفتند:
– نه!
نسیم محکم گفت:
– گوش کنین قرار نیست مثل دفعه قبل باشهها.
همتا: اتفاقاً ما قرار بود به زندگی قبلیمون برگردیم. یادت رفته؟
نسیم لبهایش را بههم فشرد.
حرصش گرفته بود شدید!
– دیگه نمیذارم دور از چشمم هر کاری که میخواین بکنین.
رقیه: ما داریم میریم دنبال کار بگردیم، طفلکی بچهم گم شده. نمیخوایم فرار کنیم که.
نسیم اخم کرد و گفت:
– من هم باهاتون میام. دیگه چیزی نشنوم.
رقیه انگشت اشاره دستش را بالا برد و لب زد.
– اجازه؟ یک چیزی بگم؟ صبحانه چی بخوریم؟
با یادآوری بامداد خندیدند و رقیه میان خندهاش گازی به لقمهاش زد.
خندهشان زیاد طولانی نشد چون زود ساکت شدند.
رقیه آهی کشید و این نسیم بود که راحتتر حرف دلش را به زبان آورد.
– دلم براشون تنگ شده.
رقیه و همتا نگاهی بههم انداختند و همتا برای عوض کردن بحث گفت:
– تا ما میریم دنبال کار تو واسه ناهار ماکارونی درست کن.
سپس زیر نگاه سفیهانه نسیم از آشپزخانه خارج شدند.
نسیم خیره به آنها با حرص زمزمه کرد.
– باز جفت شدن!
عاشقی رمان من و تو بهم گره خورده😂
منم دقیقا امروز همچین پارتی دارم🤣🤣🤣🤣
تفاهمم را با مادرشوهرم دریابید مادرشوهر آخرش آرکارو به من ندادی حلالت نمیکنم☝🏻🤣
آرکا؟
اون دیگه کیه؟
جالب شد برم رمانتو بخونم.
آههههه دلم منم براشون تنگ شده آللللللبا کی جمعشون میکنی من طاقت ندارم پارت عالللللی بود ولی زیادی دلتنگی به دلم سرازیر کرد 🥲🥲🥲جمع کن خونواده ی بزرگمو
قول میدم یه جوری بشه که لذت ببری فقط یکم صبر کن
عالی بود خسته نباشید❤
زنده باشی عزیزدلم