نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان زیبای یوسف

رمان زیبای یوسف قسمت۴۷

4.6
(14)

همتا ماشین را دور زد و مقابلش ایستاد.

فرزین به مشت‌هایش نگاه کرد.

چشم در چشمش شد و گفت:

– می‌خوای بزنی؟

همتا زیر لب غرید.

– می‌خوام بکشمت!

– پس چرا دست‌دست می‌کنی؟

همتا به یک‌باره به طرفش خیز برداشت و یقه‌ کاپشنش که باز بود را میان مشت‌هایش مچاله کرد.

– توی بی همه چیز چی به خواهرم گفتی؟

فرزین چشم در چشمش با گستاخی گفت:

– دوست دارم.

– خفه شو!

و هم زمان مشتش را به گونه‌اش کوبید و دوباره به جان یقه‌اش افتاد.

داد زد.

– به چه جرئتی با خواهرم دهن به دهن شدی؟ هان؟ تو که از من متنفر بودی، تو که به خون من تشنه بودی واسه‌ی چی به خواهرم نزدیک شدی؟ بازی جدیدته؟ آره؟ (بلندتر) خودم می‌کشمت تا دیگه هوس دور زدن من به سرت نزنه آشغال رذل!

خواست دوباره مشتش را نثار صورتش کند که فرزین مچش را گرفت و با هل دادنش تکیه‌اش را از ماشین گرفت.

میان همهمه باد و ماشین‌ها صدایش را بالا برد.

– آره، از تو متنفر بودم چون راه من و تو جدا بود.

همتا به طرفش حمله کرد و فرزین این‌بار با دستانش به هر دو مچش چنگ زد و غرید.

– باید به حرف‌هام گوش کنی.

همتا با نیشخند تکرار کرد.

– باید؟!

با نفرت دست‌هایش را آزاد کرد و عقب کشید.

– من عارم میاد نگات کنم، به حرف‌هات گوش بدم؟ فقط اومدم این‌جا تا بهت بگم دور نسیم رو خط بکش. فرزین به جون نسیمم قسم اگه حتی… اگه حتی بوی عطرت رو روی تن مرد دیگه‌ای حس کنم، تو رو بابتش مقصر می‌دونم، اون وقت میام و واسه همیشه تو رو مثل یک لکه نجس پاک می‌کنم پس به آدم و عالم بگو حتی از عطر نحست فاصله بگیرن!

سرش را به چپ و راست تکان داد و تهدیدوار گفت:

– دنبال بهونه‌م تا تموم گذشته‌ای که برام سیاهش کردی روی سرت خراب کنم. بهونه دستم نده فرزین!

خروشان به طرف ماشینش رفت که فرزین از پشت سرش داد زد.

– بهتره این عادتت رو بذاری کنار چون همه قرار نیست کوتاه بیان و به حرف‌هات گوش کنن، از جمله من!

همتا چرخید و به او براق شد که محکم گفت:

– حرف زدی پس جوابت رو هم بگیر.

– من سوال نپرسیدم که دنبال جواب باشم، یک هشدار دادم بهت. دور نسیم رو خط بکش!

– خط کشیدم که از عالم و آدم برام سوا شده.

همتا داد زد.

– ببند دهنت رو فرزین. کاری نکن همین‌جا خونت رو بریزم که برام کاری نداره.

فرزین با بی پروایی گفت:

– بهتره بریزی چون من… کنار نمی‌کشم!

همتا با خشم یک قدم برداشت تا به طرفش حمله کند؛ ولی مکث کرد.

از فشاری که رویش بود می‌لرزید؛ اما جلو نمی‌رفت.

با اکراه چرخید و به طرف ماشینش پا تند کرد.

سرش قصد داشت منفجر شود و به سختی داشت رانندگی می‌کرد؛ ولی با این وجود به خانه برنگشت و تا نزدیک‌های غروب بیرون ماند.

پشت چراغ قرمز خیابان نزدیک خانه‌شان صبر کرد.

نگاهش را از ماشین جلوییش گرفت و به مغازه‌های آن طرف میدان داد.

مغازه‌داری داشت وسایل بسته بندی شده‌اش را به کمک دو جوان از وانت خارج می‌کرد.

چشمش به کارتون جارو برقی‌ای افتاد.

خیره به آن لب زد.

– چی میشد یک جارو برقی هم واسه خاطرات آشغال پیدا میشد؟

با روشن شدن چراغ سبز ماشین را حرکت داد.

در خانه را باز کرد و از پله‌ها بالا رفت.

همین که وارد سالن شد و چشمش به نسیم که در آشپزخانه پشت اپن ایستاده بود، خورد، ابروهایش را درهم کشید.

بی توجه به او و رقیه‌ای که روی کاناپه نشسته بود، سمت پله‌ها رفت.

وارد اتاقش شد و برای این‌که کسی مزاحمش نشود، در را قفل کرد.

روپوشش را بیرون کرد و روی صندلی پرت کرد.

سمت تختش رفت و رویش نشست.

شقیقه‌اش بد درد می‌کرد.

چشمانش را بست و با انگشتان وسط و حلقه‌اش شقیقه‌اش را فشرد.

خوابش می‌آمد.

غروب بود و خواب‌آلودگیش دیگر.

سرش را روی بالش گذاشت.

می‌خواست بدون فکر بخوابد؛ اما مدام حرف‌های نسیم و فرزین در سرش پخش میشد.

نشست و سمت عسلی خم شد.

کشویش را کشید.

نگاهش به قرص‌هایش افتاد.

پوزخند تلخی زد و زمزمه کرد.

– باز هم کارمون به‌هم افتاد.

دو حبه را بدون آب قورت داد و دراز کشید.

رفته‌رفته پلک‌هایش سنگین شد و درد سرش آرام؛ ولی خوابش نمی‌گرفت.

کسل بود؛ اما به بی خبری نمی‌رفت.

– نچ پوف باز چه مرگم شده؟

به پهلو چرخید و به روبه‌رو نگاه کرد.

آرام و قرار نداشت.

کسی بیخ گلویش نشسته بود و بلند نمیشد‌.

آخر این چه بدبختی‌ای بود که بر سرش نازل شد؟

دوباره به کمر چرخید و به سقف که در تاریکی اتاق فرو رفته بود، نگاه کرد.

– فلک تا کی می‌خوای من رو بچرخونی؟ دیگه دارم تمام خوشی‌هام رو بالا میارم.

پلک‌هایش را روی هم گذاشت و آرام‌تر زمزمه کرد.

– بس کن. یک دقیقه وایسا، بذار نفس بکشم.

***

حرف‌های نسیم داشت عصبیش می‌کرد.

قاشقش را محکم روی بشقاب کوبید و داد زد.

– بس کن!

نسیم از روی صندلی بلند شد و گفت:

– بس نمی‌کنم.

همتا هم ایستاد و بلندتر فریاد کشید.

– دوستش داری؟

– آره.

– خیلی خب پس هری برو!

با مکث ادامه داد.

– برو پیشش. همتا به درک.

رقیه بهت زده لب زد.

– همتا می‌فهمی چی داری میگی؟

نسیم رو به رقیه با بغض گفت:

– نه رقیه.

چشم در چشم همتا شد و گفت:

– میرم!

سرش را به بالا و پایین تکان داد و تکرار کرد.

– میرم، همین امشبم میرم!

دماغش را بالا کشید و از آشپزخانه خارج شد.

همتا هاج و واج به رقیه نگاه کرد.

رقیه با سرزنش گفت:

– آخه چی داری میگی تو؟ اَه!

و به دنبال نسیم رفت.

صدایش که نسیم را صدا میزد حتی از بالای پله‌ها هم شنیده میشد.

همتا ماتم زده روی صندلی نشست.

چه گفت؟

به عزیزترینش چه گفت؟

این خانه مگر فقط برای او بود؟

درست بود که خانه پدریشان نبود؛ اما برای جفتشان بود.

حق نداشت آن حرف را بزند؛ اما حال چه می‌کرد؟

بین غرور و نگرانیش مانده بود.

دستش روی میز مشت شد.

لعنتی، لعنتی!

چند دقیقه بعد دوباره صدای رقیه را شنید.

داشت مانع نسیم میشد.

صدای چرخ‌های چمدان را هم شنید.

حیرت زده سر چرخاند و از چهارچوب به نسیم نگاه کرد که داشت به طرف در می‌رفت.

رقیه خشمگین به همتا گفت:

– چرا نشستی؟

نسیم ساعدش را از دست رقیه آزاد کرد و وارد راهرو شد.

صدای جیغ و داد رقیه را مثل یک پس زمینه می‌شنید.

تمامش خیره به چهارچوب در بود که دیگر نسیم را قاب نمی‌گرفت.

نسیم رفت؟ واقعاً رفت؟ آن هم این وقت شب؟!

مثلاً داشتند شام می‌خوردند.

چه شد که به این‌جا رسید؟

شاید کارد به استخوان نسیم هم رسیده بود.

شاید دیگر طاقت نیاورده بود.

چه مدت از آخرین بحثشان گذشته بود؟

ده روز؟ دو هفته؟ یک ماه؟ چه مدت؟

در محکم بسته شد که وحشت زده هینی کشید و چشمانش را تا حد ممکن باز کرد.

نفس‌نفس میزد.

کسی داشت محکم به در اتاق می‌کوبید.

گیج و منگ به اطراف نگاه کرد.

با دیدن وسایل اتاقش و تابلوهایی که نسیم کشیده بود، نفسش را با آسودگی خارج کرد.

سلانه‌سلانه به طرف در رفت.

دستگیره‌اش را کشید که تازه یادش از قفلش آمد.

دیگر کسی به در نکوبید.

در را باز کرد و چشمش به نسیم و رقیه افتاد.

نسیم با وحشت گفت:

– یا خدا چرا این‌جوری‌ای تو؟

رقیه لب زد.

– نگران نباش. فکر کنم خواب بوده.

خطاب به همتا زمزمه کرد.

– چشمات خیلی قرمزه.

همتا با صدای گرفته‌اش زمزمه کرد.

– چی شده؟

نسیم: نگرانت شدم. خواستم بیام پیشت دیدم در قفله.

– خواب بودم.

– خواب بودی؟ مگه خوابت چه‌قدر سنگینه؟

همتا در حالی که دستش روی دستگیره بود، با بی حالی به دیوار مقابلش تکیه داد و زمزمه کرد.

– قرص خوردم.

نسیم نالید.

– وای همتا!

همتا از دیوار فاصله گرفت و با دلخوری گفت:

– چیه؟ به خاطر تو مجبور شدم قرص بخورم.

نسیم غر زد.

– ببینم خودت رو معتادشون می‌کنی یا نه.

همتا بی حوصله و عبوس گفت:

– حالا برین دیگه.

– کجا؟ تو نه ناهار خوردی نه شام. لااقل بیا یک چیزی بخور تا صبح ضعف نکنی.

همتا تا چندی خیره‌اش شد.

تلخ گفت:

– من اعصابم ضعیفه.

نسیم با استیصال به رقیه نگاه کرد تا او حرفی بزند؛ ولی رقیه با چشم غره رفتن به او اشاره کرد ساکت شود.

رقیه رو به همتا گفت:

– فردا با هم حرف می‌زنیم. شب بخیر.

سپس بازوی نسیم را گرفت.

همتا حرفی نزد و نسیم با اکراه همراه رقیه شد.

همتا در را بست و به صورتش دست کشید.

دیگر خوابش نمی‌آمد.

دوباره روی تخت نشست.

عقب خرید و چمباتمه زده به تاج تخت تکیه داد.

اطرافش تاریک بود و خاموش.

پوزخندی زد.

دنیایش باز هم فرقی نکرده بود.

کور بود، جز سیاهی چیزی نمی‌دید. حالا هم که بینا بود، باز هم جز سیاهی چیزی نمی‌دید.

انگار قلم کم آمده بود که دنیایش را سیاه رنگ زده بودند.

آدم‌های خوش شانس رنگ‌های خوب را برده بودند.

همین سیاه و خاکستری مانده بود که سرنوشت به سلیقه‌اش از آن‌ها استفاده می‌کرد.

لبخندهایش خاکستری بود.

گریه‌هایش سیاه.

یا بد میشد یا بدتر.

شاید قرار نبود از این تیرگی رها شود.

شاید قرار نبود هیچ‌وقت خوبی را ببیند.

چانه‌هاش را روی دست‌هایش که به دور زانوهایش بود، گذاشت.

در جواب افکارش پوزخندی زد و گفت:

– نه، قرار نیست ببینمش.

♡ احساس تنهایی مکن دیوانه.
دیوانه‌ها بسیارند.
احساس تنهایی مکن عشق.
غم‌ها هم بسیارند! ♡

با این‌‌که هوا رفته‌رفته داشت سردتر میشد و سرامیک‌های خنک کف پاهای نسیم را اذیت می‌کردند؛ اما نسیم بی توجه به سرما داخل راهرو تکیه داده به در پاهایش را به شکمش چسبانده بود و با گل‌های کنارش صحبت می‌کرد.

گلبرگی را نوازش کرد و لب زد.

– گل بودن خیلی سخته نه؟ اذیتت می‌کنن، نمی‌تونی حرف بزنی. آزارت میدن، نمی‌تونی کاری بکنی فقط مجبوری ساکت باشی و وقتی هم پژمرده شدی میگن اِ چرا پژمرده شد؟

– واسه همین دلم براشون میسوزه و ازشون خوشم نمیاد.

نسیم گوشه چشمی به پاهای همتا که روی چهارچوب ایستاده بود، انداخت.

همتا کنارش نشست و او هم ران‌هایش را به شکمش چسباند.

– فرزین می‌خواد بچیندت، می‌خواد خشکت کنه.

نسیم حین بازی کردن با ریش‌های شالش پوزخند تلخی زد.

همتا آهی کشید و گفت:

– چرا اون؟

نسیم هم آه کشید.

چه کسی گفته خمیازه مسر است؟

پس آه چه بود؟

سینه می‌درید و درد را منتقل می‌کرد.

خطرناک‌تر از این بیماری هم وجود داشت؟

نسیم نگاهش را بالا آورد و گفت:

– از من نپرس.

– پس از کی بپرسم؟

نیشخند زد و گفت:

– از اون؟

نسیم به طرفش سر چرخاند و به سینه چپش اشاره کرد.

– از این.

همتا با اخم چشم بست و روی گرفت.

نسیم با صدایی که داشت بغض می‌گرفت و می‌لرزید، گفت:

– همتا چرا نمی‌خوای بفهمی من دوستش دارم؟

همتا براق شد و گفت:

– آخه اون چی داشت که… نسیم!

نسیم نگاه گرفت و لب زد.

– میگن عشق دست خود آدم نیست. میگن عشق از دله، عقل کاری بهش نداره؛ ولی دروغه. همه چیز تقصیر عقله. وقتی شخص ایده‌آلت رو ببینی، عقلت فرمان میده که این همونه. دل هم که ساده، قبولش می‌کنه.

دوباره چشم در چشمش شد و گفت:

– همتا شاید بگی فرزین بد کرده؛ اما اون مرد ایده آل منه. عقلم دلم بهم میگن این خودشه. همتا دوستش دارم. اون تو گذشته بد کرده. گذشته، گذشته. ربطی به الآن نداره.

همتا سرش را به در تکیه داد و گفت:

– داره نسیم، نگو نداره. گذشته میره و اثرش تو حال می‌مونه.

– ازت یک سوال می‌پرسم، لطفاً راستش رو بگو.

نگاه سوالی همتا نثارش شد.

– بین احساس من و کاری که فرزین باهات کرده، کدوم یکیشون مهم‌تره؟

همتا اخم کم رنگی کرد.

– تو همیشه اولین اولویت من بودی.

نگاه گرفت و با پوزخند ادامه داد.

– انصاف نیست ارزش بدم.

نسیم تمام رخ به طرفش چرخید و گفت:

– همتا خواهش می‌کنم.

همتا در سکوت بلند شد و وارد سالن شد.

نسیم مشت آرامی به سرامیک‌ها زد و دوباره تکیه‌اش را به در داد.

همتا بطری آب را برداشت و بدون لیوان آب خنکش را نوشید.

صدای رقیه از داخل هال بلند شد.

– همتا بی زحمت یک مسکن هم واسه من بیار.

همتا پس از نوشیدن آب بطری را داخل یخچال برگرداند و سمت کابینت‌ها رفت.

جعبه قرص‌ها را از داخل یکیشان برداشت و وارد هال شد.

به طرف رقیه که روی کاناپه لم داده بود و ریز ناله می‌کرد، رفت.

رقیه گردنش را چرخاند.

وزن دستش بابت گچ‌ها زیاد شده بود و با گذشت چند روز، دیگر داشت خسته میشد.

همتا جعبه را روی شکمش گذاشت و سمت پله‌ها رفت که رقیه گفت:

– پس آب کو؟

همتا حین بالا رفتن از پله‌ها بی حوصله گفت:

– یادم رفت، خودت برو بیار.

رقیه چپ‌چپ نگاهش کرد و صدایش را بالا برد.

– مثلاً مریضما.

چشم غره‌ای رفت و با اکراه به سمت آشپزخانه قدم برداشت.

هر چند که به خاطر کوچک بودن خانه فاصله زیادی هم با آشپزخانه نداشت.

همتا در اتاقش را باز کرد که متوجه گوشیش شد.

گوشیش روی بالش داشت زنگ می‌خورد.

در را بست و سمت تخت رفت.

رویش نشست و با برداشتن گوشی متوجه شماره ناشناس شد.

تماس را وصل کرد و لب زد.

– الو؟

– چه عجب جواب دادی.

با شنیدن صدایش یک ابرویش بالا رفت.

– شماره من رو از کجا آوردی؟

– دست کم می‌گیریا.

همتا چشمانش را در کاسه چرخاند که ماکان گفت:

– از تو گوشی میترا.

همتا اخم کرد و گفت:

– اگه می‌دونستم میترا این‌قدر راحت شماره آدما رو میده، شماره‌م رو بهش نمی‌دادم.

– اون نداده، من برداشتم.

– چی کار داری؟

ماکان نفس راحتی کشید، انگار دراز کشیده بود.

– چرا مانع مرغ‌ و خروس عاشق میشی؟

همتا اخم درهم کشید و گفت:

– متوجه نشدم.

– دلت با فرزین هنوز صاف نشده، نه؟ این‌جوری می‌خوای سر کنی.

همتا با خشمی کنترل شده پرسید.

– پس می‌دونی؟

ماکان بی پروا جواب داد.

– آره.

– کی بهت گفته؟ خودش؟

– نه بابا من با اون پسر صنمی ندارم البته کی از آینده می‌دونه؟ شاید در آینده‌ای خیلی نزدیک صنم همدیگه هم شدیم!

– این‌قدر طفره نرو، گفتم کی بهت گفته؟

– خیلی‌خب بابا. چرا عصبی میشی؟ اعصاب مصاب یُخه انگار.

همتا پشت چشم نازک کرد و ماکان گفت:

– میترا تعریف کرد. فکر نکنی دهن لقه‌ها، نه، خواهرکم از دهنش پرید، تقریباً یک ساعت همین‌جور داشت از دهنش می‌پرید، دست خودش نیست طفلک.

همتا نفس عمیقی کشید و شمرده‌شمرده گفت:

– و کی به اون گفته؟!

***

دستگیره را با شتاب کشید و با قدم‌هایی بزرگ سمت پله‌ها رفت.

زیر لب فحش می‌داد و تندتند داشت پله‌ها را طی می‌کرد.

وارد هال شد و با خشم سمت رقیه که تازه پلک‌هایش سنگین شده بود، رفت.

– رقیه؟!

رقیه از صدای دادش یکه خورد و با برخورد دستش به تکیه‌گاه کاناپه چهره درهم کشید.

به کمک دست دیگرش نشست و گفت:

– هان؟ چیه؟ چرا داد میزنی سکته‌م دادی؟ بابا من مریضم!

نسیم هم وارد سالن شد و گفت:

– همتا چی شده؟

همتا غرید.

– برای چی رفتی و سیر تا پیاز زندگیمون رو به میترا گفتی؟

رقیه جا خورد.

به نسیم و همتا نگاه کرد و با من‌من گفت:

– چی؟

– برای چی رفتی همه چیزو کف دست میترا گذاشتی که حالا آقا بیاد واسه من نصیحت کنه؟ زندگی ما چه ربطی به اونا داره؟ هان؟ برای چی دهن لقی کردی رقیه؟

نسیم با بهت نزدیک شد و لب زد.

– رقیه چی کار کرده؟

به رقیه که نگاهشان نمی‌کرد، گفت:

– رقیه تو رفتی همه چیزو به میترا گفتی؟!

رقیه طاقت نیاورد و بدون این‌که نگاهشان کند، گفت:

– اَه این‌قدر کنار گوشم ور ور نکنین.

با آن‌ها چشم در چشم شد و پرسید.

– مگه چی کار کردم؟

رو به نسیم کرد و گفت:

– در مورد خودت با تو که نمی‌تونستم صحبت کنم.

رو به همتا:

– تو که اصلاً! خب باید با یکی حرف می‌زدم یا نه؟

نسیم با ناباوری و دلخوری گفت:

– رقیه مگه زندگی من داستانه که بخوای تعریفش کنی؟ اون هم همچین مسئله‌ای رو؟ واقعاً که. ناراحتم کردی. ازت توقع نداشتم.

– ای بابا من که همین‌جوری نیومدم غیبت کنم، خواستم مشورت بگیرم. اصلاً شماها به خودتون نگاه کردین؟ چند روزه که انگار نه انگار آدم توی این خونه‌ست.

رو به همتا:

– تو که اخم داری.

رو به نسیم:

– تو هم که همیشه یا تو خودتی یا با گل و درختا حرف می‌زنی. خب آدم افسردگی می‌گیره شما رو می‌بینه دیگه.

اما کارت درست نبود.

نسیم این را گفت و به طرف پله‌ها رفت.

رقیه نالید.

– ای بابا نسیم؟

نفسش را پر حرص خارج کرد و بلند شد.

– عوض این‌‌که ناز من رو بکشن، مراعات حالم رو بکنن، من هی دارم دنبالشون میرم.

نرده را گرفت و از پله‌ها بالا رفت.

– نسیم وایسا. نسیم؟

همتا با زنگ خوردن گوشیش که داخل دستش بود، نگاهش را از پله‌ها گرفت.

باز هم ماکان بود.

پشت چشم نازک کرد و هم زمان با وصل کردن تماس به پشت کاناپه تکیه داد.

– سیر شدی؟

همتا از حرفش اخم کرد.

متوجه منظورش نشد.

حرف بعدی ماکان منظورش را رساند.

– سر تا سر جوییدیشون دیگه؟ امیدی نباشه؟

– چی می‌خوای؟ چرا دوباره زنگ زدی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
16 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
9 ماه قبل

بسیار عالی بسیار زیبا تمام اتفاقاتو خیلی زیبا ومحشر منتقل میکنه غم وعصبانیت همه همه احسنت به قلمت دختر همتا بزن بهادر محلس این دختر چقدر از زمانه خورده که دیگه احساسی براش باقی نموند اه نذاشت فرزین بگه من امیدوار بودم بگه ببینم موضوع چی بوده نگفت متاسفانه وای ماکان اومد دلتنگش بودم تنها کسی که با همتا می‌سازه وکفریش میکنه فقط اونه ای رقیه ی دهن لق همتا کفنش نکرد صد رحمت وای چقدر بی‌صبرانه منتظرم ببینم اخر ماجرا به کجا ختم میشه فقط امیداورم نسیم وفرزین جدا نشن وبه هم برسن که من طاقت جدایش ندارم ای کاش هم همتا یکم دلشو با ماکان بیچاره صاف کنه مررررسی عزیزدلم بی‌نظیر بود بی صبرانه منتظرم اتفاقات بعدیم 🥰🥰🥰🥰🥰

Batool
Batool
پاسخ به  آلباتروس
9 ماه قبل

وای دوتا فقط موند باورم نمیشه از همین الان دلتنگ شدم مامانی 🥹🥹
میگم چه ماجراهای من درام پس میوفتم از کنجکاوی😂😂😂😂

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط Batool
Batool
Batool
پاسخ به  آلباتروس
9 ماه قبل

اشکال نداره فقط من خفتتت میکنم تیه تیکه میکنم به گروه ایمان وفرزین اینا می‌سپارمت همین 😌🙂‍↔️
دلت میاد 🥲🥹منو تو خماری بزاری

لیلا ✍️
9 ماه قبل

پارت محشری بود، صحنه‌ها رو به خوبی کنارِ هم چیدی😍 به نظرم هیچکدوم از کاراکترها مقصر نیستند. همتا دلایلش منطقیه چون نگران آینده‌ی نسیمه اون هم کسی مثلِ فرزین که سابقه‌‌ی خرابی داره؛ از اون طرف هم نسیم حق داره واسه زندگی خودش تصمیم بگیره این کنترل کردن‌های بیش از اندازه فقط موجب دوری این دو خواهر میشه. چقدر شبیه خواهرهای رمان جدیدم هستند😂 اولِ پارت خیلی از جواب‌های فرزین به همتا خوشم اومد، دمش گرم😎

لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
9 ماه قبل

نمی‌دونم چه تصوری ازش دارین؟ اما خب اطمینان میدم با کارهای قبلیم فرق داره. من همه‌ی کارهام رو دوست دارم اما خب طبیعتاً کار اولم بوی گندم تفاوت فاحشی با کارهای بعدی داشت، عداوت چرکین هم همچنین با کارهای قبل‌ترش فاصله داره. ایشاالله اگه خدا بخواد در آینده‌ای نزدیک که کاملش کردم می‌تونید بخونید. فعلاً سی و سه چهار پارته طولانی البته. اما چون این روزها یکم سرم شلوغه و نزدیک عید نمیشه زیاد دست به قلم شد.

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

دلم به حال رقیه سوخت راست میگه بچه این چه وضعشه منم بودم دق مرگ میشدم ولی ماکان خیلی خوب رو مخ میره قشنگ آهسته و پیوسته😂😂😂
آقا آرکا کو باز تو ظالم شدی همسر متو غیبش کردی باورکن نمی بخشمت😭
یه همتا بگو آخر رمان حساب تورم برسه آخخخخخ من دلم خنک بشه
آقا بگو فرزین چه غلطی کرده مارم سکته دادی😐

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
9 ماه قبل

شماهام هی با این کاوه از من انتقام بگیرین مسلمونا من روزه ام خدارو خوش نمیااااد🤣🤣🤣🤣🤣

عه ماکانم مثه بچه من چش رنگیه 😃❤

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط 𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
Fateme
9 ماه قبل

پارت ها طولانیه و داستان جذاب
آدم از خوندنش سیر نمیشه دختر چه کردی شمااا
خسته نباشی

مجتبی فکرآرا
9 ماه قبل

بسیار جذاب و زیبا موفق باشید🪻

دکمه بازگشت به بالا
16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x