رمان سارین پارت4
#پارت_4
ومن نمیتوانم به این سوال مسخره جواب بدهم، وقتی که بعضی شبها گرسنه میخوابیدم چه فرقی میکند؟
درعوض پول را کنارش میگذارم و بلندمیشوم، من باید موضوع خانه را حل کنم، باید!
از خانه بیرون میزنم و فکرم به مسابقهی امروز میرود، دستی به سیگار درجیبم میکشم اما بعد منصرف میشوم.
به جمره و درناز پیام میدهم و مکان و تایم مسابقه را برایشان میفرستم. ازآنجایی که آنها خبرنگاراند جایی مثل مسابقهای که من میروم برایشان مثل بهشت است، چون پر از خبرهای تازه است.
٭٭٭
درصندلی ماشین مدل بالای الیسا نشستهام، الیسایی که تنها دوستم است، البته بعد از امید. و به جمره نگاه میکنم که چطور شکلات را دهانش میچپاند، نگاه متعجبم را که میبیند لبخندی میزند و منم که میپرسم.
– الان خفه میشی باباچته؟
جمره به موبایلش خیره میشود.
– درناز گفته نمیاد انگار فقط منم که برای تشویقت اومدم!
همان لحظه بوق شروع مسابقه به صدا درمیآید و منم که با نیشخندی لب میزنم.
– من که گفتم نمیاد، دوربینترو سفت بچسب.
قبل از آنکه بازهم بپرسد، به اطرافم نگاه میکنم و در آن میدان بزرگ مسابقه فقط خودم را میبینم و چندین پسر در ماشین کنارم که با تمسخر نگاهم میکنند.
پایم رابرپدال گاز فشارمیدهم و میدانم بازهم از پا درد آه دربساط نخواهم داشت.
جیغ جمره را میشنوم و بی توجه به ماشینی که مدام خودش را به ماشین الیسا میکوبد گازمی دهم.
من یا امروز میمیرم، یا می بازم و یا با پول خانهی جدیدمان برمیگردم، بعد دیگر لازم نیست درناز آنقدر کارکند که شب ها بیصدا گریه کند. دیگر مادرم نگران خانه و بیرون انداختنمان نیست.
از ماشینی که به در طرف جمره میکوبد فاصله میگیرم و خط پایان را میبینم، صدای جمره راهم میشنوم.
– حالا میفهمم درناز برای چی نیومد، جونشو دوست داشت.
در آن آشفته بازار به آن اخمش خندهام میگیرد، فرمان را با یک دست میچرخانم و درست نزدیک به خط پایانم که ماشینی از من پیشی میگیرد و اوست که میبرد. لعنتی به آن وضعیت میفرستم، ترمز میکنم و برفرمان میکوبم.
– لعنتی اَه.
حالا که نباید یک لحظهام را تلف کنم باختم، حالا که نباید!
جمره سرتکان می دهد.
– مهم نیست هرباری بردی، من فردا ام میام.
نیشخندی میزنم و جلوی خودم را میگیرم تا بدوبیراهی نثار روح آن برنده نکنم.
ازماشین پیاده میشوم و قبل ازالیسا، امید سمتم میاید.
– کی بشه تو ضربه مغزی چیزی بشی فراموشی بگیری انقدر تو این مسابقه ها ولو نباشیم ما.
با لبخندی کج روبه امید لب میزنم.
– ببند.
الیسا امید را کنار میزند و با دیدن پسر برنده که از ماشین پیاده شده بود و حالا داشت پول را میشمرد زمزمه می کند.
– وای این جلبک رو نگاه کن بُرد حرص نخورید دفعه بد ماییم.
نگاه حرصیای حواله پسرمیکنم و بی توجه به نگاه خندان وشوخ امید در ماشین می نشینم.
به الیسا میگویم که فردا ماشین را تحویلش میدهم و جمره را تا خانهاش میرسانم.
قبل از رفتن سمتم برمیگردد و من میبینم که برای پرسیدن سوالی دست دست میکند و در آخرمی پرسد.
– تو چرا اینطوری هستی پرواز؟ میدونم سوال مسخره ایِ اما چرااین زندگی رو انتخاب کردی، شری خطرناکی، و از اونجایی که خوب میشناسمت تاحدودی ام بدی!
میخندم و درذهنم باخودم میگویم او زیادی رک است، اما درجوابش چیز دیگری به زبان میآورم.
– میدونی جمره اینو به هیچکس نگفتم اما من آدم بدی ام چون خوبی رو یادم ندادن، چون بدی دیدم پس…
با چشمکی ادامه میدهم.
– منم بد شدم، درضمن گفتی چرا اینرو انتخاب کردم، مامانم با قرصای آرام بخش آروم میشه. ناز بامدام کارکردن و من با این!
به ماشین اشاره میزنم و اومیخندد، کاش میتوانستم به خودش بگویم چقدر زیبا میخندد.
وقتی به خانه میرسم که چراغ اتاق دُرناز روشن است و کل خانه تاریک!
——
از این پارت به بعد همه چی تازه شروع میشه🥲