نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان ستاره

رمان ستاره «پارت 3»

4.5
(23)

•°•به نام خدایی که همین نزدیکی است •°•
🌟رمان ستاره 🌟
«پارت 3»
*امروز با سردرد عجیبی از خواب بیدار شدم .دیشب نتونستم درست بخوابم.چون دیشب یک نفر زنگ آیفون رو ممتد فشار داد و نذاشت من بخوابم .
صدای بوق آیفون همه جارو برداشت .من تازه چشمام گرم خواب شده بود .
_ساعت چنده؟
یه نگاه به ساعت انداختم 2نصفه شب بود .یعنی کدوم احمقی می‌تونست ساعت 2نصفه شب همچین کاری کنه آخه؟
دستش رو گذاشته بود روی آیفون و محکم فشار می داد .
من میدونستم کار کیه . نوع زنگ زدنشو میشناختم .کار یه مزاحم بود که تقریبا 8ماه میشد که من می‌شناختمش و چند وقت بود داشت عذاب مون می داد .
_مامان .یکی داره زنگ میزنه.
مامانم که یه زن بی خیال و تن پرور بود و از خوابش نمی گذشت .یه کم چشاشو باز کرد و گفت:برو بخواب در خونه ما نیست.همسایه پایینی اشتباهی در خونه مارو زده ؟
_عه چیو همسایه پایینیه ؟واقعن یکی داره در میزنه .این از زنگ زدناش معلوم نیست؟
چرا معلوم بود و منم می فهمید و میدونست کیه اما به روی خودش نمی آورد .
تا اینکه صدای زنگ زدن قطع شد ولی یه ترس و سردرد عمیقی به جونم افتاد و به زور گرفتم خوابیدم .
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
“فلش بک”
«8ماه قبل»
هی چی بگم که من بیچاره سهمم از دنیا یک پدر معتاد و شکاک و بچه ننه و یک مادر عقل کل و احمق و فاحشه و یک مشت فک و فامیل و سمی و عقده ای بود .
گوشی مامانم مدام زنگ میخورد .یک اسم به اسم مهین روی گوشی می افتاد.میدونستم که فرد پشت خط که مامانم جلوی من و برادرم باهاش می گفت و می خندید و لاس می زد ،زن نیست و یه مرده .از صدای بلند و کلفتش پشت گوشی می‌تونستم تشخیص بدم که فرد پشت گوشی مرده .یه مرد مث بقیه دوست پسر های مامانم .
من مامانم رو خوب میشناختم .این اولین و آخرین دوست پسری نبود که من ازش خبر داشتم .
با اینکه من و برادرم و پدرم توی زندگیش بودیم اما مادر فاحشه ام دست از این کارا برنمی داشت و به پدرم و زندگیش قانع نبود و به بابام خیانت می کرد .
هرروز یه شماره جدید ،هرروز یک صدای مردانه ،هرروز یک مشت کیک و تیتاب و نوشابه و آبمیوه توی دستش که از دوست پسراش می گرفت .آنقدر فاحشه و تن فروش بود که خودشو به یه مشت کیک و نوشابه و آبمیوه و شکلات می فروخت. نه فقط مادرم ،بلکه تمام زن ها و دخترهای فامیل مادری و پدری ام همینطور بودند و انگار فاحشگی درون شان ارثی بود .مث اینکه فاحشگی و تن فروشی در خون شان بود و برایشان ترک عادت موجب مرض بود .
تنها من بودم که هیچ وقت دوست پسر نداشتم با اینکه پیشنهاد دوستی از جانب پسرا زیاد داشتم . هیچوقت تن به دوستی با آنها نداده بودم و از تمام پسرها متنفر بودم و فکر می کردم که پسر خوب و جنتلمن وجود نداره و همه پسرا لاشی و مخ زنن .
برایم عجیب بود .پس من به کی رفته بودم ؟چرا مث اونها نبودم؟
مامانم به اسم سرکار رفتن ما رو می پیچوند و به سر قرار با دوست پسراش می رفت .به جای سرکار سر از پارک و باغ و خارج از شهر در میاورد .
کم کم مادرم به کارش ادامه داد تا اینکه منو برادرم فهمیدیم که اون پسری که مامانم باهاش دوست شده اسمش حسامه .
بعد از یه مدت این حسام روی دیگه خودشو نشون داد .به مامانم خیلی زنگ می زد و تو روابط خانوادگی مون خیلی دخالت می کرد و حتی دم محل کار مامانم و دم در خونه مونم اومد و آبرو ریزی به پا کرد و آبرو مون رو جلوی همسایه ها برد جوری که همسایه ها بد نگامون میکردن و بعد فهمیدم پسره یه مریض روانیه و دزده .تمام وسایل خونه مون رو خراب کرد و خواست منبع آب مون رو بدزده که از جایی که خدا می خواست یکی از همسایه ها مانعش شد .بعد از یه مدتی من حتی نمی تونستم تو خونه مون تنها بمونم چون که این مرتیکه روانی حتی به منم چشم داشت و حاضر نشد که مامانم رو ول کنه و به مامانم پیشنهاد داد که از بابام جدابشه و با اون ازدواج کنه .مرتیکه الدنگ فکر می کرد من اونو به عنوان بابام قبول می کنم صد سال سیاه .
مامانم هرکاری کرد تا این دیوانه پاشو از زندگیش بکشه بیرون پاشو بیرون نکشید و مامانم مجبور شد ازش شکایت کنه .
مامانم ازش شکایت کرد و براش یه پرونده قطور تشکیل داد.
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
مامان می خواست امروز صبح بره کلانتری .منم چون سردرد داشتم گرفتم خوابیدم . ظهر مامان اومد خونه و من هنوز خواب بودم .
_برای ظهر ناهار درست نکنا.فقط بگیر بخواب.برو یه ماست خیار درست کن بخورم گشنمه .
گیج و منگ از جام بلند شدم .از مامانم متنفر بودم چون دلیل سردردام و حال بدیام فقط این خانم و هرزه بازیاش بود اگه با اون مریض روانی دوست نمی شد اون نصفه شب دم در نمی‌اومد و مزاحمت ایجاد نمی کرد و من الان سردرد نداشتم .
تند تند و عجله ای خیار و پیازها رورنده کردم و چندتا قاشق ماست و ادویه داخلش ریختم و ماست خیار درست کردم .
خانم و من نشستیم و غذا مون رو خوردیم .بعد اون گرفت خوابید و منم به اتاقم رفتم و دراز کشیدم .
ساعت تقریبا 5عصر شد که از خواب بیدار شد .مامانم صدام زد.
_ستاره.
_بله.
_پاشو چایی دم کن .لباساتم بپوش .باید همراهم بیای کلانتری به عنوان شاهد عینی شهادت بدی .
وای خدایا همینم کم بود .موقع عشق و حالت یاد دخترت نیفتادی الان که کارت گیره یادت اومده یه دختر داری که اسمش ستاره است .
راستش من دوست نداشتم علیه اون آدم مریض شهادت بدم .می ترسیدم برام شربشه .ناچار باشه ای گفتم .
رفتم چایی دم کردم و لباس پوشیدم. یه مانتو سبز و روسری سبز گلدار همرنگ مانتو و یه چادر مشکی صدفی پوشیدم و حتی یه ذره هم آرایش نکردم .یک کفش سبز پوشیدم .هدف خاصی از چادر پوشیدنم نداشتم .
سوار اتوبوس شدیم و رفتیم کلانتری .سرباز دم در گوشی مون رو گرفت و کارت ملی مامانم و شناسنامه منو گرفت و اطلاعات مون رو وارد کرد .
_سلام .سروان باقری اومده ؟
_نه .نیم ساعت دیگه میاد .
_پس ما میریم نیم ساعت دیگه میایم.
ما گوشی هامون رو برداشتیم و توی پارک کنار کلانتری نشستیم .نیم ساعت گذشت.
دوباره وارد کلانتری شدیم و گوشی هامون رو گذاشتیم .
سروان مسئول پرونده اومده بود .
_سلام آقای باقری .
_سلام خانم آیت .
منم سلام کردم . جواب سلامم رو داد.
_شما دختر خانم آیتی ؟
میخواستم بگم از شانس بدم بله دختر این زن بولهوسم.
_بله .
_آقای باقری اظهارت دخترم رو ثبت نمی کنید؟دخترمو آوردم به عنوان شاهد عینی شهادت بده .
_چندسالشه؟
_۱۸.
همیشه سن منو کمتر می گفت که کسی نگه وای چه دختر گنده ای داری و پیر به نظر نیاد.
_مدرسه می‌ره ؟
_مدرسه اش تازه تموم شده.
_رمز ثنا داره ؟
_نه .
_ببر براش ثبت نام کن .اگه رمز ثنا نداشته باشه اظهاراتش ثبت نمیشه.
_باشه .
جفت مون از کلانتری بیرون زدیم و گوشی مون رو از دم در گرفتیم .
رفتیم یک کافی نت نزدیک کلانتری .
یک مرد سی و خورده ای سال کچل با یک زن لاغر اندام پشت مانیتور نشسته بودن .
_سلام .
منم سلام کردم .
_می خواستم رمز ثنا برای دخترم ثبت نام کنم؟
_چند سالشه ؟
_متولد سال ۸۵عه.
_باید ۱۸سالش تموم باشه .
_تموم شده .
زن پشت مانیتور بهم گفت : شناسنامه ات رو بده.
_بله .
شناسنامه ام رو بهش دادم .
_اینجا که نوشته سال تولد ۸۴؟
مرد گفت :پس ۱۸ سالش تموم شده که .شاملش میشه .
مرد و زن باهم پشت مانیتور نشستند و مشغول ثبت نام شدند .
بعد از یه مدت مرد گفت:عکست رو اسکن نمیکنه .نمیتونم ثبت نام کنیم .
_یعنی چی ؟
_اینجا به ظاهر عکس داره شناسنامه ات ولی توی سایت ثبت احوال عکس دار نیست شناسنامه ات.به خاطر همین عکست رو اسکن نمیکنه .باید بری دفتر قضایی .
_ممنون .
از در کافی نت بیرون زدیم و به سمت کلانتری رفتیم .
از ته دل خوشحال شدم که نشد چون دلمم نمی‌خواست شهادت بدم .
مامانم رفت داخل اما من بیرون دم در کلانتری وایسادم .
_تو نمیای تو ؟
_نه من همین دم در وایمیسم.
_باشه همینجا بمون .
من دم در کلانتری نشستم و با گوشیم ور رفتم که یه صدایی رو پشت سرم شنیدم .
_خانم .
به سمت صدا برگشتم. سرباز دم در کلانتری بود.
_بله .
_ببخشید .یه لحظه گوشی تون رو میدید من به مادرم زنگ بزنم نگرانم میشه.
_بله . بفرمایید.
گوشیم رو بهش دادم .
_خطت شارژ داره؟
_بله .خط مادرتون ایرانسله یا همراه اول؟
_همراه اول .
_خوبه .شارژ دارم .میتونی زنگ بزنی .
به مادرش زنگ زد و با مادرش حرف زد .
_بفرمایید دست تون درد نکنه .
منم با یه خواهش می کنم سرسری جوابشو دادم . بعد از یه مدت مامانم اومد بیرون .
_من باید برم کافی نت ازپیامک های تهدیدآمیز این روانی پیرینت بگیرم تو هم تا من بیام برو تو بشین .
_باشه .
رفتم داخل .
از سرباز دم دری پرسیدم :چرا با گوشی من زنگ زدی ؟مگه خودت گوشی نداری؟فکر می کردم فقط ما نباید گوشی داشته باشیم .
_چرا گوشی دارم ولی نمیتونم ازش استفاده کنم . اینجا پر از دوربینه و سروان رضایی اجازه نمیده ما گوشی بیاریم خیلی سختگیره .
_هوم .که اینطور .
همین هنگام سروان باقری رسید .
_شما دختر خانم آیتی مگه نه؟
_بله .
_خوبی؟
_بله .ممنون .
_خواهر داری؟
_من تک دخترم.
_برادر داری؟
_یه برادر ۴یا۵سال کوچکتر از خودم .
_خوبه .من الان بر می گردم .
سروان باقری رفت .سرباز همین جور می خواست باهام حرف بزنه .
_به مامانت بگو ولش نکنه .این طرف مزاحمه .از خیرش نگذره ها .
همینجور داشت از این چرت و پرتا می‌گفت سربازه که سروان باقری برگشت .
_شما بیا تو توی اتاق من بشین .
من همراه آقای باقری رفتم .
سرباز دژبان دم در گفت :آی خانم پس گوشیت چی؟
سروان باقری گفت:نمیخواد. این خانم با منه .
و رفتم و توی اتاق سروان باقری نشستم .
_بابات راننده اس؟
_بله .
_قیافه اون مزاحم رو دیدی ؟
_بله.
_مدرسه میری ؟
_نه .تموم شده .
_کنکور دادی ؟
_بله .
_قبول شدی ؟
_بله .انتخاب رشته کردم جوابش هنوز نیومده.
_خوبه .درستو حتما بخون .
یه مدت گذشت که مامان با چند تا برگه رسید و آقای باقری برگه ها رو مرتب کرد و داخل پرونده ها گذاشت .
_فردا پرونده رو می‌فرستم دادگاه.
_ممنون .
_خداحافظ.
مامانمم گوشی اش رو از دم در تحویل گرفت که سروان باقری مامانم رو صدا زد و منم دم در منتظر مامان وایسادم .
یه چند دقیقه سروان باقری با مامان حرف زد .من نمی‌دونستم دارن به هم چی میگن .
من باز با این دژبان تنها شدم .
_درس می‌خونی ؟
_بله .
هدفش از این سوالا چی بود؟فکر می کرد خیلی زرنگه؟
_مگه تو درس نخوندی ؟
_نه من اومدم سربازی .دیگه درس نخوندم.
_خب معافیت تحصیلی می‌گرفتی درس می خوندی .
_هی ما مث دوستام و بقیه که زرنگ نیستیم که بریم معافی بگیریم بریم دانشگاه .
در همین حین بود که مامان رسید و ماهم سر خیابون وایسادیم .ساعت ۹:۳۰شب بود .مامان تاکسی گرفت و به خونه رفتیم .
رسیدیم خونه و من لباس عوض کردم .
دست و صورتمو شستم و یه ذره از ماست خیار ظهر مونده بود و همون رو به عنوان شام خوردم .
بعد به سمت اتاقم رفتم و گوشی ام رو از روی قفسه کتاب هام برداشتم که آهنگ گوش کنم که با یه اس ام اس از یه خط ایرانسل و شخصی مواجه شدم .بازش کردم .نوشته بود:
_خوبی.
_محمدم .
محمد؟من که دروبرم از این اسما نبود .بی توجه به پیامک خط رو بلاک کردم .
اینترنت گوشیم رو روشن کردم که آهنگ دانلود کنم.یه پیام از روبیکا دریافت کردم . از یه پروفایل بی نام و نشون که برام نوشته بود:
_خوبی.
_منم دژبان .
تازه شناختم و فهمیدم اونی که بهم پیام داده کیه ؟به مامانم چیزی نگفتم .مامانم آدم قابل اعتمادی نبود و بدتر به خودم تهمت هرزگی میزد و هرچی ویژگی خودش و کس و کار بی همه چیزش بود به من تعمیم میداد.پس بهش هیچی نگفتم .
چه سربازه لاشی و بی ناموس و هفت خط بود مار خوش خط و خال .من که چادر سرم بود ،من که آرایش نکرده بودم،من که ناز و عشوه نیومده بودم براش،من که تیپ نزده بودم ، من که بهش شماره نداده بودم یا ازش شماره نگرفته بودم ؟پس این با چه جرعتی مزاحم شده بود و بهم اصل می داد؟تازه یادم اومد که گوشیمو گرفت و به مادرش زنگ زد و شماره منو از گوشی مامانش برداشته بود .
خیلی پسر پست و بی همه چیزی بود .هر پسری که به من پیشنهاد دوستی می داد یا خیلی ساده بود ویا خیلی قالتاق .
منم پیامش رو جواب ندادم و بلاکش کردم .
من نمی‌دونم آخه مگه من چی داشتم که بهم پیشنهاد میدادن ؟من که اهل دوستی با پسرا و هرزگی نبود؟اونا هرزگی تو خون شون بود؟من که اینجوری نبودم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

انار بانو

ذهنی‌پر‌از‌حرف‌و‌دهانی‌پر‌از‌سکوت؛
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
انار بانو
انار بانو(آهوی پیشونی سفید سابق)
2 روز قبل

اینم از پارت سوم رمان ستاره .امیدوارم دوست داشته باشید . ببخشید بچه ها که یکم دیر پارت گذاشتم تا آخر هفته جبران می کنم 🌸🩷🙂☺️

راحیل
راحیل
4 ساعت قبل

ممنونم گلم خیلی خوب بود مضمون بعضی از داستان‌ها اینقدر هرز هست که آدم دلش به هم میخوره اینکه واقعا رنگ حیا حجاب و حتی نماز رو آوردی خیلی دوست دارم ممنون گلم

انار بانو
انار بانو(آهوی پیشونی سفید سابق)
پاسخ به  راحیل
3 ساعت قبل

خوشحالم عزیزم که رمان رو دوست داری .رمان بخش عاشقانه هم داره اما بخش عاشقانه اش ناجور نیست و درآینده به بخش عاشقانه رمان هم می رسیم .خیلی ممنونم ازت خانومی که رمانم رو دنبال می کنی .

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x