رمان سقوط پارت سی و چهار
همراه حنانه توی مراکز خرید مشغول خرید سیسمونی بودن، دوست داشت همه رو به یک ست انتخاب کنه، حنانه کالسکه قرمز کفشدوزکی رو نشونش داد
_این خوبه، قشنگهها
از دیدن کالسکه چشماش برق زد. با سر تایید کرد
_آره خیلی خوبه، همینو میخریم
انقدر خرید کرده بودن که فروشنده به شاگردش سپرد وسیلهها رو تا ماشین براشون ببره، از خستگی رو به موت بود، حنانه درب صندوق عقب رو بست و پشت فرمون جا گرفت
_به نظرم دیوارای اتاق رو صورتی بردارید بهتره، دخترونه هم هست
_صورتی تکراری نیست؟ به حسام گفتم دیوارا زرد و سبز باشن تلفیقی، از اون طرفم پرده پنجره رو بنفش خریدم
حنانه آهانی گفت و ماشین رو به حرکت درآورد. بردن وسایل هم به خونه روی کول نگهبان ساختمون افتاد!
«خدا خیرش بده واقعاً» جلوی آپارتمان با حنا خداحافظی کرد
_حالا ناهار پیشم باش، واسه چی تنها میخوای بمونی؟
لبخند مهربونی بهش زد
_نه زنداداش خوشگلم، برو تو هوا سرده واسه نینی خوب نیست
چشم غرهای براش رفت و تا خواست جوابش رو بده سریع با ماشین از کنارش دور شد «دختره دیوونه کپی داداششه»
برگشت به طرف ساختمون که شخصی از پشت اسمش رو صدا زد، صداش خیلی آشنا بود، به طرفش برگشت با دیدنش حرف تو دهنش ماسید. تیپ جلف و آرایش زننده صورتش متعلق به زنی چون نگار بود؛ اما اینجا چیکار میکرد؟ خودش رو نباخت، ابرو در هم کشید
_چیکارم داری؟ فکر کنم حسام بهت گفته بود دیگه این دور و برا آفتابی نشی
اعتماد به نفس بالایی داشت، غرور توی وجودش مقدس بود و حالا جلوی این زن باید موضع خودش رو حفظ میکرد. نگار اما پوزخندی روی لبهای باریک و رژ زدهاش نشست، چند قدم جلو اومد و روبهروش ایستاد؛ ترگل با دقت تو صورتش دقیق شد
«:نمیتونست تصور کنه روزی این زن توی قلب شوهرش جا پیدا کرده بود، سلیقه حسام واقعاً این بود! اون که حتی از رنگ کردن موهاش هم ایراد میگرفت؛ اما این زن خلاف باورهای مردش بود، شاید هم تغییر کرده بود مثل خودش که دیگه برخلاف سابق چادر چاقچور نمیکرد!» با صداش از فکر بیرون اومد، اخم کرد و خواست بره که با جملهاش درجا متوقف شد
_باهات حرفهای مهمی دارم، از گذشتهست
به ضرب گردن کج کرد، نگاهش ریز شد؛ انگار این زن به خوبی نقطه ضعفش رو فهمیده بود
«تو این شیش ماه تموم افکار مربوط به گذشته رو فرستاده بود توی پستوی ذهنش، حالا چرا دوباره سر از خاک در آورده بود!» نزدیکش شد و یقه لباسش رو گرفت
_من گوشی برای شنیدن چرت و پرتهات ندارم، زودتر ردتو گم کن
کینه توی نگاه قهوهایش موج میزد، با غضب مچ دستش رو گرفت
_به نفعته گوش بدی، من هر چیو که بخوای از گذشته برات میگم
«واقعاً اونو چی فرض کرده بود؟ بچهای که از قضا حرفای یه غریبه رو باور میکنه؟ اونم به خاطر کینهای که از شوهرش داشت! زده بود به کاهدون!!»
تکخنده عصبی زد، ازش فاصله گرفت
_اشتباه کردی اومدی، گذشته هر اتفاقی افتاده برام مهم…
صبرش لبریز شد، با حرص و خشم به میون حرفش پرید
_حتی اگه بدونی حسام به خاطر انتقام با تو ازدواج کرده
سرجاش خشک شد. پلکش لرزید، شاید اشتباه شنیده بود! صداش انگار از ته چاه بیرون میومد
_چی میگی؟
لبخند پیروزمندانهای روی لبش جا خوش کرد خوب تونسته بود ضربهاش رو به این دختر وارد کنه، گره شال گردنش رو محکم بست و کنارش ایستاد
_نمیخوای منو به خونهات دعوت کنی؟ فکر نکنم حسام تا شب برگرده
سعی کرد به خودش مسلط بشه، سعی کرد به روی خودش نیاره که این زن شوهرش رو به اسم صدا میزد و از رفت و آمدش با خبر بود الان انقدر گیج بود که فقط دوست داشت راز گذشته رو بفهمه، مثل یه ربات وارد آپارتمان شد؛ نگار هم به دنبالش؛ جلوش رو نگرفت انگار هنوز توی شک بود. با ورودشون به خونه عروسک بافته شده روی کاناپه بهش دهن کجی کرد، همین دیشب توی ویترین یکی از مغازهها اینو دیده بود و ازش خوشش اومده بود؛ حسامم جلدی براش خرید، اصلا وقت نکرده بود توی اتاق بچه بذاره. نگار بی هیچ پروایی وارد خونه شد و نگاهی به سرتاسر هال انداخت
_خونه قشنگی داری، دفعه پیش نشد قشنگ دید بزنم
بغض و کینه همزمان بهش هجوم آورد، به در بسته هال تکیه داد. نگار اما روی مبل تکی نشست و شال از سرش برداشت، انگار جاهاشون با هم عوض شده بود و اون مهمون بود! طاقت نیاورد و پرسید
_تو میخوای چی بگی! منظورت از انتقام چیه؟
خونسرد به پشتی مبل لم داد و پا روی پا انداخت
_بشین!
نگاه گذرایی به شکم برآمدهاش انداخت، ترگل به خوبی متوجه برق نفرت توی چشماش شد اما سریع محو شد و لبخند مصنوعی به روش زد
_نشد بهت تبریک بگم، انگار حسام خیلی دوست داره؛ وگرنه اون اهل تعهد و این چیزا نبود
«طعنه میزد! این زن داشت از شوهرش حسام فلاح میگفت! تعهد برای اون مرد همه چیز بود، چی واسه خودش بلغور میکرد؟» روی مبل روبهروش نشست و دست به گلوش کشید، هوای داخل خونه گرم بود یا اون احساس خفگی میکرد؟ نگار خودش رو جلو کشید و ابرو بالا انداخت
_شنیدم قبلاً عاشق علی یوسفی بودی، ولی الان میبینم حسام بدجور قاپ دلتو دزدیده
بس بود تحمل، این زن پاشو از گلیمش درازتر کرده بود؛ ابرو در هم کشید
_به تو ربطی نداره، به جای مقدمه چیدن جواب منو بده؛ منظورت از انتقام چیه؟
آخر جملهاش رو با حرص آشکاری ادا کرد انگار از این بازی لذت میبرد، خنده مستانهای سر داد و یه نخ سیگار از جیبش درآورد خواست روی لبش بزاره که شاکی اعتراض کرد
_حق نداری اینجا سیگار بکشی دختره پتیاره نمیبینی باردارم؟
موقع عصبانیت نمیفهمید چی میگه و این باعث خشم زن روبهروش شد
_میبینم تو این یه سال اخلاقای حسام روت تاثیر گذاشته، زن و شوهر خوب با هم جفت و جورید
_میشه تمومش کنی یا نه، رک و پوست کنده حرفتو بزن
اخم کرد، تو قالب جدیش فرو رفت
_میدونم حرفامو باور نمیکنی، ولی اینو بدون من از دروغ گفتن هیچ سودی نمیبرم…
بعد از مکث کوتاهی پوزخندی حوالهاش کرد
_راستش اول هدفم این بود، به حسام برسم و تو رو یه جوری از میدون بیرون بندازم، اما بعد یکم دلم به حالت سوخت؛ تو زیادی سادهای، یه جورایی شبیه گذشته من! برای حسام زیادی هستی
کنترلش رو به یکباره از دست داد
_مراقب زبونت باش، نکنه میخوای یه مشت چرت و پرت تحویلم بدی!
از حرص میلرزید و به زور روی مبل آروم نشسته بود، او اما با خیالی آسوده خیاری از دیس وسط میز برداشت و گازی بهش زد
_سرتو عین کبک کردی توی برف، نمیبینی دور و برت چه خبره؛ تا حالا از خودت پرسیدی حسام چرا ازم جدا شد؟
با تفریح نگاهش کرد و خنده عصبی سر داد
_خب معلومه، چون تو بهش خیانت کرده بودی، حسام راجبت بهم گفت حالا اومدی خودتو تبرعه کنی؟
اخمی به این همه خوش خیالیش زد، خیار جویده شده داخل دهنش رو قورت داد و
نچنچی کرد
_جای تاسف داره، خوب بلده کاراشو لاپوشونی کنه
کلافه شد، این زن چرا همچین میکرد! خسته نگاهش کرد
_هدفت چیه؟ میخوای میونه من و با شوهرم خراب کنی؟
ابروش بالا رفت. تو جاش صاف نشست و خودش رو جلو کشید
_گفتم که دلم به حالت سوخت، میخوام چشماتو باز کنم
نگاه کوتاهی از گوشه چشم بهش انداخت، یک نگاه متفکر «نمیتونست ذهن نامنظمش رو سر و سامون بده، هر بار گره جدیدی پیدا میشد نگار داشت صفحات جدید و سیاهی رو براش باز میکرد که دلش رو مثل سابق پر آشوب میکرد.» نفسی گرفت و لب تر کرد
_بگو میشنوم، اما بدون دروغ
لبخند زد و هر دو دستش رو در سینه قفل کرد
_مطمئن باش دروغی در کار نیست، با مدرک برات رو میکنم
ته دلش خالی شد، دلشوره گرفته بود اما نباید به روی خودش میآورد؛ حالا فقط باید گوش میداد، با صداش دست از کلنجار برداشت و چشم به دهنش دوخت
_من و حسام همکلاسی بودیم، تو دانشگاه به کسی محل نمیزاشت به زمین زیر پاش هم فخر میفروخت، اوایل برام مهم نبود سرم گرم درسم بود، اما تو همین جمعهای دخترونه یکی از دوستام مخم رو زد، حسابی منو تحریک کرد که اون مرد رو به زانو در بیارم؛ منم وسوسه به جونم افتاد، برام سرگرمی به نظر میومد! با جزوه نویسی شروع شد، به سختی یه بار جزوهاش رو ازش گرفتم؛ تو هر کدوم از برگههاش براش یادداشت گذاشتم دیگه از متن بگیر تا شعر…
حرفش رو ادامه نداد و سرفهای کرد تا گلوش صاف شه، در این لحظات ساکت و با دقت به تک تک حرفاش گوش میداد، میخواست ببینه سر این قصه تا کجا درازا داره؛ نگار ادامه داد و هر چی که میگذشت راه نفسش سنگینتر میشد
_بعد یک ماه جلوی در دانشگاه سر راهم سبز شد، البته خودش نه! حسام مثل بقیه نبود غرورش نقطه قوتش بود، یکی از رفیقاش رو آورد سراغم؛ انگار منو میخواست ببینه، منم اون جا فهمیدم دارم کارمو خوب پیش میبرم…
مکث کرد و در این لحظه لبخند زد
_میتونستم برم ببینمش و تموم، اما نرفتم؛ به جاش پیشنهادش رو رد کردم!
کلافه از این توضیح دادنهای بی مورد صداش بالا رفت
_نگفتم قصه زندگیتو برام تعریف کن، چرا بیخودی سفسطه میای
از این ناآرومیهای دخترک لذت میبرد، داشت کم کم به جاهای قشنگ میرسید؛ نگاهی به ساعت مچیش انداخت و قری به ابروی پر و پهنش داد
_هنوز وقت داریم نترس، همه اینا به هم ربط داره، تو باید بدونی حسام از غرور تو دخترا لذت میبره؛ منم از همون راه وارد شدم،
کم محلی! یه کاری کردم خودش دنبالم بیفته
«نگار درست میگفت، در همه این مدت حسام شاید بهش زور میگفت اما خوب درک میکرد که از خصلت افسار گسیختهاش چقدر خوشش میومد؛ ولی شنیدن این حرفها از زبون زن دیگهای براش عذابآور بود»
گوش سپرد به ادامه حرفهاش
_بهم شماره داد، منم نازمو کنار گذاشتم پیشنهاد دوستیشو تو هوا قاپیدم، اون روز طعم پیروزی رو واقعاً با تموم وجودم چشیدم حسام فلاح، پسر حاجی که محل سگم به بقیه نمیزاشت از من خوشش اومده بود؛ چند ماهی با هم بودیم، رفته رفته به جای تفریح حس کردم ازش خوشم اومده…
اما این وسط یکی از پسرای کلاس که اسمش رضا بود بهم پیشنهاد آشنایی داد، هر بار میخواست باهام حرف بزنه، منم یه جوری میپیچوندمش تا اینکه قضیه دوستی من و حسام تو دانشگاه لو رفت؛ از همون موقع رضا هر بار سعی میکرد منو ببینه، حرفشم این بود رابطهام رو با حسام تموم کنم…!! من اصلاً بهش توجه نمیکردم، دقیقاً نقطه مقابل حسام بود؛ یه پسر ساده و معمولی، رفتاراش برام چندشآور بود، رفیق فابشم علی بود؛ علی یوسفی!
رنگش پرید. بزاق دهنش رو قورت داد، چشم ریز کرد
_علی!
بیتفاوت نیشخندی زد
_آره، همون علی که آوازه عاشقیتون گوش فلک رو پر کرده بود
سرش داشت از این حجم از اطلاعات میترکید، همه چیز داشت کنار هم قرار میگرفت و اما چرا انقدر دلهره داشت! نمیخواست بدونه چطور این زن از داستان دلدادگیش باخبر بود، فقط میخواست بفهمه ربط علی به این ماجرا چی بود! اون عکس حالا داشت معنیش رو پیدا میکرد
_علی چه نقشی تو این قضیه داره؟ اون فقط رفیق رضا بود درسته؟
با پوزخند آروم سر تکون داد
_در ظاهر بله، ولی نقش اصلی بهم زدن رابطه من و حسام رو همین علی ایفا کرد
چنگی به سینهاش زد. مردمکهای چشمش میلرزید
_بهم بگو اون چیکار کرده
بدون اینکه توجهی به حال بدش کنه شروع کرد به حرف زدن
_یه بار جلوی دانشگاه اومد سراغم، گفت رضا خیلی دوستم داره؛ میگفت بودن کنار حسام برام سرانجامی نداره، گوشم به این حرفها بدهکار نبود که بخواد برام مهم باشه؛ اما به حسام گفتم اونم بعد شنیدن این حرفها حسابی داد و قال راه انداخت، با هم دعواشون شد تا جایی که کار به حراست دانشگاه رسید؛ علی و رضا اما قصد کوتاه اومدن نداشتن، هر بار این موضوع رو بهم گوشزد میکردن تا اینکه یه روز چند تا عکس و فیلم به دستم رسید…
به تندی میون حرفش پرید
_چه عکس و فیلمی؟ زود باش بگو
اخم کرد و به پشتی مبل تکیه داد
_دارم تعریف میکنم، تو اون عکس و فیلم حسام رو با یه دختر دیگه دیدم اونم با یه وضع فجیع؛ میدونستم اهل مهمونی و تفریحه اما اون هیچوقت هرزهبازی نمیکرد؛ عکسها رو علی فرستاده بود، میگفت به خاطر اینکه من و رضا بهت اثبات کنیم حسام آدم درستی نیست به خاطر رفیقم تعقیبش کردم؛ تو مهمونی اونو با یه نفر دیگه دیده و همون جا مخفیانه ازش عکس میگیره مهمونی شلوغ بود و حسامم اونقدر هوشیار نبود که متوجهش شه
چشماش از شنیدن این واقعه گشادتر از حد معمول شده بود، دهنش مزه زهر میداد خشک و تلخ! به سختی لب باز کرد
_بازم ادامه داره؟
نگاهش چقدر سرد و یخی بود انگار تو گذشتهها سِیر میکرد
_فردای اون روز همه جریان رو براش گفتم، فقط انکار میکرد اما تا چشمش به عکس و فیلم افتاد قاطی کرد؛ میگفت تو حال خودش نبوده مستش کردن و فلان، منم به غرورم برخورده بود، ازش کینه گرفتم؛ همه چیو باهاش تموم کردم! چند روز تموم هر روز سر راهم آفتابی میشد دیگه بهش حسی نداشتم از اون طرفم رضا بیشتر بهم نزدیک شد، بهش علاقهای نداشتم ولی بهترین فرصت بود باهاش انتقامم رو هم از حسام بگیرم، هنوزم قیافه اون روزی که منو رضا رو با هم دید یادمه؛ آتیش گرفت ولی هیچی نگفت، خبر نداشتم که داشت شمشیر انتقامش رو تیز
میکرد اما نه از من، از علی؛ تموم اتفاقا رو از چشم اون میدید، مخصوصاً اینکه تو دانشگاه کلاً آبروش رو برده بود!
پلک بهم بست. نفسهاش منقطع و صدادار شده بودن، باور این حرفها سخت بود؛ به شدت افکار ذهنش رو پس زد، وهم و خیالی بیش نبود. عصبانی و پرحرص چشم باز کرد و به طرف زن روبهروش رفت. جنونزده اختیار حرکاتش رو نداشت، با همون وضعش چنگ زد به بازوش و از جا بلندش کرد
_برو بیرون شیادِ دروغگو، فکر کردی قصههاتو باور میکنم؛ آره؟
هلش داد که در راه سکندری خورد ولی نیفتاد پوزخند مسخرهاش قلبش رو میسوزوند
_میل خودته که باور کنی یا نه، اگه به من اعتماد نداری میتونی از علی بپرسی اون واقعیتو برات میگه
نفس نفس میزد. اون روز متوجه بود که علی میخواست چیزی بهش بگه اما هر بار حرفش رو میخورد، نکنه…!!!
شکه و ناباور سر تکون داد
_دروغه، حسام…حسام…
از ضعف و بیحالی دست به مبل گرفت و کف سالن نشست. نگار با اون نگاه تحقیرآمیزش بالای سرش ایستاد، انگار بهترین صحنه عمرش رو داشت تماشا میکرد
_بعد یه سال کش و قوص با رضا تموم کردم! اون یه زن مطیع میخواست که من نبودم دنبال ازدواج بود و من برعکس میخواستم فعلاً از آزادیم لذت ببرم، بعد رفتنش به اروپا همون موقعها بود که حسام دوباره جلوم آفتابی شد! اصرار داشت که از نو شروع کنیم، میگفت سوتفاهم شده و اون فیلما واقعی نیست براش پاپوش درست کردن و تو مستی کاری با اون دختره نکرده…
با دیدن نگاه اشکیش سری به تاسف تکون داد
_دیگه برام مهم نبود، حسام برای من تموم شده بود، اون بود که شوق و حس دخترونهام رو زخمی کرد؛ باعث شد از همه مردها متنفر شم، میخواستم یه جور ضربهام رو بهش وارد کنم؛ بهش آدرس یه ویلا رو دادم اونجا که پا گذاشت خورد شدنش رو کامل دیدم، باور نمیکرد منو با اون وضع تو بغل یه مرد دیگه ببینه، نابود شد. اونجا بود که بهش گفتم دیگه بهت علاقهای ندارم و تو فقط واسم هوس بودی؛ هنوزم چشمای به خون نشستهاش جلو چشممه
فقط نفس نفس میزد. پس تموم اخلاقای بدش از سر این بود که نگار بهش نارو زده بود داشت تلافیشو سر او در میآورد! کاش از این کابوس بیدار میشد، کاش
نگار قصد نداشت تموم کنه، ضربه آخرش رو وارد کرد
_حسام تو رو مهره سوخته این بازی کرد، از من گذشت اما انتقام عشق از دست رفتهاش رو میخواست از علی بگیره؛ دقیقاً عشقش رو ازش گرفت
جمله تو گوشش اکو شد، انگار قدرت تکلمش رو از دست داده بود که خشک و بیحرکت مثل مجسمه به زن مقابلش نگاه میکرد
به حال و روزش ریشخند میزد! دست در جیب بارونی کوتاهش فرو کرد و یک قدم به عقب برداشت
_همون داغی رو تو دل علی گذاشت که خودش بهش دچار شد
لرز گرفت، تنش به رعشه افتاد خودش رو بغل کرد و گوشه هال خزید. واژه انتقام تو سرش زنگ میزد، گذشته مثل نوار ویدویی جلوی چشمش به اکران در اومد «از همون اول، از اون روزی که تو بازار به دنبالش اومد، یعنی همه نقشه بود؟ خواستگاریش، ازدواج اجباریش، آخ نه؛ تا این حد نمیتونست در حدش نامردی کنه!» چرا باورش نمیشد؟
…
سردرگم به اطرافش نگاه کرد، دیگه اثری از نگار نبود، اون زن فقط اومده بود حالش رو بد کنه و بره، زیر دلش تیر میکشید دست به شکمش گرفت؛ اشکهاش بی اختیار گونههای یخ زدهاش رو داغ میکردن
«:چیه مامانی؟ چرا حیرونی دروغه بابات همچین آدمی نیست، منو وسیله نکرد، مهره بازیش نشدم…نشدم»
انکار میکرد، اما حقیقت رو که نمیشد پنهون کرد. «رفتارای حسام، زورگوییهاش، شکهای بیموردش؛ همه به خاطر عقدههای گذشته بود، میخواست انتقام عشق از دست رفتهاش رو از من بگیره، از علی. آخ اون قدیما بچه که بود یه روز به باباش گفت
:بابایی مگه قلب جنسش از شیشهست که بشکنه؟ بچه بود دیگه، نمیدونست روزی قراره قلبش هزار تیکه بشه» به خدا که شکستن قلبش رو حس کرد انگار وسط سینهاش داشت میسوخت، این خوشبختی پوشالی حالا نابود شده بود
صدای در اومد. از پشت پرده اشک نگاهش به مرد آشنایی افتاد، آشنایی که دیگه براش غریبه بود! مثل همیشه دست پر از سرکار که برمیگشت انقدر گلی خانم صداش میزد که عاصیش میکرد، مثل حالا
جلوی در کفشهاش رو در آورد
_گلی من، کجایی؟ نیومدی هنوز!
موبایلش رو بیرون آورد تا زنگی به حنانه بزنه که با دیدن جسم مچاله شده پایین مبل سرجاش متوقف شد. وحشت کرد، به طرفش رفت و جلوی پاش زانو زد
_ترگل چرا اینجا نشستی!
سر و وضعش و نگاه اشکیش اخم به ابروش آورد. دست برد سمت دکمههای پالتوش
_این چه ریختیه؟ صد بار بهت گفتم رو سرامیک نشین چرا گوش نمیدی؟
بغض گلوش رو پر کرده بود. حرفهای نگار توی سرش رژه میرفت، چطور میتونست باور کنه این مرد با نگرانیهاش چنین زخمی بهش زده باشه! دست روی بازوش گذاشت
_حسام
از حرکت ایستاد. کمی تعجب کرد صورت رنگ پریده دخترک رو بین دستاش گرفت
_تو چت شده! گریه کردی؟
به سختی جلوی ریزش اشکهاش رو گرفته بود، باید ته مونده غرورش رو جمع میکرد
_نگران بچتی؟
اخم کرد. شاکی دکمههای بعدی پالتوش رو باز کرد
_تو زده به سرت، خودت هنوز بچهای…
با حرص وسط حرفش پرید
_چرا با من این کار رو کردی؟
یه راست میرفت سر اصل مطلب، اهل مخفیکاری نبود، باید از زبون این مرد میشنید
حسام گنگ سر بالا گرفت، چشمهای سیاهش ریز شد
_چی داری میگی تو؟ حالت خوبه!
خشم تو وجودش زبونه کشید، یعنی نمیفهمید؛ یا خودش رو به اون راه میزد!
_به خاطر انتقام از علی با من ازدواج کردی نه؟
امون از این بغض که دست و پاش رو میبست. یکه خورد، رنگش در جا پرید دستش از روی بازوش سر خورد پایین
زمزمه زیر لبیش رو شنید
_امکان نداره!
انگار داشت با خودش حرف میزد، اما اون تا جواب نمیگرفت آروم نمیشد.طفل داخل بطنش بیقراری میکرد؛ به یقهاش چنگ زد عجز تو صداش کاملاً مشهود بود
_سرتو بالا بگیر به من بگو دروغه، بگو نخواستی تلافی کنی؛ بگو نقشه نداشتی
هق زد
پنجههای دستش کنار پاش مشت شده بود حتی نگاهشم بالا نمیآورد. تحملش برید محکم تکونش داد
_لعنتی یه چیزی بگو، چرا ساکتی!
بالاخره سر بالا گرفت، اما چشماش سرخِ سرخ بود؛ مردمکهاش میلرزید
_دروغه
دستش از روی یقهاش شل شد. نفس جانسوزی کشید، انگار جونش بالا اومده باشه..!! باز هم بهش دروغ گفت، باز هم میخواست ازش مخفی کنه
_چرا راستشو بهم نمیگی؟ چرا؟ نگار بهم گفت، همه چیو گفت
با شنیدن اسم نگار از دهنش، خون به مغزش نرسید، چهرهاش از خشم به کبودی زد
_نگار رو کجا دیدی؟ چه شر و ورایی بهت گفته، هان؟
شاکی بود! داشت مثل همیشه بازخواستش میکرد. با تموم توانش ضربهای به سینهاش زد
_برو عقب، نگار همون چیزایی رو گفته که تو باید بهم میگفتی؛ من وسیله بودم آره…؟
خیره شد به مشکیهای خشمگینش و جیغ کشید
_شدم مهره سوخته بازیت، تموم خشم و انتقامت رو سر من خالی کردی
عصبی شد. شونههاش رو گرفت، اخم غلیظی بین ابروهاش نشست
_چرت و پرت نگو، بهت گفته بودم حرفای اون زنیکه رو باور نکن؛ حقشو میزارم کف دستش هرزه عوضی
به شدت پسش زد، کنترلش رو از دست داد
_بسه دروغ نگو، بسه، من احمق نیستم؛ به خاطر همون هرزه کینه گرفتی، دیدی علی منو دوست داره گفتی عشقشو ازش بگیرم میخواستی کارشو تلافی کنی؛ می…
عین شیر نعره زد
_خفه شو، اسم اون بی صفتو جلوی من نیار
وای شتتت چخبر شدهههه
قلب آدم میاد تو دهنش با نوشته هات
خیلی قشنگ نوشتی لیلا جون خسته نباشیی
عالی بود
خسته نباشی
ماجرا تازه هیجانش بیشتر شده.
از اول هم حدس زده بودم که حسام الکی وارد زندگی ترگل نشده
خیلی قشنگ بود لیلا جان
حدس میزدم چرا حسام وارد زندگی ترگل شده ولی خب خیلی دلم به حالش سوخت
نگار عوضی آخر کار خودشو کرد فقط امیدوارم بچه اش سقط نشه
خسته نباشی
من این همه زحمت کشیدم کامنت دادم حالا فردا تو هم ی پارت قشنگ میفرستی 😂😁