رمان سقوط پارت چهل و دو
به گفتن باشه آرومی بسنده کرد؛ شاید همونطور که حسام میگفت باشه. کمی نگذشت که پوست گردنش خیس شد! با تعجب پلک باز کرد.
– چیکار میکنی!
شیطنت توی نگاهش موج میزد، چشمکی بهش زد.
– حواسم هست کوچولو.
سرش رو پایینتر برد. ناخودآگاه تو خودش جمع شد، آماده رابطه نبود حسام هم این موضوع رو به خوبی میدونست، دکتر تا مدتی رابطه رو غدقن کرده بود! مشکلی توی معاشقه نبود اما ترگل تحمل یه همچین چیزی رو نداشت، بدنش ضعیفتر از قبل شده بود. حسام مراعات میکرد، نخواست بیش از حد پیشروی کنه. لبهای داغش کنار گوشش رو سوزوند، لحن پچوارش تنش رو ریس کرد. قلبش از هیجان این احساساتش بیوقفه میکوبید.
دستش که بین پاش نشست لرز خفیفی گرفت، ساکت و نفسزنان نگاهش کرد که با نوک بینیش ضربهای به بینیش زد.
-دوست دارم بریم سفر، میخوام گذشته رو جبران کنم، هر جا که تو بخوای. حالا چی میگی؟
تو این لحظه چهطور میتونست به همچین چیزایی فکر کنه! خواست دستش رو برداره که اجازه نداد. لحن خمارش زیر گوشش پیچید:
– دلم برات تنگ شده جوجه، واسه لمسِ تنت واسه عطرت.
آب دهنش رو قورت داد.
– با… باید… برم دست… دستشویی!
برق دلخوری توی چشمهای سیاهش درخشید. خم شد و بوسهای کوتاه به لبش زد در همون وضعیت هم دستش رو برنداشت!
– از قبل هم لاغرتر شدی! باید حواسم بیشتر بهت باشه، تو که یهذره به فکر خودت نیستی تا ماه دیگه چاقت نکنم حسام نیستم.
دهن باز کرد اعتراض کنه که انگشت جلوی بینیش گرفت.
– هیش! همین که گفتم.
با کنار رفتن دستش فرصت رو غنیمت شمرد و سریع پاهاش رو به هم چسبوند! حسام با این حرکتش بهش چشمغره رفت. کنارش طاقباز دراز کشید، همزمان دستش رو جلوی بینیش گرفت، با لذت چشم بست و عمیق بو کشید! ترگل از این حرکتش چینی به بینیش داد.
– تو دیوونهای!
یک چشمش رو باز کرد، ثانیهای نگذشت که محکم تو آغوشش فرو رفت، جیغ کشید که خندید و مک عمیقی به سینهاش زد.
– چون تو خوشمزهای لعبت کوچولو.
عجیب بود اما خجالت کشید! سر روی سینهاش گذاشت، کوبش قلبش بهش آرامش میداد، تو این لحظات کمی از فکر و خیالاتش دور میشد. حسام با نوازش کردن گوش و گردنش اون رو به خلسه شیرینی فرو برده بود.
– امروز بهراد رو دیدم.
اون قدر یکهویی این جمله رو گفت که ترسیده سر بالا گرفت، با دیدن خونسردی چشمهاش خودش هم آروم شد. با لبخند موهاش رو پشت گوش فرستاد.
– نگران نباش جوجو، اگه بگم ازدواج کرده باور نمیکنی، اونم با کی!
کنجکاوی جاش رو به تعجب داد؛ چشم ریز کرد.
– ازدواج کرده؟ خب کیه، میشناسمش؟
– تو شیرینیفروشی دیدمش، نامزدش هم همراهش بود، سپیده منشیِ شرکت! فکر کنم باهاش دوست بودی.
با هر کلمهای که از دهنش خارج میشد تعجبش شدت پیدا میکرد. «:سپیده با بهراد!» نمیدونست باید چی بگه، از اول هم سپیده سر و گوشش میجنبید اما دختر بدی نبود؛ تو این گیر و دار برای بهراد هم خوشحال بود بالاخره تصمیم درستی واسه زندگیش گرفته بود.
حسام از سکوتش برداشت دیگهای کرد دستش از نوازش ایستاد.
– چیه؟ تو فکری!
از گیجی در اومد، کمکم لبخند پهنی روی لبش نشست. باید میگفت اون هم خوشبخت بود شوهرش با همه نقصهایی که داشت برای اون مرد کاملی بود، شاید تفاهمات کمی داشتند اما حالشون کنار هم خوب بود، فقط باید رابطهاشون رو پختهتر میکردند.
روی صورتش خم شد، در مقابلش فنچی بیش نبود اما دوست داشت برای یه بار هم که شده روی مردش تسلط داشته باشه. حسام از حرکاتش جا خورده بود، شونههاش رو گرفت و ثابتش کرد.
– چته؟ دیوونه شدی! ازت سوال پرسیدم بعد اونوقت لبخند تحویلم میدی! بلند شو جوجه جای بخیهات درد میگیره.
نگرانش بود یا اینکه دوست نداشت زیر زنش قرار بگیره! تو سرتقی نظیر نداشت، نچی کرد و دست روی تهریش تازه جوونهزدهاش کشید.
– واسه بهراد خوشحالم، سپیده دختر خوبیه میتونند با هم خوشبخت بشند. از نزدیک هم رو دیدین؟
دخترک رو تو آغوشش روی تخت خوابوند و اخم شیرینی کرد.
– شمارهام رو به بهراد دادم، سپیده اصرار داشت ببینتت، نمیدونست خطت رو عوض کردی! آدرسی هم ازت نداشت گفت همین روزها یه سری بهت میزنه.
تو این مدت، وضعیت زندگیش بهش اجازه فکر کردن به چیز دیگهای رو نمیداد، سپیده رو به کل فراموش کرده بود، راضی بود به دیدار دوباره. بهراد هم حالا راه زندگیش رو انتخاب کرده بود و براش مشکلی ایجاد نمیکرد چی از این بهتر؟ به طور قطع حسام سر همین متاهل شدن بهراد راضی شده بود که شمارهاش رو بهش بده، وگرنه جواب سلامش رو هم نمیداد.
***
شب بود و همه خونه حاجطاهر جمع بودند. طلعتخانم حسابی برای شام تدارک دیده بود، این دورهمی به جورایی برای خوب شدن حال ترگل بود. سر میز فقط صدای قاشق چنگالها شنیده میشد که یکهو مهران سکوت جمع رو شکست:
– ببخشید سر شامین، ولی باید موضوعی رو اینجا مطرح کنم.
حنانه پچپچ مانند چیزی در گوش مهران گفت! همه کنجکاو و سوالی چشم به دهنش دوخته بودند تا اینکه طلعتخانم چشم و ابرویی اومد و سرفه مصلحتی کرد.
– عه پسرم، عروسم خجالت میکشه خب، چرا تو صبر نداری یهذره!
گیج و منگ نگاهش رو به حسام داد؛ رفتاراشون مشکوک بود. حسام از همه جا بیخبر سری به علامت ندونستن تکون داد. مهران بیتوجه به جلز و ولزهای حنانه و حرف مادرش گفت:
– نه مامانطلعت، دیر یا زود باید بفهمند… .
ستارهخانم به میون حرفش پرید:
– چیشده پسرم؟ چیو ما باید بفهمیم!
حنانه از شرم فقط لبه رومیزی رو چنگ میزد مهران اما کاملاً خونسرد بود، گلویی صاف کرد و نیم نگاهی به زنش انداخت، نیمچه لبخندی روی لبش نشست.
– به زودی قراره من و حنا صاحب یه بچه شیم، یک ماهشه، خواستیم زودتر بگیم ولی خب شرایط درست نبود، حالا که همه حالمون خوبه بهتر دیدم این خبر رو شخصاً بهتون بگم.
برای چند ثانیه صداها قطع شد؛ نگاه همه روی حنای سرخ شده از خجالت و مهران بود که عاشقانه به همسرش نگاه میکرد. تنها کسی که حواسش به ترگل بود حسام بود که با نگرانی نگاهش میکرد، ولی او انگار تو این دنیا نبود! شکه چشم به بقیه دوخته بود که با شادی و خنده به مهران و حنانه تبریک میگفتند، آرزو میکردند قدم نورسیدهاشون خیر باشه. «پس بچه اون چی؟ دخترکش!»
هنوز یکماه از مرگ نوزادش نمیگذشت، چه سریع فراموش شد! چهطور میتونستند بخندند و شادی کنند! صداها خوابید، حالا همه نگاهشون به او و حسامی بود که داشت با غذاش بازی میکرد.
«باید تبریک میگفتند دیگه مگه نه؟» سعی کرد لرزش صداش رو کنترل کنه، حسام از زیر میز دستش رو گرفت و فشاری بهش داد، همین بهش قوت قلب داد. بزاق دهنش رو فرو فرستاد، نگاهش بین برادرش و چهره گرفته حنا در گردش بود، به زور لبخند زد.
– تبریک میگم، جنسیتش مهم نیست؛ فقط امیدوارم سالم باشه.
جو سنگینی ایجاد شد؛ حسام هم بعد از اون به خواهرش تبریک گفت و سرسری از اومدن کوچولوشون ابراز خوشحالی کرد. همه از حال این زوج که تازه فرزندشون رو از دست داده بودند خبر داشتند؛ حاج حسین دست روی شونه پسرش گذاشت.
– انشاالله همین روزها خبر بچهدار شدن شما رو هم میشنویم.
حسام لبخند تلخی زد جوری که قلبش ریخت.
به خوبی متوجه وضعیت خودش بود، همین هفته پیش صحبتهای دکترش رو شنید که تو خلوت به حسام گفت بارداری دوباره تا یکی دو سال براش خطرناکه و هر وقت که اقدام به بچهدار شدن کردین باید تحت مراقبت جدی باشه. حسام به روش نمیآورد اما نگرانی و ناراحتیش رو که نمیتونست از زنش پنهون کنه!
تحمل موندن در این جمع رو نداشت، با یک ببخشید از روی صندلی بلند شد و از آشپزخونه خارج شد.
توجهی به صدا زدنهای حسام و بقیه نکرد دلش پر بود، دوست داشت یک جا خودش رو خالی کنه. داشت از بغض خفه میشد، مثل گذشتهها هر وقت که دلش میگرفت به پشتِبوم پناه میبرد، جایی که تموم دردهاش رو بیرون میریخت، جایی که به کبوترها دونه میداد؛ حالا اما خیلی وقت بود که دیگه خبری ازشون نبود.
تا پاش به پشتِبوم رسید بغضش رو رها کرد. اون یه مادر دلشکسته بود، دلش برای بچهاش پر میکشید. هشتماه تو شکمش بود و نتونسته بود بغلش کنه؛ از همین میسوخت. به خدا که بدِ کسی رو نمیخواست اما چه کنه که هنوز عزادار مرگ بچهاش بود. چهطور میتونست بیخیال برای بچه توراهی برادرش خوشحالی کنه!
صدای قدمهایی رو از پشتِ سر شنید؛ پایین ستون تو خودش جمع شد و زانوهاش رو بغل کرد، حالا بی صدا اشک میریخت. حسام طاقت دیدنش رو تو این وضعیت نداشت، کنارش نشست. در اغوشش کشید و سرش رو به سینهاش فشرد؛ بوسههای پیاپی و طولانی به سر و گردنش زد.
– گریه نکن عزیزِدلم، تو چته آخه؟ چیکار کنم دیگه این لعنتیها رو نریزی هان؟ چیکار کنم چشمهات غم نداشته باشه؟
هقهقش اوج گرفت؛ گریهاش یه بند قطع نمیشد.
– تو این دنیا، فقط جا واسه بچه من تنگ بود.
به سکسکه افتاده بود و نمیتونست درست صحبت کنه! حسام زیرِ لب لعنتی به خودش فرستاد، اعصابش نمیکشید. پشتش رو آروم نوازش کرد همزمان زیر گوشش پچ زد:
– بسه، دیگه حق گریه کردن نداری، ما هنوز جوونیم ترگل باز هم میتونیم بچه خودمون رو داشته باشیم.
سرش رو محکم به طرفین تکون داد و بیقرار یقه مردش رو چنگ زد.
– نه، نه، من الان بچه میخوام. نمیتونم حسام!
ابروهاش بالا پرید؛ مچ دستش رو گرفت.
– تو حالت خوبه زن؟!
آب بینیش رو بالا کشید؛ مثل یه بچه شده بود مظلوم و ساکت. چونهاش میلرزید، کی فکرش رو میکرد روزی ترگل برای داشتن بچه اینقدر بیتابی کنه! منطقش رو از دست داده بود. حسام حال خودش رو نفهمید، دست دور کمرش حلقه کرد و بهش نزدیکتر شد، سرش رو خم کرده بود تا صورت دخترک رو راحتتر ببینه.
– دلت میخواد باز مامان شی؟
حوصله این حرفها رو نداشت، با اخم ازش فاصله گرفت. حسام تو همون وضعیت کوتاه خندید، از پشت دست دور شکمش حلقه کرد و زیر گوشش نفس عمیقی کشید.
– تو پشتِبوم نمیشه که خانوم، باید میرفتی اتاقخواب.
چهطور میتونست تو این اوضاع شوخی کنه! کممحلیهاش مرد مقابلش رو تشنهتر میکرد چند بوسه داغ پشت گردنش زد. خیسی زبونش دخترک رو به قلقلک انداخت، سریع از خودش واکنش نشون داد.
– ولم… کن… اَه.
لبش رو جدا کرد، به جاش دستش بین موهاش خزید، خوب بلد بود فکر دخترک رو از مسائل دور و برش دور کنه.
– اون موقعها که میاومدی این بالا از تو تراس دیدت میزدم، گاهی وقتها تنهایی واسه خودت میخوندی! هیچوقت بهت گفته بودم چهقدر صدات رو دوست دارم؟
میون بغض لبخندی زد، حسام تا نگاهش به لبخند کمرنگش افتاد جون تازهای گرفت، حلقه دستاش رو تنگتر کرد نمیخواست دلبرکش سرما بخوره. خم شد و سر زیر گردنش گذاشت؛ عمیق گوشت تنش رو به کام گرفت. ترگل لرزید و واژه نامفهومی از دهنش خارج شد، دیگه تحمل حسام فلاح برید، تا عقب کشید دخترک با تعجب نگاهش کرد.
– اون جوری چشمات رو گرد نکن لامصب همینجوریش هم دیوونهام کردی.
دستش رو گرفت و از جا بلندش کرد، ترگل اونقدر گیج بود که ازش چیزی نپرسه! مثل ربات پشتِ سرش از پلهها سرازیر شد، حسام اما به سمت خونه نرفت، دستش رو به طرف حیاط کشید که با تعجب از حرکت ایستاد.
– کجا؟ صبر کن!
برق نیاز تو چشمهای سیاه جسورش دو دو میزد.
– میریم خونه حاجی، نگران نباش خودم به مهران اس میدم میگم حالت خوش نبود
بی خداحافظی بیرون اومدیم.
دهنش باز موند! تازه منظورش رو گرفت. خدای من، این مرد تا کجاها پیش رفته بود!
مجال مخالفت کردنی بهش نداد، تا به خودش بیاد از خونه خارج شده بودند. حالا جای شکرش باقی بود که فاصله مسافتشون چند قدم راه هم نبود وگرنه با این سر و وضع تو کوچه اگه کسی اونا رو میدید پاک آبروشون میرفت. شروع کرد به غر زدن:
– تو عقل تو کلهات نیست! این مسخرهبازیها چیه؟ زشته حسام، الان بقیه چی میگن!
کلید رو از توی جیبش بیرون کشید در همون حال هم دستش رو رها نکرد.
– برام مهم نیست، توام به این چیزها فکر نکن.
در رو کامل باز کرد و دست پشت کمرش گذاشت. لحن اغواکنندهاش زیر گوشش پیچید:
– امشب میخوام تا صبح از عطر تنت مست بشم، یهذره هم نمیتونم تحمل کنم.
لبش رو از تو گاز گرفت. «:پناه بر خدا این پسره دیوونه شده، حتماً سرش به جایی خورده داره هذیون میگه!»
وارد اتاقخواب که شدند گیج و معوج به دور و برش نگاه میکرد، کمی نگذشت که دستی دور کمرش حلقه شد، لرزید، آبدهنش رو قورت داد. لاله گوشش بین لبش قرار گرفت، خوب بلد بود رامش کنه.
از ضعف پاهاش شل شدند که سریع تنش رو بالا کشید، دستش رو از روی دهنش برداشت.
– ساکت نمون ترگلم، بزار صداتو بشنوم، بزار بفهمم توام بیتاب منی.
با تردید نگاهش کرد، حرفی که میخواست بزنه رو زیر زبونش مزه کرد. حسام متوجه حال درونیش بود، بوسهای به شقیقهاش زد.
– خودت رو بسپار به من، نگران هیچی نباش.
همین جمله کافی بود که دلش قرص بشه، که ریسک کنه و همراهش قدم تو راه خطر بزاره.
بعد از مدتها نزدیکی باهاش اونم وقتی که از حسش مطمئن بود براش متفاوت به نظر میرسید. نگاه حریص و سوزانش پوست تنش رو دوندون میکرد، چشمهاش رو بست خودش هم نیاز داشت به این آرامش، به این مرد که تن پردردش رو نوازش کنه؛ که روح زخمیش رو التیام ببخشه.
ممنون 👌👌
سپاس از نگاه گرمت🧡
لیلا انقدر اینا بچه بچه کردن دلم بچه خواست😂🤦♀️
ببین کاراتو🤣🤣🤣🤦♀️🤦♀️🤦♀️
با اینکه میدونم به حقیقت نمی پیونده ولی ای کاش دوباره جنگ و دعوا راه نیافته🤦♀️😂
عه😂 اسپویل نمیکنم ولی از جنگ و دعوا خبری نیست!
مثل همیشه خیلی قشنگ بود ممنون عزیزم 😍
قربونت عزیزم😍
خسته نباشی
چه پارت عاشقانه و دلچسبی بود.
امیدوارم همه این ها آرامش قبل طوفان نباشه
فدات مائدهجون😍😘 کی چشمهای وحشی رو میذاری؟ منتظرما
تروخدا بگو که آرامش قبل از طوفان نیست
فقط منم که وقتی که حسام میگه ترگل ذوق میکنم؟
عالی بود واقعا خسته نباشی
بیاتفاق که نمیشه جانا😂 حالا مگه تو این پارت صداش زد؟ کو برم ببینم🧐
ارههه
گفت ساکت نمون ترگلم….
ممنونم عزیزممم🥰😇
قربونت😍😘 چهقدر انرژیها کمه! ویو هم همینطور به همین منوال باشه خبری از پارت نیستاااا
نههه🥲با قلب من بازی نکننن
😂
نه دیگه به خدا من مریضیم مشکل پا دارم به خازر همین انرژیم کمه
شماها خوانندههای ویژه این رمانید، اما در کل ویو و کامنت کم شده
قربونت عزیزم 🥰 چشم سعی میکنم انرژیمو ببرم بالا تر
لیلا جان عالی و بی نظیر.خیلی جالب و قشنگ داره تموم میشه.بی نهایت به رمان هایی که نوشتی دلبسته شدم.
واقعا قلمت بی نظیره.
ممنون از لطف همیشگی که بهم داری😘
من الان رمان رو خوندم گلم.عالی عالی عالی
🙏🏻❤
داریم به قسمتای شیرین این زندگی نزدیک میشیم😂❤
پس حسابی لذتش رو ببرید😂😉
ای جانم 😍😍🫠🫠🫠
ذوق کردم ،مثل همیشه قلمت احساسات ادم رو قلقلک میده😂
خسته نباشی عزیزم 🤎🩷
فدای ذوقت🤗 مرسی از نگاه قشنگت عزیزم💕
بسیارررر عالی بود
سپاس از همراهیتون😍
چرا جرعت نداری؟😂
آقا یه آیدی جز تلگرام بده من بگم من مظلومم عمو با من دعوا نمیکنه🤣💔
خب آخه هر بار زودبهزود مشکلی باشه بهش پیام میدم😂 متاسفانه فقط آیدی تلگرامش رو دارم، به نظرم تو تلگرام نصب کن، نیوگرام خوبه😉
فکرِ به این اینکه … حسام عامدانه داره به ترگل محبت میکنه و این الطافش از رویِ ترحم به حالِ روزِ ترگل نیس … باعثِ امیدواریم به این بشر میشه …
اما با گذشته پر افتخاری که از حسام سراغ داریم … بعید میدونم بتونه اینقدر در برابرِ حالِ بدِ ترگل صبور باشه …
و چقدر من دارم درس میگیرم … چقدر خوبه که این فضایِ بینِ شخصیت هایِ رمان باعث میشه آدمی مثلِ من که قطعا تجربه چنین اتفاقاتی رو تو زندگیش ندارع این احساسات و ماجراها واسش ملموس شه چون یقینا ما اینقدری عمر نمیکنیم که بخوایم هرچیزی رو تجربه و خودمونو بندِ هر مسیری که جلو پامونه بکنیم …
ممنونم ازتون خانم مرادی عزیز❤️
گاهی وقتها یه اتفاق بد میتونه درسهای بزرگی تو دل خودش داشته باشه. تغییر رفتار حسام هم حتماً سر مرگ بچهاش بوده با این تلنگر فهمیده که نباید دوباره زندگیش رو سر هیچ و پوچ خراب کنه. خدا به همه شماها عمر باعزت و طولانی بده😍 امیدوارم که بتونم با نوشتن رمان درسهای هر چند کوچیکی به خورد مخاطب بدم. ممنون از نظر ارزشمندت دینای عزیزم😘🤗
سلامت باشید ❤️😍
ممنون از شما که به مخاطبِ خودتون ارزش قائلید و چنین محتواهایِ زیبا و بی نقصی رو در اختیارشون قرار میدید:)
دمتون گرم🙌🏾
یه نویسنده بدون مخاطبش هیچه. شماها تو این مسیر خیلی بهم کمک کردین و من ممنونتونم🤗😍
سلام لیلا جون مرسی رمان ب این قشنگی نخونده بودم واقعا این رمان جز سایت مدوان جایه دیگه ای پارتگذاری نمیشه مثلا تلگرامی روبیکایی جایی ؟
سلام نادیاجان😍 خوشحالم که این نظر رو میخونم💓 نه عزیزم فعلاً تو این سایت میذارم بعد ایشاالله تو رمان بوک، کویر سبز رو اگه دوست داشتی میتونی تو رمانبوک دنبال کنی.