رمان سقوط پارت چهل و سه
شبی که سپیده و بهراد به خونهاشون اومدند هیچوقت از خاطرش پاک نمیشد، مخصوصاً با دیدن عسل، دختر کوچولویی که با دیدنش اشک تو چشماش جمع شد. تا چند دقیقه در آغوشش چلونده شد جوری که با تخسی غر زد:
– اَه خالهترگل خفه شدم!
همه به این لحن بامزهاش خندیدند. لبخندی میون اشک زد، دخترک رو از خودش جدا کرد.
– باورم نمیشه میبینمت عسل کوچولو! من رو یادته خاله؟
هفت سالش بود و اما عین آدم بزرگها رفتار میکرد. هر دو دستش رو به کمر زد و چشم درشت کرد.
– بله که یادمه، اگه بابا بهراد اصرار نمیکرد نمیاومدم اینجا چون تو من رو فراموش کرده بودی!
دهنش باز موند! اصلاً مونده بود چی بگه. سپیده با خنده بهشون پیوست.
– عهوا عسلجان، زشته! خالهترگل خیلی دوستت داره، تازه برات کلی هم کادو خریده مگه نه ترگلجان؟
چیزی نگفت و فقط با دلتنگی به دخترک خیره شد. عسل از این حرف سپیده ابروهای نازک و کوتاهش بالا رفت.
– واقعاً؟
قبل از اینکه سپیده چیزی بگه با لبخند دست روی موهاش کشید.
– آره عزیزم، بیا با هم بریم کادوهات رو نشونت بدم.
بدون هیچ مخالفتی باهاش همراه شد. چه خوب بود که بچهها زود همه چیز از خاطرشون میرفت، چهقدر پاک بودند که کینهای به دل نمیگرفتند. درب یکی از اتاقها رو باز کرد. عسل با ذوق از دیدن جعبههای کادو جیغ زد و جلوتر از او وارد اتاق شد، بزرگترین جعبه رو برداشت که روش پاپیون قرمزی نصب شده بود.
– وای خاله چهقدر بزرگه! چی واسم خریدی؟
از دیدن ذوقهای دخترک خوشحال بود، کی فکرش رو میکرد روزی اینقدر بچهدوست بشه! کمی که گذشت سپیده هم وارد اتاق شد. از دیدن عروسکِ خرسی بزرگی که درون دست عسل بود ابروش بالا رفت.
– واو این چهقدر نازه، اندازه خودته دختر!
عسل عروسکِ خرس قهوهایش رو محکم بغل کرد و با خنده سر تکون داد.
– آره، حالا فقط این نیست که، خاله برام کلی لوازم نقاشی هم خریده، میخوام واسش یه نقاشی بکشم.
سپیده کمی با تعجب به ترگل خیره شد بعد لبخند محوی زد، نزدیکش شد. حسابی از دستش دلخور بود اما با فهمیدن اتفاقی که براش افتاده بود دلش براش سوخت، این دختر روزهای سختی رو پشت سر گذاشته بود. با مهربونی دست روی شونهاش گذاشت.
– مرسی که عسل رو خوشحال کردی، واقعاً زحمت کشیدی.
نگاه از عسل گرفت، جوابش رو با لبخند داد.
– کاری نکردم بابا خودم دلم میخواست، حالا بیا بریم بیرون، بهتره تنهاش بزاریم.
سپیده سر تکون داد و همراهش از اتاق خارج شد. به سالن که برگشتند متوجه بهراد و حسامی شدند که حالا حسابی بحث صحبتشون داغ شده بود. تو همین مدت کوتاه چه با هم صمیمی شده بودند!
بهراد با دیدنشون از سپیده پرسید:
– عسل کو پس؟!
به جای سپیده او جواب داد:
– مشغول بازیه، گفت میخواد نقاشی بکشه نگران نباشید بزارید خوش باشه.
برق قدردانی تو چشمهای روشنش درخشید.
– ممنونم، نمیدونم چهطور باید ازتون تشکر کنم.
– این چه حرفیه؛ تعارف رو بزارید کنار. راستی یادم رفت نامزدیتون رو تبریک بگم! واقعاً خوشحالم براتون، خیلی بهم میاید.
سپیده کمی خجالت کشید و در کمال تعجب سر پایین انداخت، اما بهراد محترمانه ازش تشکر کرد. میز شام رو همراه سپیده چید مردها توی تراس مشغول کباب زدن بودند عسل هم با شیطنت به همهجا سرک میکشید که باعث حرص سپیده میشد.
– دختر تو چرا نمیتونی یه جا بشینی، خسته نشدی! یواشتر، خاله ناراحت میشه.
تا خواست چیزی بگه دخترک با لحن مظلومی گفت:
– خب آخه چیکار کنم؟ حوصلهام سر رفته، خاله و عمو هم که بچه ندارند تا باهاشون بازی کنم.
با این حرفش لبخند از روی لبش پاک شد. سپیده زیرچشمی نگاهش کرد و لب گزید، پارچ نوشابه رو از دستش گرفت و وسط میز گذاشت.
– عسلجان برو پیش بابات ببین کباب آماده شده یا نه.
دخترک از همهجا بیخبر با بیخیالی از آشپزخونه خارج شد. بعد از رفتنش سپیده نگاه مضطربی به ترگل انداخت که انگار با اون جملهِ عسل تو هپروت فرو رفته بود! تبسمی کرد و دستش رو گرفت.
– بیا اینجا بشین دختر، بیا که کلی حرفها واسه گفتن داریم.
با لحن شوخش میخواست حال و هواش رو عوض کنه. لبخند کمرنگی زد و بغضش رو قورت داد؛ کنارش روی صندلی نشست.
– هشت ماهش بود، عادت کرده بودم به لگدهاش، روز و شب باهاش حرف میزدم دختر بود.
صداش عجیب میلرزید. سپیده حال دوستش رو درک میکرد، سعی در دلداری دادنش براومد.
– از حرف عسل ناراحت نشو، بچه بود یه چی پروند. حسام هم مختصر برامون توضیح داد میتونم بگم متاسفم، به جات نبودم تا ناراحتیت رو درک کنم اما میدونم درد بدی رو تحمل کردی، ولی تو باید از نو بلند شی، با یه سختی نباید از پا در بیای، شوهرتم خدا رو شکر پشتته، باز هم فرصت بچهدار شدن دارید.
لبخند تلخی زد. اشکهاش رو پاک کرد و نفسی گرفت.
– درسته؛ روانپزشکم میگه اگه دوباره بچهدار شیم گذشته رو راحتتر فراموش میکنم. ولی سپیده من میترسم، وضعیت الانم عادی نیست! میترسم از اینکه دوباره بچهام رو از دست بدم.
چشمهاش پر از ترس و نگرانی بود، یکجور فوبیا و واهمه که مثل وسواس به جونش افتاده بود! از روی میز دستش رو گرفت.
– این فکرها رو بریز دور، قرار نیست گذشته دوباره تکرار بشه. الان با این همه علم و تکنولوژی غمت نباشه، به موقعش بچهات رو به دنیا میاری با هم بزرگش میکنید. استرس واست سمه دختر.
حرفهاش کمی بهش آرامش داد، سعی کرد انرژیهای منفی رو از خودش دور کنه.
– امیدوارم همینی که تو میگی باشه. حالا بگذریم، یهکم از خودت تعریف کن، یه سال و نیم از هم بیخبر بودیم! چیشد اصلاً با مهندس ازدواج کردی؟ ببینم ناقلا اینقدر براش عشوه اومدی که آخر سر گرفتت نه؟
ترگل نمیدونست که سپیده از همه چیز خبر داره! با لپهای گل انداخته مشغول بازی با ریشههای لباسش شد.
– خب، بهراد درسته که قبلاً ازدواج کرده بود اما مرد خوبیه… .
نگاهش رو بالا آورد، عشق تو چشمهاش بیداد میکرد.
– خانوادهام اوایل خیلی مخالف بودند اما بهراد کوتاه نیومد، اینقدر رفت و اومد که بالاخره رضایت دادند بیاد خواستگاریم؛ فعلاً هم نامزدیم تا عید عروسی میگیریم.
سپیده از سخت گیریهای پدرش میگفت، از مهربونیهای بهراد که حالا حسابی تو دل خونوادهاش جا باز کرده بود، میگفت حتی عسل رو هم مثل نوه خودشون دوست دارند. براش خوشحال بود. شاید خوشبختی اونجور که ما بخوایم رقم نخوره، اما خدا به موقعش آرامش رو به انسان هدیه میده.
اون شب یکی از شبهای به یادموندنی زندگیش شد. شام رو در کنار هم با شوخی و خنده خوردند، لبخند از روی لبهاش محو نمیشد، شادیش وقتی تکمیل شد که حسام پیشنهاد مسافرت به شیراز رو داد. از خوشحالی همون جا زمان و مکان رو فراموش کرد و محکم دست دور گردنش حلقه کرد!
– چرا زودتر بهم نگفتی حسام! کی می… .
با چشم و ابرویی که براش اومد حرفش رو ادامه نداد و گیج نگاهش کرد. یکهو صدای شلیکِ خنده توی سالن بلند شد! کاش همینجا از خجالت آب میشد. سریع از حسام فاصله گرفت و سر پایین انداخت؛ سپیده با شیطنت ابرو بالا انداخت.
– نگاشون کن، حالا خوبه ما نامزدیم! عین تازه عروس و داماد میمونند.
حسام نگاهش که به صورت سرخ شده از خجالت ترگل افتاد قهقه کوتاهی زد؛ دستش رو گرفت و کنار خودش نشوند.
– بیا خانمگل، خجالت نکش که اصلاً بهت نمیاد.
با حرص نیشگونی از بازوش گرفت که صورتش از درد توی هم رفت. براش خط و نشون کشید که یعنی «:یکی طلبت!» بیتوجه با پررویی تمام دستبهسینه شد و به مبل تکیه داد.
– خب حالا نگفتی کی میریم!
با این حرفش سپیده هم ذوق زده دستاش رو به هم کوبید.
– آره ترگل راست میگه، برنامه چیه؟
بهراد نگاهی به حسام انداخت، بعد کمی روی مبل جابهجا شد و رشته کلام رو به دست گرفت.
– پیشنهاد من بود، گفتم حالا که بعد از این همه مدت هم رو دیدیم یه سفر به شیراز بریم. الان اونجا هواش عالیه، به نظرم بزاریمش واسه آخر هفته خوبه.
همه با این حرفش موافقت کردند. خیلی وقت بود به سفر نرفته بود، دلش لک زده بود برای کمی تفریح.
اون شب اینقدر خوشحال بود که یه بوس محکم و آبدار هم روی صورت خوش تراش حسام نشوند! حسام هم جواب یه بوسهاش رو دوبرابر میداد، همونطور که لباش زبونش رو به بازی گرفته بود دست دور پهلوهاش گذاشت و از روی زمین بلندش کرد. مجبورش کرد پاهاش رو قفل کمرش کنه، با هیجان دست دور گردنش حلقه کرد و نفسزنان سر عقب کشید.
– میفتم… حسام… بزارم روی مبل.
نچی کرد و با شیطنت دخترک رو تو آغوشش چرخوند که جیغش به هوا رفت.
– وایی، بزارم زمین الان سرم گیج میره! اصلاً من نخوام تو رمانتیک باشی کی رو باید ببینم هان؟
دلش برای این زبونِ درازش تنگ بود، از اینکه تونسته بود حالش رو خوب کنه راضی بود.
خندید و دخترک رو به دیوار چسبوند.
– یه بوس بهم بده ببینم.
چپچپ نگاهش کرد.
– دیگه پررو نشو! زیادیت میشه آقا.
از این جوابش اخم کرد.
– که زیادیم میشه!
تو دل دشمن بود و داشت زبون درازی میکرد! صورت حسام هر لحظه داشت بهش نزدیکتر میشد اونم فقط میخندید و سرش رو تا جایی که میتونست عقب میبرد. صبر مرد مقابلش برید، چونهاش رو محکم گرفت و وحشیانه به جون لبهای خشک و ظریفش افتاد.
صدای جیغش نامفهوم از دهنش خارج شد! گاز گرفتنش تبدیل به بوسیدن شد، اینقدر ادامه داد که هر دو به نفسنفس افتادند. کمی که سرش رو از صورتش فاصله داد تونست یه نفس راحت بکشه! شاکی نگاهش کرد.
– تو دیوونهای مگه!
با شیطنت شستش رو گوشه لبش کشید و ابرو بالا انداخت.
– آره دیوونه توام، مگه شک داری؟!
دلش یهجوری شد، دست بین موهای کوتاه مشکیش فرو کرد و پرسید:
– من چهطوری آخه بهت علاقهمند شدم آقای فلاح؟
حسام چند ثانیه گیج نگاهش کرد، انگار داشت جملهاش رو توی ذهنش هضم میکرد. رنگ نگاهش عوض شد، چشم تنگ کرد.
– یه بار دیگه بگو ببینم.
با بدجنسی ابرو بالا انداخت.
-نه دیگه همون یه بار بسه.
عاصی و کلافه روی مبل نشست اما از آغوشش جداش نکرد؛ صورتش را با دستهاش قاب کرد.
– بگو، عین همون جملهای رو که گفتی دوباره بگو.
دوست نداشت بیشتر از این سربهسرش بزاره. اعتراف کردن یکهویی براش سخت نبود اما حالا انگار که خجالت میکشید! نگاه دزدید و آهسته گفت:
– دوست دارم… شاید… شاید عشق نباشه اما… .
سرش رو بالا گرفت و خیره به چشمهای مشکیش ادامه داد:
– اما الان نمیتونم به این فکر کنم که جز تو مرد دیگهای کنارم باشه.
و این اعتراف ساده و پر از صداقت چرا اینقدر برای حسام قشنگ و شیرین بود؟ مجالی نداد با انرژی و اشتیاق خاصی بوسهاش رو دوباره از سر گرفت، این بار اما عمیق و نرم میبوسید. این دفعه ترگل هم همراهیش کرد؛ هر دو تو خلسه شیرینی فرو رفتند که تا به اکنون تجربهاش نکرده بودند.
***
خیلی زود روز سفرشون فرا رسید. به مهران و حنانه هم پیشنهاد دادند تا همراهشون بیان اما حنا به خاطر بارداریش کمی میترسید، به خاطر همین نتونستند قبول کنند. چمدونها رو از شب قبل آماده کرده بود، فقط مونده بود کمی خوراکی واسه تو راهشون برداره. حسام حوله به دست با چشمهایی که از فرط خواب زیرشون پف افتاده بود وارد آشپزخونه شد؛ با لبخند شیرِ داغ رو تو لیوانها ریخت و سر میز گذاشت.
– صبحبهخیر آقا، زود صبحانهاتو بخور باید بری سوپری، یهکم خرید دارم.
لقمه نجویده شدهاش رو به زور با چای قورت داد.
– همیشهِ خدا خرید داری! خب دیشب هر چی لازم داشتی بهم میگفتی.
خندید؛ مردِ تنبلش عین بچهها نق میزد. کنارش سر میز نشست و دلی از عزا در آورد، بعد از فرستادن حسام به مغازه مشغول آماده شدن شد. برخلاف هوای مطبوعِ شیراز باید توی راه لباس گرم میپوشید. بافت ضخیم کِرمی و شلوار همرنگش رو با پافرِ شیری رنگش پوشید، کلاه پشمی فرانسویش رو سرش کرد، بیشتر موهاش رو پوشوند. تو این مدت عوارضِ زایمان ناموفق و افسردگیش باعث شده بود صورتش مثل گذشته شاداب نباشه، با کرم پودر و کانسلیر کمی از عیبهای صورتش رو مخفی کرد، رژ کمرنگی هم به لباش زد و چمدون به دست از اتاق خارج شد.
تا اومدن حسام خودش رو با دیدن نقاشیهای عسل که سپیده دیشب براش فرستاده بود مشغول کرد. لبخندش هر لحظه پررنگ و پررنگتر میشد، تصمیم گرفت بهش یه زنگی بزنه، الاناست که بیان. شمارهاش رو گرفت،
با خاموش بودنش تعجب کرد و موبایل رو از گوشش فاصله داد. نیم ساعت از رفتن حسام میگذشت چرا اینقدر طولش داده بود!
این مدت عجیب زود استرس میگرفت. تند شمارهاش رو گرفت، صدای گوینده پشت خط روی اعصابش رفت.
ممنون 👌👌
😍
یا امام زاده بیژن چه کردی لیلا جونم 🧡
چیشده دختر؟😂
هیچی یه بلایی سر حسام اومد بدبخت شددد ترگل
س
بچهها این پارت رو امشب گذاشتم تا بگم مدتی از این سایت میرم بهتره دیگه فعالیت نکنم، متاسفانه اون انرژی که باید نیست دیگه ادامهاش نمیدم چون هر چی بگم تکراریه، مرسی از اونایی که همراه همیشگیم بودند❤
عزیزم
واقعا حیفه که نباشی.
حق میدم اگه دلسرد شده باشی همه ی ما این حال و احوال رو تجربه کردیم.
امیدوارم پرقدرت برگردی و اینکه در تصمیمت تجدید نظر کنی و بمونی
نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه
لیلا توروخدا اینکارو نکن
اصلا من خودم تموم انرژیت میشم
نروووووووو اینننکاررررررر با من نکن لیلایی
اگه بری سایت خلوت میشه
حسامو از من نگیر
حداقل ننویس ولی بمون پیشمون
من که دوست دارم
من که رماناتو میخونم
من که خودمو لوس میکنم
دلت میاد ولم کنی؟😥🥺
اگه بری منم میرم
نههه لیلا نرو عزیزم چن روز استراحت کن اروم شی زود برگرد 😍
خانم مرادی عزیز … امیدوارم که حالتون خوب باشه 🙂
درسته تصمیم با خودتونه ولی لطف کنین تو این یه مورد اگر براتون مقدور هست ، از رفتن صرفِ نظر کنین… واقعا واسه ماهایی که داریم پا به پایِ ترگل و حسام و ماجراهاشون زندگی میکنیم ، وقفه بینِ رمان خیلی سخته .
حق دارید به هر حال بعضی خواننده ها کلا میوتن… و این طبعا نویسنده رو از ادامه راه دلزده میکنه ولی اگر هم که تصمیم گرفتید برایِ مدتی سایت رو ترک کنین ، امیدوارم که زودتر به ما برگردین و فراموش نکنین که کلیییی خواننده با عطشِ تمام نشدنی در انتظارِ پارتی از سویِ شما هستن.
بدرخشید❤️✨
سلام
لطفا نرید
اخه من که به رماناتون وخودتون عادت کردم
درسته نظری چیزی ندادم ولی خواننده خاموش رماناتون بودم واقعا عالی بودند
وای خدایا باز یه اتفاق جدیددد؟خسته نباشی لیلا جونم عالی بود
بله یه اتفاقی که سرنوشت زندگیشون رو تغییر میده؛ ممنون عزیزم❤
خسته نباشی عزیزم. مثل همیشه عالی بود
امیدوارم حسام بدبخت از صحنه روزگار محو نشه.
این آخرای پارت دل من هم شور افتاد
ممنون مائدهجان🙏🏻❤ فعلاً صبر کنید تا پارت بعدی ایشاالله متوجه میشید.
لیلا جون😐کجا میخای برییی من تازه اومدم😐💔
نرو 🙂رمان نده ولی بمون🙂
کاش بمونههه🙂
رمان نده ولی بمونه فقط🙂
بچهها لطفاً دیگه این حرف رو نزنید که از خودم بدم میاد😖 من واقعاً نمیتونم با این شرایط ادامه بدم چون حس میکنم یه جاهایی اشتباه کردم
هر موقع که گله و شکایتی میکنم همه میان کلی کامنت میذارند که نرو و فلان من اینو نمیخوام شما همراهم بودین و هستین اما باز هم اصل قضیه حل نمیشه خیلیها رو دیدم موقع پارتگذاری رمان خودشون فقط اعلام حضور میکنند یا جدا از نویسندهها این همه خواننده(جدا از بعضیها) یک بار برای اثر یه نویسنده وقت نمیذارن ما که چیز زیادی نمیخوایم!
منظورت رو نمیفهمم.من بار ها هم گفتم شاید کسی بخونه ولی علاقه ای به نوشتن کامنت نداشته باشه.یا یادش بره،یا وقت نکنه.
چیزی که برای خودم بارها پیش اومده
از طرفی ما خواننده هم از همین ادمین ها رمان کلی داریم عذاب میکشیم(منظورم تو نیستی لیلا جان.شما همیشه پارت گذاری به موقع بوده)
حرف ما برای ادمین ارزش داره؟
من کلا نصیحتم به شما لیلای عزیز اینه راه بزرگی در پیش داری صبور تر و مردم دار باش.
عزیزم ما به عنوان نویسنده یعنی هیچ مشکلی نداریم واقعا؟همیشه همینجوری گوشی به دست نشستیم و تایپ میکنیم؟نه بخدا ماهم آدمیم کلی هم مشکل داریم و سرمون شلوغه
اما این درسته بگیم هر وقت علاقه داشتیم بیام پارت بدیم؟
دیگه بچه های این سایت سر رمان دلارای کشیدن میدونن وقتی نویسنده به موقع پارت نده چقد بده
یعنی چی که علاقه نداره کامنت بزاره وقت نداره خب اکه وقت ندارید رمان بخونید اعلام کنید نویسنده هاهم اذیت نشن
نوشتن اذیت کننده نیست ولی وقتی میبینی کسی حمایت نمیکنه خب معلومه دلسرد میشی
همین رمان لیلا پربازدید ترین رمان این سایته
چرا باید تو ۱۲ ساعت فقط ۶۰۰ تا بازدید بخوره؟تروخدا یکم درک داشته باشین
درست میگی گلم حق داری .
ببخشید ها ولی منی که نمی دونم چه جوری سایتو برای نظر دهی درستش کنم حتی گوشی هم ندارم
موقع پارت گذاری گوشی داداش یا خواهرمو برمی دارم
الانم به داداشم گفتم سایتو درست کرده
ولی بازم خسته نباشید
عزیزم من منظورم به یک نفر نبود! هر آدمی به طور استثنا یه مشکلاتی داره که شاید نتونه دست به گوشی شه ولی آیا همه اینجورین؟
نه ولی اگه رمانو. نذاری منم نمی تونم بخونم
الا ینی باید منتظر باشیم بفهمیم بچم سقط شده😐💔
نکنین اینکارو با من توروخدااا😑🔪😐💔🥲
دیگه تو نبودی که بفهمی چیشد بچهاشون مرده به دنیا اومد!
سلام لیلای عزیزم
خوبی؟
شبت بخیر خوشگلم
خیلی خسته نباشی
برات آرزوی موفقیت دارم
نمیگم نرو شاید برای خودت بهتر باشه، ممکنه اصرارم اذیتت کنه
ولی بدون دلم حسابیییی برات تنگ میشه
و بدون که رمانات همیشه بی نقصن و عالی
خیلی خیلی دوست دارم و شرمنده که این مدت نبودم، تایم امتحانا بود و تبلتمو خاموش کرده بودم
زوده زود برگرد سایت بدون تو یچیزی ش کمه
کاش میشد بمونی ولی هر جور صلاح میدونی🙂💜
حسابی مراقب خودت و مهربونیات باش
منتظرتم
🫂💜✨
💓
خوب و عالی و بی نیاز از تعریف.پر و پیمون.😍 و اینقدر تن ما رو نلرزون خانم مرادی عزیز😘
مرسی از همراهیت کاملیای عزیزم💓
من یه آدمیم یعنی پنجاه سالمم بشه اگه طرف جواب تلفنم رو به هر بهانهای نده عصبانیتم فوران میکنه نمیتونم خودم رو کنترل میکنم الان واسم جای سواله اون دسته از دوستانی که روزی منت نمیزارما اما براشون وقت گذاشتم و تو نویسندگی کمکشون کردم الان کجان؟
خانم مرادی درسته به جایِ شما نیستم اما متوجه این بی توجهی از سمتِ خواننده هام …این واقعا برای آدم خیلی اذیت کننده است که نتایجِ زحماتشو اونطوری که باید و شاید نبینه … درست میفرمایید.
اینم باید در نظر داشت که نویسنده هایی مثلِ شما که مضافِ بر قلمِ بی نظیرشون ، نظمِ خاصی هم تویِ پارت گذاری دارن واقعا خیلی کم پیدا میشه و باید ارزش گذاری صورت بگیره… هر جور که به نظرتون صلاحه عمل کنید ، در نظر داشته باشید که ما همیشه پشتتونیم❤️🙌🏾
درسته همین موضوع حرص آدم رو درمیاره، مرسی از همراهیت هستم عزیزم😍
🌸سلام خواهر بزرگه 🌸
اینکه حمایتا کمه و …بهت حق میدم انگیزت کم شده باشه
اما کلا یه تایمیه که خیلی سایت خلوته و تعداد زیادی از بچه ها نیستن و این خیلی تو چش میزنه
من خودمم گاهن میگم من دارم واسه کی رمان میزارم اما بخاطر همون یه نفرم که بم میگه خسته نباشید و ممنون عزیزم و عالی بود و…میزارم
منم توقع دارم یذره حمایت ازم بشه لااقل منه نویسنده مبتدی رو راهنمایی کنن اما خب تعدادشون کمیابه
اگر فکر میکنی که انگیزت خیلی کم شده و خسته شدی یه ذره به خودت استراحت بده و با انگیزه برگرد
من تا جایی که بتونم منتظر تو و قلم قشنگت هستم 🙂🫀
اینا حرفای خواهر کوچیکس که دلش نمیخاد خواهر بزرگش بره
من خواهر ندارم و تو این مدت جای خواهرم بودی 🫂
خیلی نرم اشکالاتمو میگفتی و من اصن ناراحت نمیشدم خوشحالم میشدم
میدونم نبودت تو سایت خیلی حس بدیه و انگار جات خالیه اما اگه اینجوری حالت خوبه دیگه چی بگم
فقط قول بده بر میگردی🥲
من اصلاً نمیدونم باید چی جوابت رو بدم😥 بنویس دختر هر چی تو ذهنته فکر نکن بار اول باید همه چیز تموم بنویسی یه باد بنویس چند بار ویرایشش کن هدفت چاپ باشه منم سقوط و کویر سبز رو دارم ویراستاریش میکنم واسه چاپ
بیشتر عصبیم وگرنه واسه رمان نوشتن یه برنامههای دیگه دارم🤣
سلام خواهری توکه اینقد بد نبودی هنوز داغ بچش سرد نشده میخوای بلای جدید نازل کنی؟ در مورد حمایت والا نمیدونم چی بگم ولی بخدا من تاوقت کنم بدو بدو میام سایت ولی کاش نصفه ولش نکنی حیف این قلمه نا تموم بمونه
هنوزم بد نیستم😂 حالا بلای جدید بماند، یه خورده صبر کنید متوجه اصل قضیه میشید.
این پارت خیلی قشنگ بود و انگاری حدسم درست بود زندگی ترگل و حسام داره به اوج لذت میرسه😂
خیلی دوس داشتم این اتفاقا با وجود بچه اشون باشه اما خب شاید بچه یه تلنگری بود واسشون
حداقل واسه حسام که انقدر به ترگل فشار میآورد واسه بچه !
وای من تازه یادم اومد بهراد کیه🤣
عجب زرنگیه سپیده هااااا💃😂
بله درسته😊👍🏻 بله منشی از دیرباز معروفه به…😂
وای لیلا یه کتاب جلومه بگو نویسنده اش فامیلش چیه ؟
حسام🤣🤣🤣
حمید حسام
ینی اینو می بینم هی یاد شوهر ترگل میافتمم
هااااا راستی یه فصل رمان پرتوی چشمانت دارم تموم میکنم و اون نکاتی که گفتیو تو فصل جدیدش رعایت میکنم همینکه مثلا جدیش کنم
کاوه هم قراره هزارتا بلا سرش در بیارم🤣🤣🤣🤣
یزید بازیمو فقط 🤣🤣🤣🤣
هر مشکلی داشتی اگه بتونم و اطلاعی داشته باشم حتماً کمکت میکنم خواهری😘
وای وای لیلا باز چه خوابی براشون دیدی نکنه برای حسام اتفاقی افتاده
🤷♀️
لیلا جان هیچ کس نمیتونه بهتر از خودش صلاحش رو درک کنه
هر کاری رو که میدونی صلاح هست و به ارامشت کمک میکنه انجام بده عزیزدلم من اصلا دوست ندارم برای اینکه خودم رمانتو بخونم و لذت ببرم تو از لحاظ روحی اسیب ببینی بالا بخاطر این گفتم نرو چون میدونستم نبودت توی سایت چه پررنگ هست
ولی میگم الان تو اهداف بزرگتری داری و اینکه باید چیز هایی رو که اذیتت میکنه از خودت دور کنی .
خیلی دلم میخواست باشی تا من هم رمانم رو ۳۰ ام شروع کنم و از نصیحت ها و راهنمایی های فوق العاده ات استفاده کنم
ولی خب فکر کنم قسمت نیست
ولی لطفا اگه رو دوباره برگشتی یه سر به خواهر کوچیک هم بزن البته اگر لایق بدونی
برات ارزوی موفقیت دارم عزیزدلم ،هرجا هستی شاد و خرم باشی
شاگرد شما ..آلا..
سلام لیلا جان.من تازه ایم پارت رو خوندم.
نمیدونم چی بگم واقعا.یه بار هم در طی پارت ها گفتی میخوای ادامه ندی.
من در حد توانم حمایت کردم.اما خداییش انصاف نیست که به خاطر کسی که حمایت نمیکنه ،ادامه پارت رو نذاری؟
مثل این میمونه که بگی تر و خشک باید باهم بسوزن
مرسی مریمجان😍 ترجیه میدم کلاً این بحث بسته بمونه.
لیلا جونم به خاطر ماهایی همیشه حمایتت میکنم وقتی این همه قلمت جذابه لطفا نرو 😭💜
لیلا جان عزیزم به عنوان یه کسی که اینجا زیادی داره اذیت میشه سر بازدید ها دارم بهت میگم برو…مغزتو
اروم کن…قلم تو واقعا لیاقت دیده شدن رو داره برو حتی اگه حس میکنی نیازه رمانت رو یه جای دیگه ادامه بده مطمئن باشم ما همچنان حمایتت میکنیم
و اینم بدون هیچی مهم تر از خودت نیست
وقتی هیچکدوم از خواننده ها اهمیت نمیدن که کامنت بزارن و برای تلاشت ارزشی قائل نیست چرا باید بمونی اینجا و هدر بدی؟گاهی وقتا باید آدم بره تا بدونن چی رو از دست دادن
مطمئن باش هرجا باشی میدرخشی ❤️
من فکر کنم شما منظورم رو بد متوجه شدین! والا رمان من یکی دو پارت به اتمام تایپش مونده یعنی یه جورایی آمادهست اما هر نویسندهای از فضای خلوت و سرد انگیزهاش کم میشه چون واقعا کسایی که قبلا بودند الان نیستند و من از این بابت ناراحتم
ناراحتم چرا واسه کار خودشون فقط ارزش قائل میشند چرا این قدر ادعای زرنگی دارند! من به هر حال کار خودم رو اینجا تموم میکنم اما یه تجدید نظری باید توی رفتارم انجام بدم
اینم آخرین باری بود که در این مورد حرف زدم چون انگار یه چیز هم بدهکار شدم😂
زود رنج شدی عشق نازی فدات شم خودم جای همه ی دنیا حمایتت میکنم😘😘😘
صبحبخیر مادمازل😂 برو کویر سبز رو فقط بخون اگه شناختی رمان رو🤣
باشه حتما میخونمش…امروز حسابی سحرخیز شدم واسه ناهار مهمون دارم منم از آشپزی متنفررررر دیگه بفهم چی میکشم
تمیز کردن کارای خونه بدترین نوعش هست!
فکر کن جارو بکشی دستمال بکشیییییی😣
بازم آشپزی راحته 🤦🏻♀️
برعکس من تمیز کردن رو به آشپزی ترجیح میدم بخدا شش صبح بیدار شدم یعنی نصف کاراموهم ازقبل انجام داد ه بودم الان فقط دارم برنج رو دم میدم ودسر وسالاد درست میکنم مرغم توفره یه قرمه سبزی هم که داره جامیفته آخه دیشب پختمش ولی بازهم سرگردونم
دیگه مهم نیست، یهکم عصبی بودم خواستم خودم رو تخلیه کنم، رمان سقوط فقط بسته به این نیست که اینجا گذاشته شه فکرهای دیگهای تو سرمه که اگه خدا بخواد به زودی عملیش میکنم.
توواسه خودت بنویس و اهمیت نده به حاشیه ها توهمیشه بهترینی
سلام لیلا بانو
حالت خوبه؟
من ی مدته که چشم هام به شدت اذیت میشه و نمیتونم گوشی دستم بگیرم اصلا
برای همین نه میتونم بنویسم نه خیره ی مطالب بشم
وگرنه خودت خوب میدونی چقدر رمانت رو دوست دارم و چقدر اصرار داشتم زود به زود پارت بدی
الانم میبینم سه تا پارت اومده خیلی خوشحال شدم
در وقت مناسب میخونم و پارت های آینده نظرم رو برات میفرستم
الانم خواستم ی نگاهی به سایت بندازم که کامنت هات رو دیدم
فقط بدون به خاطر این دلیلی که گفتم نتونستم بخونم فعلا و نتونستیم حتی رمان خودم رو بنویسم
به هرحال خسته نباشی 💐
به الان خودت نگاه کن و پارت های یک بوی گندم مقایسه کن!
قطعا حمایت هات بیشتر شده و در آینده هم بیشتر از این خواهد شد
موفق باشی
سلام عزیزم امیدوارم حالت خوب بشه زیاد به خودت فشار نیار سلامتیت از همه چیز مهمتره😍
خدای من یه روز نبودم ببین چه جنجالی راه انداختین😂🤦🏻♀️
لیلا به نظرم کاملا کاملا حق داری و درکت میکنم بابت تصمیمی که گرفتی
بفرما بجای اینکه امید بدی میگی حق داره بابا بذار واسه دل خودش بنویسه…..مثل الماس نامرد که رفت و دیگه پیداش نشد خوبه ماموندیم توخماری ازنظر من به احترام همینایی که هیچوقت نظرشونو دریغ نکردن و همیشه بودن باید ادامه بدن
ستی من فدات بشم یا نه😂😅
وای عالی بود..یا 124هزار پیامبر چی قراره بشه دوباره؟🥺😭
😂
سلام لیلا جان قلمت عالی هستش نوشته های زیبایی داری خسته نباشی گلم
ممنون باعث خوشحالیه که این نظر رو ازت میشنوم😍😘
لطفا برامون پارت بزارید خیلی رمان زیبایی دارید ،قلمتون واقعا آدم رو جذب میکنه!
مرسی خواننده عزیز😍 چشم سعیم رو میکنم☺
خسته نباشی لیلا جان🙏🏻🌹مثل همیشه عالی
ممنون از دلگرمیت😍🤗