رمان شانس زنده ماندن پارت 22
سکوت سنگینی پا برجا شد.
آن قدر این سکوت سنگین بود.که خود احسان هم اذیتت میشد.
ریحانه با خشم به احسان نگاه می کرد.رک و راست او را از خانه پرت کرده بود.
هرکسی جای ریحانه بود.یه سیلی به دامادش میزد که اینطور با او صحبت کرده.
اما ریحانه اینکار و نکرد.این آخرین دیدارش با احسان بود.دیدار بعدی اش در قیامت.
با چشم های خون نشسته به باران نگاه کرد.برخلاف خودش باران خیلی دل نازک بود.و از این رفتار دخترش متنفر بود.
_باران،پاشو وسایلت و جمع کن !بریم تهران.
بارانی چینی به بینی اش داد.از رفتار احسان خیلی ناراحت شده بود.به احسان نگاه کرد.
دید احسان خیلی ریلکس وارد اتاق خواب شده.و در تخت دراز کشیده.
_پاشو دیگه باران!داری به شوهر ایکبیریت نگاه می کنی.؟ البته فقط امشب شوهرته فردا میشه برات غریبه. !
باران به چشمان مادرش نگاه کرد. به قیافه اش نمی آمد شوخی کند.
_داری چی میگی مامان!
_چی میگم؟ندیدی شوهرت چطوری باهام صحبت کرد؟الان توقع داری برم ازش معذرت خواهی کنم؟فردا میرم طلاقت و ازش می گیرم .
تا سکوت باران را دید با تشر گفت:
_نمیری وسایلت و جمع کنی؟خودم میرم جمع می کنم.
ریحانه بلند شد و لباس های ضروری باران را در ساک چید .لباس های باران پیش از حد کهنه بود.به طوری که خود باران هم خجالت کشید.
خود ریحانه هم زمانی که باران کودک بود بهترین لباس را برای او می خرید.باورش نمیشد زمانی که باران بزرگ شود.آن قدر وضعش بد باشد که برای خودش هم نتواند لباس بخرد.
_مامان من نمیام!
آنقدر لحن باران محکم بود.که خود ریحانه هم دست از جمع کردن لباس کشید.و به باران خیره شد.
_داری چی میگی دخترم؟نمیفهمی خود شوهرت من و تو از خونش پرت کرده بیرون؟یا خودت و زدی به خرییت،؟
باران آرام به سمت مادرش رفت،و دست او را میان انگشت هایش گرفت و لب زد.
_مامان ،احسان فکر می کنه من دخترش و کشتم.اما نمیدونه همه ی اینا کار فرشته هست.اون روح که من به احسان گفتم و اون هی میگه من دیوونه ام.
ریحانه چشم هایش را ریز می کند.خودش هم به این قضیه شک کرده بود.گره روسری اش را سفت کرد و گفت:
_داری راجب چی حرف میزنی باران؟فرشته کیه.
باران نفس عمیقی کشید،زندگی اش تلخ شده بود.تلخی که فقط خودش حسش می کرد. وقتی لب هایش را خیس کرد تا به مادرش قضیه را توضیح دهد.ناگهان فرشته را دید.
دقیقا پشت سر مادرش بود.
چنان با لبخند به باران نگاه می کرد گویی جایزه ی اسکار گرفته .باران متوجه شد خوشحالی فرشته سر چی هست.
سر اینکه احسان از او متنفر شده،و فرشته به هدفش رسیده .
_بگو دیگه باران،جون به لبم کردی! داری راجب چه روحی صحبت می کنی؟
باران همینطور که به فرشته نگاه می کرد گفت:
_مامان !پشت سر تو نگاه کن!
ریحانه به پشت سرش نگاه کرد،هیچ چیز عجیبی ندید.اما چشم های باران برق میزد،برق انتقام و عصبانیت.
_دخترم من هیچی نمی بینم.
باران نگاهش را از فرشته کند.و به مادرش نگاه کرد.وقتش رسیده بود کل قضیه را تعریف کند.
که چه چیز هایی را در این خانه دیده بود.و در زیر زمین عکس فرشته را پیدا کرده و پیش دعا نویس رفته و فرشته سبب مرگ دخترش شده را تعریف کرد.
_البته می دونم مامان تو هم مثل احسان حرفم و باور نمی کنی اما احسان یکبار من و دکتر هم برده بود. اما مامان من می خوام به احسان ثابت کنم.که اون بهار و فرشته کشته نه من.
مادرش حیرت زده به باران نگاه می کند.با دقت حرف های باران را مرور می کند یعنی یکسال دخترش چیز های متفاوت دیده اما پیش خودش بازگو نکرده.؟
_داری چی..میگی باران! این همه اتفاق داخل این خونه افتاده ولی تو هنوز موندی؟اصلا چرا این هارو به من نگفتی؟من اولین بار تو داخل خونت رفتم شب موقع خواب یه چیزی سریع از روی من رد شد فکر کردم توهم زدم.نگو واقعیت بود.
_مامان تر رو خدا با حرف های احسان ناراحت نشو.من میخوام بهش ثابت کنم.اینجا روح داره.
ریحانه خشمگین میشود.
_داری چی میگی باران؟به درک که نمیخواد بفهمه اینجا روح داره.چرا تو خودت و آزار میدی؟بیا وسایلتو جمع کن بریم تهران بزار اونقدر اونجا بمونه تا زیر پاش علف سبز شه. من تحمل این همه توهین و حقارت را ندارم.
_اما من نمیام مامان .این حرف ها رو به تو گفتم که تو بیای کمکم کنی نه که بگی به درک من احسان و خیلی دوست دارم حاضر نیستم احسان تنها بزارم.
_دختر این خونه روح داره!متروکه اس من از اولم از این خونه ترسیدم بخدا می ترسم این روح بلایی سر تو بیاره باران.
_مامان نگرانم نباش حالا می مونی پیشم؟؟
_نه
از لحن محکم مادرش نا امید میشود.
_مامان احسان بیماره قول میدم باهاش خوب شدم میگم ازت معذرت خواهی کنه.
_من محتاج معذرت خواهیش نیستم،باران داری من و حرص میدی میای با من تهران یا نه؟
برام مهم نیست اینجا روح داره یانه، اینقدر نینی به لالای احسان نزار .
باران بغض می کند،بین دو راهی مانده بود.او می خواست به احسان ثابت کند که این خانه روح دارد اما خبر نداشت احسان دیگر به او اعتماد قبل را ندارد..
_نمیام.
ریحانه فکر کرد باران کوتاه می آید اما اینطور نبود. متوجه شد حرف زدن با باران بیهوده هست.باران قول داده بود حقیقت را به احسان بازگو کند.حتی اگر چیزی به ضررش باشد.
ساک خودش را جمع کند و از طریق گوشی هوشمندش شماره ی اسنپ را می گیرد تا یک روز در هتل بماند.آن هم نه هتل کناری بلکه هتل پنج ستاره .
_باشه باران من دارم میرم.
_اخه چرا مامان؟؟
_توقع نداشته باش با این توهین های احسان اینجا بمونم.غرورم اجازه نمیده!تو که خوب می دونی من خیلی کینه ایم .فقط باران امید وارم اون روح کاریت نداشته باشه.من که هشدارمو بهت دادم. (حالا خوبه مادرشه این و میگه😑)
فردا صبح◇
صبح باران برای احسان صبحانه آماده کرده بود.نان بربری که احسان عاشقش بود.و منتظرش بود. تا از خواب بیدار شود.
_سلام سامان جان خوبی؟؟ممنون چاکریم.
با صدای احسان که در اتاق بود باران تعجب می کند.فکر کرد احسان خواب هست چون هیچ سر و صدایی در اتاق نبود.!
یهو احسان در اتاق را باز می کند و با باران رو برو میشود.
_باشه داداش ،امروز میام کاری نداری….باشه خدافظ
و تماس را قطع می کند و بدون توجه به باران لباس هایش را می پوشد.
باران از این کار های احسان ناراحت میشود اما بروز نمیدهد.
_احسان،برات صبحانه درست کردم نمیای بخوری؟
احسان با تشر به صورت باران نگاه می کند،که ساکت شود.و اجزای صورتش را می چرخاند،به دنبال ریحانه می گردد
_مامانت رفت؟
باران دلخور می گوید:_توقع داشتی با این حرف زدنت مامانم اینجا بمونه؟رفت گفت تو هم بیا.
احسان پوزخند میزند حوصله ی حرف زدن نداشت اما دوست داشت باران را ناراحت و خشمگین کند.
_اهان پس تو چرا نرفتی مگه دعوتنامه فرستادم اینجا بمونی؟؟
باران از این کلام احسان خیلی ناراحت میشود و بغض می کند.تا خواست جوابش را دهد صدایی از احسان شنید.
دید احسان پیراهن و کت زرشکی اش را پوشیده از نظر او خیلی جذاب بود.اما بروز نداد.
_احسان داری اماده میشی؟برات صبحانه درست کردم.
احسان قهقهه می زند نه از خوشحالی بلکه با عصبانیت،_برو بده عمت بخوره،من به تو اعتماد ندارم باران می ترسم منم مثل دخترم بکشی.
اشک تمام صورت باران را فرا می گیرد تازه دخترش را فراموش کرده بود.
_اون دختری که تو داری حرف میزنی دختر منم بود.
احسان وارد حیاط خانه میشود اصلا حرف های باران برایش مهم نبود.
وقتی باران این طرز رفتاره احسان را میبیند.
صدایش را بالا می برد._احسان صبر کن.احسان بخدا من اون دخترتو نکشتم،من قاتل نبستم من پیش مامانم نرفتم تا به تو ثابت کنم این کار من نیست بخدا همه اینا کار فرشته اس.من….
احسان کلام باران را قطع می کند و نزدیکش می آید.و یک سیلی محکم به صورت باران میزند.
و باران به زمین پرت میشود.مطمئن بود جای انگشت های احسان رو صورتش مشخص است.
_باران،این بچه حاصل عشق ما بود.تو با نابود کردن این بچه بهم ثابت کردی یه روانی هستی .بخدا این کاراتو تکرار کنی تو رو میبرم تیمارستان ولم کن دیگه من و خسته کردی،چرا از زندگیم نمیری؟هاا تو..
دیگر صحبتش را ادامه نمی دهد،و از حیاط خانه خارج میشود.خودش متوجه شد آن سیلی خیلی محکم بود،باران خیلی ضعیف بود تحمل آن درد را نداشت. او در حق باران نامردی کرده بود. و حتما جواب این سیلی را از خدا خواهد گرفت.