رمان شانس زنده ماندن پارت 6
_سلام مامان
_سلام دخترم خوبی ببخشید که از خواب بلندت کردم
_اشکالی نداره مرسی مامان من خوبم!!
_بهت خوش میگذره؟
_اره مامان گلم تو خوبی؟
کلی با مامانم صحبت کردم یه جورایی دلم براشون تنگ شده بود.
با مادرم خدافطی کردم و تماس و قطع کردم.رفتم سمت آشپزخونه تا تمیز کنم…
چند ساعت گذشت..از وسایلی که احسان گرفته بود.املت درست کردم.چون نه برنج گرفته بود نه گوشت که بشه قیمه یا قرمه درست کرد.
در حال رنده کردن گوجه ها شدم.که یه سایه سریع از روی من رد شد.و وارد اتاق خواب شد.
اونقدر که این سایه تند و سریع بود که فقط متوجه حرکت اون شدم .ترسیدم با خودم بسم الله ای گفتم و وارد اتاق خواب شدم.هیچی تو اتاق خواب نریدم
با خودم گفتم:
_چقدر من خیالاتی شدم!!
وارد آشپزخونه شدم.ادامه رنده کردن گوجه ها بودم که صدایی از اتاق خواب شنیدم.مثل صدای راه رفتن اونم با سرعت تند ..
سریع ضربان قلبم تند شد.استرس گرفتم .
من که این مدلی نبودم.
دوباره وارد اتاق خواب شدم هیچی ندیدم .فقط کمد دیواری و دیدم، که داره باز و بسته میشه.
یه لحظه فکر کردم یادم اومد من صبح از خواب پاشدم کمد دیواری و بستم.
اما چرا الان باز بود؟؟؟