رمان شاه دل پارت 35
با سردردی که تا مغز و استخوانش نفوذ میکرد روی تخت نشست و خیره لب تاپ روبه رویش شد
ساعت ۸:۵۶ دقیقه بود و خبری از هیچ کس نبود
تاریکی اتاق باعث میشد چشم هایش خواب آلود شود
اما با تمام این ها فقط و فقط ذهنش درگیر افرا بود و دیگر هیچ!
صبح اولین کاری که کرد شماره را به اداره ی پلیس داد اما از شانس بدش سیم کارت به نام کسی بود که تا کنون اسمش را نشنیده بود
ولی خوب میدانست آن آدم هیچ غریبه نیست
کمی از سردرد هایش برمیگشت به ظهر که با اعصابی به هم ریخته وارد خانه شد و هرچه دم دستش بود را خورد و خاکشیر کرد
گرچه حالش را خوب نمیکرد اما بهتر از هیچ چیز بود
صدای زنگ گوشی اش در فضای تاریک و ساکت اتاق طنین ترسناکی به وجود می آورد
خمیازه کشان تماس دکتر را بی جواب گذاشت و گوشی را خاموش کرد
لحظاتی نگذشته بود که عکسی از فرد ناشناس از طریق فیسبوک برایش ارسال شد
در وهله ی اول سری عکس را باز کرد
اما با دیدن تصویر افرا قلبش با خاک یکسان شد
دخترک چشم قشنگ!
موهایش آشفته روی صورتش پخش بود و ترک لب هایش در عکس هم مشخص بود
چرا آنقدر نامرد به صندلی بسته شده بود؟!
چشم های غمیگن افرا جانش را به آتش میکشید!
چند دقیقه ای خیره ی تصویر افرا شد
تا شاید کمی از دلتنگی هایش کاسته شود
با دیدن اسم و عکس فرد فرستنده چشم هایش از تعجب باز ماند
شک داشت که درست میدید یا اشتباه!
سودا بود!
قصد خودش هم همین بود که کیوان با خبر شود.
پیامی که برایش ارسال شد باعث شد دست از فکر و خیال های بی سر و تهش بردارد:
_میتونیم ی معامله ی خوب بکنیم کیوان
حاضر بود در برابر جان افرا کل دنیا را قربانی کند
بدون تعلل برایش تایپ کرد:
_هر چی باشه قبول..ولی قبلش میخوام زنم رو ببینم
خدا میداند که افرا چقدر از نوشتن این پیام های زیبا خوشحال میشد
میم مالکیت همیشه زیباست!
_اشتباه نکن کیوان
تا وقتی معامله انجام نشده حق نداری حتی صداش رو بشنوی
او کی آنقدر بی رحم شده بود!
قبل از سوالی از کیوان خودش سری پیام بعدی را هم فرستاد
_تو که قسمت من نشدی مشکلی هم نیست
ولی خوب میدونم مغازه ی فرش فروشی چقدر می ارزه!
خوب میدونم چقدر سود داره و الان تا چه قیمت میشه مغازه رو فروخت
فردا ساعت ۶ تنها بیا فقط وگرنه میدونی که چی میشه پسر خوب!
لحظاتی بعد از صفحه خارج شد و کیوان را با هزاران غصه ی در هم آمیخته تنها گذاشت
سودا از همان بچگی هم طمع کار بود و عاشق پول!
پس تعجبی هم نیست که همچین خواسته ای داشته باشد
با خشم و نفرت لب تاپ را بست و از روی تخت بلند شد
باید سری به خانه ی پدرش میزد
قطعا خاله اش از کثافت کاری های سودا باخبر بود
آنقدر ذهنش درگیر بود که حتی متوجه نشد خودش را چگونه به خانه ی آنها رساند
در را با کلید خودش باز کرد و وارد خانه شد
عجیب بود که از سر و صدای همیشگی خبری نبود
با قدم های اهسته وارد خانه شد
اولین چیزی که توجه اش را جلب کرد چشم های قرمز و پف کرده ی خاله اش بود
مادرش هم کنار دستش نشسته بود آرام پشتش را نوازش میکرد
سلام آرامی که گفت باعث شد نگاهشان به سمت کیوان برگردد.
در همان دقایق کوتاه فهمید که آنها هیچ خبری از سودا ندارند و ناراحتی خاله اش هم بابت ناپدید شدن دخترش است
حوصله ی ماندن در آنجا را هم نداشت پس بدون مکث از خانه ی آنها خارج شد
تا نصفه های شب در خیابان ها پرسه زد و به حرف های سودا فکر کرد
راهی نبود که افرا را نجات دهد جز همان گوش دادن به حرف های سودا
چه اهمیتی داشت که هیچ چیز نداشته باشد
مهم ترین چیزی که در زندگی اش داشته همان افرا بوده
پس به همین راحتی او را از دست نمیداد
تصمیم گرفت فردا ساعتی که تعیین شده پیش آنها برود
تنها کاری که از دستش بر می آمد صبر بود تا فردا..!
صبری که لبریز از فکر های بی سر و ته بود و چه غمیگن بود آن شب های دلگیر تنهایی!
(لطفا کامنت فراموش نشه ✨)
آفرین پسر قشنگم😂❤️
این پارتت طولانی تر از قبلی بود😂😂😂
فردا هم پارت بده حتما باشه؟؟؟؟🥲
زود تر ببینیم تکلیف افرا چی میشه😁😂❤️
عالی بود سعید ژووونم❤️
خداروشکر که ی بار گفتین طولانی هستش 😂
اره حتما میدم فردا هم😌
ممنون ستی خوشگله 🌸✨
دیگه خواستم کم لطفی نکنم😂😂😂
ولی خیلی خیلی هم طولانی نبوداااا
پارت طولانی=لیلا🤣🤣🤣
میدونم به اندازه ی پارت های لیلا نیستش😌
ولی سعی میکنم طولانی تر هم بنویسم
ستی چیزی که بهت گفتم
وقت نکردم بنویسم الان میخوام ی چیزی بنویسم حالا
پس هر وقت دیدی گذاشتم ممنون میشم همون طوری که گفتم بزاری 😊🥺
😐😐😐
بد قول مم کلی ذوق داشتم🤣🤣🤣
من*
دارم تایپ میکنم الان
شاید ی نیم ساعت یک ساعت طول بکشه
ستی خانم تشریف بیار تایید کن😂🥺
اومدی تایید کن
فقط یادته که چی بهم گفتی🥺🥺
پی وی
عالی بود 💜💜❤️
ممنون تینا جان🍃🌷
💚💚💚
مرسی عزیزم مثل همیشه عالی و منظم😁💗
ممنون حدیث خانم😌💐
قربونت برم 🥰
🍃💐
ممنون بابت پارتی که دادی عزیزم فقط چرا کیوان رفت میتونست به خالهاش بگههااا
خواهش لیلا بانو✨
وقتی مادرش برای ناپدید شدن دخترش ناراحته یعنی خبری ازش نداره دلیلی نداشت که دیگه بمونه 😊🌿
میتونست بگه که سودا چنین پیامی بهش داده
مطمئنا مشکلی حل نمیکرد
میخواست به پدرش بگه که پارت بعدی میفهمید
خوبه یه کم فقط یه کم بیشتر بود ها.😌😅
خداروشکر🥺🌷
خسته نباشی💜
ولی من یکی بخدا از دست کارای کیوان خسته شدم 😑
ممنون تارا خانم🌸✨
کاری نمیتونست بکنه واسه لیلا هم توضیح دادم بالا🍃
عالی بود خسته نباشی امیدوارم تصمیم درست رو بگیره باید دید کیوان چه کار می کنه
ممنون از نظرت نسرین جان🥺🌿
اره دیگه باید منتظر باشید 😁
عالی
نسبتا هم طولانی نبود اما حداقلش این جای حساس تموم نشد
خوشم میاد بلدی مغز درگیر کنی تا فردا
ممنون از نظرت بانو🌿✨
سعی میکنم همیشه طولانی بنویسم😄
🥺🌷
مرسی مهم طولانی بودنشه😁🌼🙏
عالی بود خسته نباشی
ممنون از نظرت فاطمه جان✨🌿
سودای بدبخت پول دوست🤬
خیلی بدبخته که برای پول و حتی انتقام همچین کاری میکنه😮💨
بنظرم بهترین کار اینه که به پلیس خبر بده که حداقل اونا خبر داشته باشن
عالی بود سعیدیییی😃✨️🤍
واقعا سودا رو نمیتونم توصیف کنم🥺😂
ممنون از نگاه غزل بانو🌸🌿
چرا نرفت در مورد سودا و درخواستش با پلیس حرف بزنه
دوستان سودا ساعت ۹ شب باهاش حرف زده
بعدشم که رفت خونه باباش
بعد اونم پارت تموم شد
آخه وقت نبود..و اینکه شاید کیوان همه چیز رو هم به پلیس خبر نده😊✨
خسته نباشی
واقعا زیبا و عالی بود
ممنون از انرژی های قشنگت مائده جان🥺🌷
خسته نباشی .. ایشالا افرا سالم بمونه🙂😥
ممنون گلی 🥺🍀
دستت طلا مهساجون😍😍
🥺💐
گلبم گرفت که🥺
مرسی که خوندی نیوشا جونم🥺🌿