رمان شاه دل پارت 5
صبح با صدای بلند تلویزیون از خواب بیدار شد..با اینکه در اتاق بسته بود ولی صدای فوتبال به حدی زیاد بود که او را از خواب بیدار کند..با کرختی آرام از جایش بلند شد و شانه را از روی میز برداشت..بهتر بود این مدت را با آرامش زندگی کند،به خودش برسد و سرحال باشد..بعد از شانه کردن موهایش از اتاق بیرون رفت.. ولی با دیدن کیوان ماتش برد..پاهایش را دراز کرده بود روی میز و رویش هم پر بود از فیلتر های سیگار و پوست تخمه..خواست دهان باز کند که تلفن خانه به صدا درآمد..به ناچار تلفن رو اول برداشت..زهرا خانم بود
مادرش، چند دقیقه ای را با مادرش حرف زد و چون کیوان آنجا بود سعی کرد شاد حرف بزند و وانمود کند اثری از غم در وجودش نیست..همین که تلفن را گذاشت پشت سرش مادر کیوان تماس گرفت و بعد از احوال پرسی از آنها خواست امشب شام را خانه آنها باشد..گویا خانواده خودش هم دعوت کرده بودند..از موضوع بسیار خوشحال شد و بعد از حرف زدن تلفن را قطع کرد..
همین که نگاهش به کیوان افتاد همه ی شادی اش دود شد و رفت هوا..معلوم نبود چه مرگش بود..حالا لبخندی هم کنج لبش بود
و هر از گاهی نگاهش را از تلویزیون به او میداد..
متوجه که شد تماسش پایان یافته گفت:
_چیه شنگول میزنی
میخواست حرصش را در بیاورد یا..!
رفتار های دیشبش با الان زمین تا آسمان فرق میانشان بود..
یاد دیشب که افتاد گفت:
_دیشب کجا بودی؟
انتظار داشت جواب ندهد یا حداقل عصبی باشد اما با همان لبخند مسخره اش گفت:
_یکم کار داشتم،مهم نیس حالا
این جواب سوالش نبود.. او هرگز جواب
نمیداد..
بلند شد تا کتری را بگذارد که حداقل یک صبحانه ای چیزی بخورد..ولی با دیدن کتری که در حال قل خوردن بود لبخندی زد..
گویا هر دو به چایی علاقه داشتند..!
بشقابی برداشت تا حداقل کمتر انجا را به کثافت بکشد..به طرفش برد و گذاشت روی میز..همین که خواست برگردد نگاهش به قوطی قرص خورد..
چه قرصی بود!!
دستش را به طرفش دراز کرد ولی قبل از برداشتن آن دستش توسط کیوان
گرفته شد..
با تعجب برگشت سمتش که خودش زود تر گفت:
_برو صبحونه ات رو بخور
لحنش آنقدر جدی بود که از ترس دیگر چیزی نپرسید و به طرف آشپزخانه رفت
و کیوان هم با حالت قبلی مشغول تماشا شد..
دیگر برای صبحانه خیلی دیر بود..
نهار قیمه بار گذاشت و بعد از دم گذاشتن برنج به اتاق برگشت باید لباس هایش را برای امشب آماده میکرد
زمان زیادی کارش طول نکشید تا نهار حاضر شود او هم لباس ها را آماده کرده بود..
به طرف آشپزخانه رفت و غذا ها را کشید وقتی همه چیز آماده شد کیوان را هم صدا زد:
_بیا نهار آماده است
ولی آن لحظه دیگر جلوی تلویزیون نبود..
چند لحظه بعد از آن اتاق که هنوز آماده نبود آمد بیرون و درش را قفل کرد و کلید را از روی در برداشت..
قطعا چیزی آنجا بود که نمیخواست افرا متوجه اش بشود..
با حالتی سردرگم پشت میز نشست و مشغول شدند..
دست پختش عالی بود و حالا هم غذا مانند همیشه بی نظیر شده بود..
تنها چند قاشق از غذا را خورده بودند که با حالت عصبی قاشق را روی میز پرت کرد و غذا را به طرفش هل داد
که نصف بیشتر آن روی میز ریخته شد
با صدای عصبی داد زد:
_این چیه دیگه درست کردی..غذای بی نمک و بی مزه..
شاخ درآورد..همه چیزش اندازه بود
چرا آن طور رفتار میکرد..خودش هم گیج بود..لیوان آب را سر کشید و با سردرد از آشپزخانه خارج شد..
آن از رفتار های صبح که لبخند از لبش کنار نمیرفت و این هم از این بد رفتاری اش..
نهار که به کلی زهرمارشان شده بود.. بیخیال غذا شد و تصمیم گرفت تا شب وقتش را به کار کردن در خانه بدهد..
اول از روی میز شروع کرد..
کیوان هم بدون حرف یا اجازه ای داخل اتاق افرا دراز کشیده بود..
یکی دو ساعتی مشغول بود..کارش که تمام شد روی مبل ولو شد
همان طور خیره به روبه رو بود که به یاد اتاق افتاد..حالا چطور باید در آنجا را باز میکرد..
اول سرکی داخل اتاق کشید و مطمئن شد کیوان خواب است..
خیلی آرام به طرف میز آرایشش رفت و چند تا از سنجاق هایی که دیشب باز کرده بود را برداشت و رفت..
شنیده بود با سنجاق سر میشود قفل در را باز کرد…
روی زمین زانو زد و تلاش کرد در را باز کند ولی آنقدر به آن فشار آورد که خم شد..لعنت به آن شانس..!
با عصبانیت پرتش کرد و با یکی دیگر امتحان کرد..یا او بلد نبود باز کند یا امکان نداشت که باز شود..
حالا که نا امید شده بود بیخیال شد و از جایش بلند شد..دنبال کلید گشت و در نهایت یادش آمد داخل جیب شلواری است که تنش بود..
انگار قسمت نبود که بتواند آنجا را باز کند..
خسته شده بود با همان مقدار کار کم و امکان نداشت روی مبل بخوابد..
وارد اتاق خودش شد..
روی تخت آنقدری جا بود که او هم بتواند بخوابد؟
آرام طوری که تخت تکان نخورد رویش دراز کشید و چشم هایش را بست..خواب آرامش میکرد..
رفتار های عجیب کیوان برای روز اولش زیادی بود..
(نظراتتون رو کامنت کنید..بازم پارت ارسال میکنم زود 🙂
اولیین
🏅🏆
آخرین😂🗡🗡😐
خسته نباشید 😂🤦🏻♀️
خیلی قشنگ بود عزیزم از دست کیوان
دوقطبی نشیم صلوات😅
ممنون لیلا جون
اللهم…😂🤲
عالی بود فقط زود به زود پارت بزارین 🙏🥰
ممنون از انرژی های قشنگتون🌷🍀
باشه حتماااا🌸
عالی بود👏👏
از کیوان بدم میادد🗡🗡🗡
راستی کامنت دومممم
سعید میگفتی رمانم تایید نشده زیر پارت اون یکی رمان من هی فکرم میرفت سمت بامداد اصلا این رمانت یادم نبود😁
ممنون ازت تانسو جان
🤦🏻♀️😂
🥈 بفرمایید نفر دوم شدید
نه اونو صبح گذاشتم..این بود منظورم 😂🙂
حالا واقعاً تو اون اتاق چیه ؟؟؟ خاطراتش پنهان کرده ؟ مثل همیشه عالی بود
نسرین بانو بهتره نگم..تا بعدا خودتون متوجه بشید 😊
ممنون از انرژی های همیشگیت🌷🌸🙂
من حس میکنم کیوان بیماری روانی داره
عالی بود زود زود پارت بزار لطفا❤️
هر چیزی امکان داره فاطی جون،هر احتمال دیگه ای..چیزی نمیگم بعدا متوجه میشید
ممنون از نگاه قشنگت
حتما 😊🌷
❤️
🙂
بسی عالی ❤️💖
ممنون از نگاه قشنگت 😊🍀
❤️❤️❤️❤️
😶کیوان دیوونه
زن به این خوبی گرفته
دو قورت و نیمشم باقیه🙄
اره 😂🤦🏻♀️
حمایتتت😚
عالی عزیزمممم موفق باشی
ممنون
مچکررررم😊🌱
مرسی گلم
خواهش میکنم 😁🌷
ازآنانمیدی
نوشتم آیلین جان
باید توی گوشی تایپ کنم
میدم حتما
خیلی ممنونم ازت موفق باشی
😊🌻🍀
عاااالی بود سعید ژوووونم❤️😘
با ضحی موافقم ک کیوان رو تو بلک لیستش قرار داده😁🤣
مرتیکه بیشعور جلمنگ🤣🤦♀️
ممنون از نگاه قشنگت ستی ژوووونم 🥺
🤣🤣🤦🏻♀️
چرا یه مرد خوب و باشعور تو رمان ها پیدا نمیشه؟☹🤦🏻♀️
نیس دیگه 😂🤣🤦🏻♀️
اصلا من رفتم😭
نههه🥺
هعی!توت فرنگی تون رفت😭
🥺
رمان آتش ستی مسیح یعنی آقا بود ، خوندیش؟
کراشه منه مسیح😂🤦♀️
پسر قشنگمممم مسیح خوشملمم😍❤🤦♀️🤦♀️🤦♀️
ستی ژون هستی تایید کن 😂
آره یادم رفت بگم همه به جز مسیح و آراز که آقا هستن واقعا🥲😂😂😂
قشنگ بود خسته نباشی
خوشحالم دوست داشتی
ممنونم😊🌷🍀
حس میکنم کیوان مشکل روانی داره😒😒🤦♀️
ازش بدم میاد😠😠😠😠
عالی بود مهساییی🥰🤍
ایشالا مشخص میشه 😂😞
حالا شاید نظرت عوض شد😂
ممنون از نگاهت قشنگ غزل جون
خوشحالم میخونی 😊🍀🌸
امیدوارم که نظرم عوض بشه 😮💨🥺
مگه میشه از این قلم زیبا گذشت مهسایی🥰🤍
🥺💚💚💛
عالی
من که حس بدی به کیوان ندارم ولی افرا خیلی فضوله، خب شاید چیزی اونجاست که نمیشه رفت هعب
ممنون لیانا جان..
خداروشکر یکی حس بد نگرفت 😂
به هر حال کنجکاو بود😁
شب پارت بعدی رو هم بخون 😊