رمان شاه دل پارت 6
زمان زیادی بود که خواب بودند..تکانی خورد و آرام چشم هایش را باز کرد و خیره ی دختر روبه رویش شد که کنارش روی تخت خوابیده بو..
برای چند لحظه فراموش کرد او کیست
آنجا چه میکند؟
زمان برد تا همه چیز یادش آمد..پوف کلافه ای کشید و از روی تخت بلند شد خسته بود واقعا..حوله را روی دوشش انداخت و وارد حمام شد..
صدای آب باعث شد از خواب بیدار شود دیگر هوا کم کم تاریک میشد..باید هر چه زودتر آماده ی رفتن می شدند و در این وضعیت هم کیوان خان در حمام گیر کرده بود سه ساعت..
نه میتوانست آماده شود نه وقت کافی داشت که منتظر آمدن او باشد..به ناچار در،روشویی صورتش را شست و برگشت اتاق..
حالا خوب بود از شانسش که از حمام بیرون آمد..لباس هایش روی تخت بودند خودش بی هیچ حرفی آنها را برداشت و از اتاق خارج شد..
خوب بود حالا میتوانست راحت لباس هایش را بپوشد..
مانتوی سفیدی پوشید به هر حال هر چه باشد نو عروس بود دیگر..حاضر و آماده با تیپ جذاب از اتاق بیرون آمد
کیوان هم روی مبل منتظرش بود با دیدنش لبخندی زد و از جایش بلند..خواست برق را خاموش کند که مانع شد و چند لحظه روی صورتش مکث کرد..
حالا در آن وضعیت مشخص نبود دنبال چه چیزی میگردد..آن هم در صورتش..
بعد از اینکه کنکاشش تمام شد آرام گفت:
_مثلا تازه عروسی،برو ی چیزی به صورتت بزن
تنها کرم پودر به خودش مالیده بود..آخر دیگر چه آرایشی میکرد آن هم پیش حاجی و پدرش..پدرش ناراحت میشد همیشه!
رفتار کیوان هم کمی عجیب بود..تعلل او را که دید خودش دستش را گرفت و برد داخل اتاق و از روی میز آرایش رژ صورتی رنگ را برداشت و به سمتش گرفت:
_یکم از این بزن..خیلی بی رنگ و رو شده صورتت
شاید هم راست میگفت..شاید کرم پودر زیادی سفیدش کرده بود..همین که از دستش گرفت خوشحال شد..
چه خوب که زنش حرف گوش کن بود..
خودش هم ایستاد و تماشایش کرد تا کارش تمام شود..تا رژ را روی میز گذاشت گفت:
_خوب شد..حالا چشمشون در میاد
گفت و راه افتاد..دقیقا منظورش چه کسی بود!
واقعا سر از رفتار هایش در نمی آورد
همان طور گیج همراهش از خانه خارج شد..
بیست دقیقه ای تا خانه ی آنها فاصله داشتند..در طول راه هیچ کدام حرفی نزدند تا برسند خانه حاجی..
همزمان با آنها حسین هم همراه زنش لاله رسیدن و بعد از احوال پرسی در زدند..
لاله از همان لحظه ی اول با او سرسنگین رفتار میکرد..
معلوم نبود او دیگر چه مرگش است!
حاج خانوم در را برایشان باز کرد و هر چهار نفر را در آغوش گرفت و از جلوی در کنار رفت:
_بیاین تو..سر پا نباشین
زن مهربانی بود واقعا..همین که وارد خانه شدند همه از جایشان برخاستند
همه بودند..پدر و مادرش هم رسیده بودند
حاجی اول به استقبالشان رفت که کیوان زودتر از همه پدرش را در آغوش کشید و بعد هم بوسه ای بر دستش زد..
الحق که بازیگر خوبی بود..
آن از رفتار هایش در خانه که می خواست چشم آن ها در بیاید..و این هم از الان..پدر و مادرش را در آغوش گرفت و درآخر همه کنار هم نشستند..
در این میان رفتار های لاله بد جور اعصابش را بهم ریخته بود..نوزادش را روی پاهایش تکان می داد و همزمان با النگو های دستش بازی میکرد..
دلش میخواست بگوید “دیدم النگو های قشنگی داری..بسه”
ولی حیف که رویش را نداشت که در این حد گستاخ رفتار کند..
تا آخر شب دیگر اتفاق جدیدی رخ نداد..
شام هم در سکوت خورده شد شاید این هم رسم حاجی بود..
آناهیتا خودش جمع و جور کرد همه چیز را..موقع رفتن دوباره با بغض به مادرش نگاه کرد و سفت در آغوشش گرفت..
همین که جدا شدند کیوان با لبخند نزدیکش شد و گفت:
_می خوای امشب رو باهاشون بری؟
فردا بیام دنبالت؟
اصلا چطور میتوانست قبول نکند..و حالا در این میان کیوان قصدش چه بود..
برای خوشحالی اش فرستاد یا فکر های دیگری در سر داشت!
هیچکس جز خودش سر از کار هایش در نمی آورد..
حاجی هم به نظر آشفته می آمد..
(نظرات فراموش نشه👇)
اووول💪🤣
خسته نباشی قهرمان 😂
چقدر از این لاله چندش ک نمیدونم نسبتش چیه بدم میاد🤣🤦♀️
اره واقعا مضخرفه
نسبتش زن داداش کیوان هستش 😄
عااالی بود سعید ژوونم😘❤️
ممنون از انرژی هات ستی جوونم🥺😌
این کیوان چراانقدرمرموزه رفتاراش فک کنم یه نقشه هایی داره مرسی گلم
اره عجیب هستش..
پارت بعدی اگه چیزی باشه متوجه میشید 😊🌱🌷
یه حس فوق العاده چندشی به لاله دارم😒
موفق باشی عزیزم 🏵
چندش واقعا..
ممنون گلی 🥰🌷
اه از کیوان بدم میااااد☹☹☹☹☹☹
عااادی باش 😊😂
عادیم🤦🏻♀️🤣
🤣👍
کاش لاله بمیره😂😂
عالی بود❤️
بدبخت لاله 🤦🏻♀️😂
ممنون گلی
به امیدددد مرگ کیوان🤣🤣
🤦🏻♀️🤣🤣
من کامنت گذاشتم برات سعید چرا نیومد🥺
این پارت؟
نمیدونم نیومده اینجا 😊
خسته نباشی سعید جون
عالی بود🥰💜
ممنون ازت سحری
خوشحالم دوست داشتی 😄🌷
رمانت قشنگه فقط ی سوال دارم این جمله که خوب شد حالا چشمشون در میاد به کی گفته بخاطر حضور کسی تو مهمانی بوده یا منظور چیز دیگه است ؟
نمیدونم چطوری باید بگم..
ولی اره به خاطر حضور کسی گفته
ممنون ازت بانو 🌷✨
واییییییییییی 😠
انقدر از این زنای افادهای بدم میاددددددددد😠😠😠
حس میکنم کیوان با کسی در رابطس واسه همین هم شب قبل خونه نیومد و حالا هم میخواد افرا بره خونه باباش😐😒🤕🥺
عالی بود مهساییی🥰🤍
خوب گرررفتی منظورم چیه غزلی 👌
ممکنه درست باشه..ممکنه هم نباشه
به هرحال بعدا تمام اینارو توضیح خواهم داد
ممنون ازت گلی 🌷💛
پس بیصبرانه منتظرم همه چیز معلوم بشه😍😜
😄🙏✨
عالی👏👏
ممنون از حمایت هات تانسو ژون ✨
وای من خیلی این رمان رو دوست دارم قلمت قشنگه که باعث میشه مخاطب جذب خوندن شه پارت بعدی رو زودتر بذار 🤒
ممنون ازت لیلا گلی
خیلی خوشحالم که دوست داری😊✨🌱
عالییی
فهمیدم چی شد لاله (حالا چرا اسم مامان من جررر لاله ها بدبختا) با کیوان رابطه. داره نمد چرا این احساسو دارم سعید بیا بگو شاید یا بگو نهههه بگو اشتباه احساسم هعب
ممنون از نگاهت گلی..🌷✨
دوست نداشتم چیزی بگم ازش…اصرار داری میگم نه😊