رمان فرفری پارت 6
#12
وقتی از اتاق بیرون اومدم مریم خانم پرسید
مریم خانم:خب چیشد دهنمون رو شیرین کنیم به سلامتی؟
سرم رو پایین انداختم با بغضی که به سختی کنترل کردم تا صدامو نلرزونه گفتم
شرمنده به تفاهم نرسیدم جوابم منفیه
یه دفعه همه حا ساکت شد
آروم سرم رو بلند کردم دیدم پدرومادر ممد ناراحت نگام میکنن
مادروپدرم با عصبانیت خودشم که با خیال راحت نشسته
با معذرت خواهی برگشتم اتاقم دودقیقه بعد صدای خداحافظیشون اومد فهمیدم دارن میرن
همین که درکوچه بسته شد دروقفل کردم وپشت در نشستم بلاخره بغضم شکست دست گذاشتم رو دهنم تا صدام بیرون نره
صدای بابا روشنیدم که با داد گفت: خاک برسرت تنها خواستگارت رو پروندی سر چیزای بیخود
بابا چه میدونست من دردم چیه بعد از حرفاش یه لگد به در زدو رفت پای بساطش
من موندم وقلب شکستم
تا صبح فقط حرفای محمد تو سرم رژه میرفتو مدام تکرار میشد نتونستم یه لحظه هم بخوابم صبح زود بلندشدم بعداز آماده کردن صبحانه بدون خوردن
حتی یه لقمه زدم بیرون
رفتم به بهانه کار ولی دست ودلم به کار نمیرفت
چندروزی کارم همین بود صبح برم تا غروب بچرخم وبرگردم
رفتم تو فکر حالا بدون پول چیکار کنم همه ی پولم ته کشید دیگه دلم دزدی نمیخواد بهتره یه فکر اساسی کنم
باهمین فکرا رسیدم خونه دیدم جلوی در مریم خانم کامیون هستش سریع رفتم جلو ببینم چه خبره
ممد:آقام مراقب وسایل باشین نشکنه
رفتم جلو همون لحظه مریم خانم اومد بیرون منو دید سلام دادم پرسیدم
من:چیشده مریم خانم کامیون واسه چیه ؟
مریم خانم :سلام فرشته جان ماداریم از این محل میریم دانشگاه محمد دوره بچه تنها اونجا اذیته میریم یه خونه نزدیک دانشگاهش
بعد شنیدن حرفاشون به حدی حالم خراب شد که فقط یه به سلامتی برین گفتم ورفتم خونه
تازه داشتم کفشامو در میاوردم که صدای بابا رو شنیدم
بابا:هی کجا بودی زودباش برو برام مواد بخر چیزی واسه مصرف ندارم
من:سلام من پول ندارم اگه داری خودت بده برم بخرم
بابا:زر نزن پولم کجا بود زودباش دروغگو همین الان برو بخر الکی نگو ندارم
من:بخدا ندارم
بابا باور نکرد اومد کیفمو گرفت سروته کرد زمین بین وسایلش گشت وقتی دید جدی جدی پولی نیست با عصبانیت بلند شد داد زد
بابا:دختره احمق معلومه چندروزه چه غلطی میکنی چرا پول نیاوردی من الان مواد میخواد
من هیچی از ترس نمیگفتم اومدم برم اتاق
که یه دفعه موهامواز پشت گرفت پیچید دور دستش کشید سرم خم شد عقب جیغم رفت هوا
با دست دیگه دوتا پشت هم سیلی زد تو صورتم انقدر محکم زد که پرت شدم زمین
همزمان موهام تو دستش کشیده شد وقتی افتادم دیدم موهام کنده شده مونده دستش
تا خواستم بلندبشم فرار کنم با لگد افتاد به جونم اولش همش جیغ میزدم التماس میکردم نزنه ولی بعد بیخیال شدم انقدر زد تا خودش خسته شد
نشست یه گوشه
خیلی حالش بد بود خمار بود اما من حالم چندبرابر بد بود صورتم کبود وخونی بود
دست چپم ضرب دیده بود
دیدم علی با گریه اومد پیشم
علی:هق آجی پاشو بریم اتاق
بعد کمک کرد به سختی بلند شدم رفتم اتاق بخاطر دستم حتی نشد لباس عوض کنم فقط از یه قرص که علی آورد خوردم و رو رخت خواب افتادم
نمیدونم چقدر خوابید اونم بخاطر مسکن وگرنه با این دردا خوابم نمیبرد
با تیرکشیدن دستم از خواب پریدم دیدم فقط یک ساعت دارو اثر کرده دردم داره باز شروع میشه
بلند شدم یه شال کهنه داشتم تو کمد برداشتم دستمو بستم بعد رفتم بیرون دیدم پدرو مادرم پای بساطن چشمام گشاد شد
اینا که پول نداشتن ازکجا مواد آوردن
رفتم جلو سلام دادم از مامان پرسیدم
من:ازکجا پول آوردین مواد خریدین بابا گفت که ندارین بخاطر پول منو این همه زد
مامان:اره نداشتیم نسیه گرفتیم از حشمت خان
هه حشمت خره از کی تا حالا به اینا نسیه جنس میده حتما یه نقشه ای داره
چیزی نگفتم خواستم برگردم اتاق که صدای بابا بلند شد
بابا:هی دختره خیره سر مفت مفت نچرخ برو چایی بیار تا نزدم خون بالا بیاری
سریع از ترس کتک رفتم آشپزخونه دیدم کتری رو گازه داره قل میزنه سریع چایی برداشتم ریختم تو قوری یکمم گل محمدی ریختم بعد با آب سرد شستمش که چایی خوش رنگ بشه اینجوری دیگه وقتی بمونه هم رنگش تیره نمیشه یا مزه خاک نمیده چایی
بعد توری رو گذاشتم سر قوری آب جوش ریختم گذاشتمش رو گاز سرکتری تا دم بکشه
بعد رفتم سراغ کابینت یکم نبات و نقل آوردم گذاشتم کنار قند تو سینی دوتا استکان گذاشتم
دست چپم خوبه ضرب دیده وگرنه چطور کار میکردم
چایی هم دم کشید دوتا ریختم بردم براشون بعد برگشتم آشپزخونه تا غذا بزارم
چون مامان عمرا بساط رو بزاره بیاد غذا درست کنه
یکم گشتم تا یه بسته ماکارونی با پیاز ورب پیداکردم
خیلی قشنگ بود
چقدر دلم واسه فرششته سوخت🥺🥺
زود تر پارت بزار لطفا❤