رمان فرفری پارت18
یکم که منتظر شدم سوپ هم آماده شد
کشیدم تو ظرف گذاشتم تو سینی یکم آبلیمو یه لیوان آب پرتغال گذاشتم داخل سینی
بردم اتاق خانم
درزدم رفتم داخل دیدم بیدارشدن
سلام دادم سینی رو گذاشتم رو میز
کمک کردم بشینن سینی آوردم نشستم رو تخت
گذاشتمش رو پام قاشق پر کردم بدم خانم دیدم خیلی ناراحت داره صورتمو نگاه میکنه
فهمیدم یادم رفته باز ماسک بزنم خجالت کشیدم سرمو آوردم پایین
_صورتت چیشده جای دست کیه بابات زده؟ دعواکردین؟
_نه خانم چیزمهمی نیست خوب میشه
_یعنی چی مهم نیست زود باش جواب بده کار کیه؟
وقتی دیدم خانم بیخیال نمیشه کل ماجرای این مدت رو گفتم
که بابا اینا حرفا ورفتار مشکوک داشتن تا قضیه دیروز و حرفای اون یارو گنده بک
حرفام که تموم شد خانم گفت
_سوپ رو بده من برو یکم استراحت کن خودم مشکلت رو حل میکنم
_ممنون نمیخوام شمارو قاطی مشکلاتم کنم خودم یه جوی حلش میکنم
_پاشو کم واسه من حرف بزن گفتم حلش میکنم پس ساکت شو برو بیرون
_چشم ببخشید
بعد بلند شدم رفتم بیرون رو مبل سه نفره نشستم سرم رو به پشت تکیه دادم
از خستگی نفهمیدم چطور خوابم برد
فقط حس کردم یه چیزی افتاد روم ولی انقدر خوابم میومد که اهمیت ندادم وخوابیدم
یه چیزی هی داشت دماغم رو قلقلک میداد
فکر کردم مگسه با دست چندباری کنار زدم
دیدم ولکن نیست بیدار شدم ببینم چرا نمیره
دیدم بله عسل خانم داره با موهاش اذیت میکنه
_ای بلا خانم وایسا ببینم منو اذیت میکنی الان میخورمت
تا گفتم بخورمت جیغ زد فرار کرد
منم افتادم دنبالش با شلوغ کاری داشتیم دنبال بازی میکردیم که آقا اومد
سریع عسل پرید پشت پدرش وگفت
_بابا منو گایم تُن خاله منو میقوله(بابا منو قایم کن خاله منو میخوره)
آقا هم با لبخند ریز نگاش کرد بعد سریع جمع کرد با اخم گفت
_شما حواستون هست مادرجون مریضه داره استراحت میکنه ؟
_وای شرمنده هواسم نبود این شیطون خانم با موهاش منو بیدار کرد خواستم باهاش بازی کنم
_اره دختری خاله رو بیدارش کردی کارت اشتباه بود
_ببشید بابا (ببخشید)
عسل رفت سمت اتاقش بازی کنه بعد آقا گفت
_شماهم اگه میشه برای عصرونه وسایلی که لازمه بنویس بخرم
_چشم
لیست نوشتم دادم وسایل کیک ومیوه بخره
رفتم شربت درست کردم
تا آقا بره خرید بیاد چای آماده کردم
آقا اومد وسایلی که خریده گذاشت رو میز بعد اومد کنارم
یه کِرِم گرفت سمتم با تعجب نگاش کردم گفتم
_چیه ؟
_بیا اینو بزن صورتت زود خوب بشه
گفت وبا سرعت رفت
_منو میگی چشمام پر از قلب شد
چندساله کسی حواسش به من و دردام نبود
با بغض رفتم جلو آینه کرم زدم صورتم بعد دستمو شستم وشروع کردم به درست کردن کیک
بعد گذاشتم تو تستر رفتم سراغ میوه ها شستم چیدم داخل ظرف بعد
وسایل پذیرایی رو آماده کردم میز داخل حیاط رو تمیز کردم
رفتم رومیزی انداختم وسایل رو چیدم
کیک رو گذاشتم خنک بشه کارام که تموم شد آقا هم اومد
از اتاق بیرون نگام افتاد بهش
یه تیشرت سفید با شلوار اسلش مشکی پوشیده بود
موهاشو به عقب شونه کرده بود ماشاءالله با ادکلن دوش گرفته بود
چنان محوش شده بودم که با صداش به خودم اومدم
_خب خانم رضایی همه چی آماده شده ؟
_اره آماده شده میز حیاط رو چیدم
_اوکی ممنون
همون موقع آیفون زدن رفت باز کنه بعد از زدن دکمه رفت حیاط استقبال
منم برگشتم آشپزخونه شربت ببرم چون هوا یکم گرم بود
سه تا ریختم راه افتادم سمت حیاط
دونفر پشت به من نشسته بودن آقا هم روبه رو ی اونا روبه من بود
منو که دید بلند شد سینی رو گرفت گذاشت رو میز سلام دادم
که برگشتن تا جواب بدن
یا خدا محمد چرا اینجاس تا دیدمش رنگم پرید
سرم گیج رفت به زور خودمو کنترل کردم نیفتم
حالم از محمد بهم میخوره…🙄💔