رمان فرفری پارت40
یه آهنگ غمگین گذاشتم وشروع به راه رفتن کردم بارون پاییزی هم شروع به باریدن کرد
اشکام با بارون قاطی شد خیلی حالم بد بود چرا انقدر غمگینم چرا بخاطر اون بوسه انقدر قلبم درد گرفت
حسابی خیس شدم وهمه ی بدنم درد میکنه به سختی تاکسی سوارم کرد
رسیدم خونه دندونام چیلیک چیلیک صدا میداد کرایه رو دادم پیاده شدم به زور درو باز کردم
رسیدم خونه یه دفعه وسط پذیرایی از هوش رفتم
چشمام رو باز کردم دیدم اینجا که شبیه اتاقم نیست کجام پس بعد با حس بوی الکل ودیدن سرم تو دستم فهمیدم درمانگاهم
همون موقع پرستار اومد بعد از پرسیدن حالم سرم رو در آورد گفت که پدرو مادرم بیرون منتظرم هستن
کمک کرد بلند شدم رفتم سالن انتظار
درست میگفت اونجا نگران نشسته بودن
بعد از چند سال اینجوری نگرانم میشدن از خوشحالی اشکام میریخت رو صورتم
رفتم نزدیکتر که متوجه من شدن سریع اومدن کنارم مامان بغلم کرد خدیا یعنی دارم میمیرم اینا انقدر مهربون شدن
_دخترم خداروشکر خوبی دکتر گفت بخاطر راه رفتن زیر بارون مریض شدی چون غذاهم نخوردی فشارت افتاد بیهوش شدی
بابا بود که از حالم گفت
_ببخشید نگرانتون کردم
_عیب نداره الان خوبی همین بسه بیابریم خونه مامانت سوپ بزاره بخوری کامل خوب میشی
یکم هنوز تب داشتم گلوم هم اذیت میکرد ماشین گرفتیم رفتیم خونه
من رفتم اتاق لباس عوض کردم وخوابیدم
نمیدونم چقدر خوابیدم که با صدای بابا بیدارشدم داشت با گوشی من صحبت میکرد
_نه پسرم نگران نباش یکم سرما خورده خوب میشه
_…….
_آره بردم دکتر گفت بخاطر ضعف بیهوش شده چیز نگران کننده ای نیست
_…….
_باشه دستت درد نکنه نگران نباش خداحافظ
برگشت سمت من دید بیدارم گوشیم رو داد
_دخترم رئیست زنگ میزد مجبور شدم جواب بدم نگرانت بود گفت یه سر میاد اینجا پاشو سوپ بخور
بلند شدم اول خودمو مرتب کردم رفتم سوپ خوردم یکم سرحال شدم
مامان چایی گذاشت تا شیرینی هارو چید در زدن علی رفت درو باز کرد
بابا رفت استقبال
باهم داخل اومدن سلام دادیم که یه دفعه آقا اومد جلو دست گذاشت رو پیشونیم
قیافه خودمو مامان وعلی اینجوری😳شد
بابا هم که 😒اینجوری شد ولی نتونست چیزی بگه
_خوبی تب که نداری مشکلی نداری
_خوبم ممنون باعث زحمت شدیم
_این چه حرفیه
پاکت های دستشو داد مامان با همون چشمای نگران که نگاهش سمت من بود نشست کنار بابا
چرا انقدر نگران منه فقط چون خونش کار میکنم شاید میخواست ببینه خیلی حالم بد نباشه که مادر ودختر مریض نشن
همین فکرا بودم که گوشیش زنگ خورد بااجازه گفت رفت سمت حیاط
ستیییی😡
ده بار گفتم بیا پی 🤦🏻♀️🤣
وااای اومد خونشون 🤣🤦🏻♀️
لابد زیباس دیگه 😒
ها زیبای نچسبِ سگ😂
نچسب سگ🤦🏻♀️🤣
لیلیلیلی آقا نگرانش شدهههه😅😅
😘😘😘😘😘😘😘😘
خیلی خوشجلی بود نویسنده جونی لطفا”زودوطولانی پارت بزار باشه ،خداقوت ،مرسی