نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان فرفری

رمان فرفری پارت56

4.6
(206)

_چیشده مشکلی هست کمکی میتونم بکنم

_چیزی نیست یکم بخاطر این چند روز ترسیده خوب میشه شما کارش داشتین

_راستش آرشاویر مریض شده منم دست تنهام میخواستم بگم فرشته بیاد کمک اما انگار نمیتونه
مراقبش باشین سلام برسونید

_اِی وای شرمنده سلامت باشید خداحافظ

_خدانگهدار

تلفن رو قطع کرد ورفت تو فکر حالا چیکار کنه مجبوره یه چند روز صبر کنه

یکم بعد دکتری که خبر کرده بود رسید ومشغول معاینه شد ودارو نوشت توصیه کرد تا داروها به موقع مصرف بشه

پاشویه هم لازم بود

بعد از بدرقه ی دکتر کمی سوپ درست کرد وبرای پسرش برد بخاطر سرم وآمپول کمی بهتر شده بود

فرشته

صدای حرف زدن مامان میومد انگار باکسی تلفنی حرف میزد به زور چشم باز کردم دیدم گوشی من دستش هست

صحبتش تموم شد وخداحافظی کرد برگشت چشمای باز منو دید

_اِ بیدار شدی بهتری

_خوبم مامان کی بود زنگ زده بود

_شکر مادر آقای ملکی بود

_چی میگفت

_والا مثل اینکه حال پسرش خوب نبود میگفت دست تنهاس کمک لازم داره

چی حالش بده یعنی چی چیشده نگرانی اومد سراغم ولی به سختی خودم رو خونسرد نشون دادم

تا مادر شک نکنه

_آهان انشاالله خدا سلامتی بده من نمیتونم برم شاید کلا سرکار نرم

_منم گفتم تو حالت خوب نیست این مدت ترسیدی گفت باشه خداحافظی کرد

_خوبه پس من میخوابم مرسی مامان

_کاری نکردم تو بخوام من تا خوابت ببره هستم

دیگه با فکر وخیال خوابم نمیبرد ولی پشت کردم به مادر جوری وانمود کردم که فکر کرد خوابم ورفت

بعداز بستن در طاق باز دراز کشیدم ورفتم تو فکر

چیشد که من بهش حس پیدا کردم چه اتفاقی افتاد ما که زیاد باهم برخورد نداشتیم هم خانم بود

یا درحال کار بودیم حتی وقت فکر کردن هم نداشتم پس چطور اومد وشد ملکه ی افکارم

یعنی الان اونم بهم حس داره اون حرفا برای من بود

😡😡😡نه اون اگه منو میخواست سریع تا دید من دوروز نیستم نمیرفت سراغ اون دختره عوضی

اون منو فقط یه گزینه میدید برای نگهداری از دخترش ورسیدگی به مادرش

خودمو نمیخواست کار کردن منو میخواست

نمیدونم نمیدونم

کاش مادرش زنگ نمیزد بهم اصلا به من چه حالش بده زیبا جونش بیاد مراقبش باشه

😬🤪خخخ زیبا که در پشت میله ها آب خنک میخورد

وجی:خدایا بچه خُل شد رفت یه بار از حرص لبو میشه بعد چنان لبخند میزنه تا دندون عقل معلوم میشه

فکر کنم کلا زده به سرش

_هوی تو وجدام منی یا دشمنم کم در مورد من زر زر کن

وجی:خف بابا دختره ی قاطی برو به خنده گریت برس ایییش بای

ای خدا اینو من باید جرش بدم بای بای نگه🤬

تو ذهنم داشتم با خودم فحش کاری میکردم خوابم برد

صبح با صدای بابا بیدارشدم

_فرشته دخترم بیدارشم باهم صبحانه بخوریم

_چشم

بلند شدم دست وصورت شستم موهامم شونه کردم رفتم بیرون همه سر سفره بودن

سلام کردم نشستم صبحانه خوردیم با علی جمع کردیم

_فرشته مامانت گفت دیگه نمیخوای بری سرکار

_آره بابا اگه بشه اونجا نرم شاید جای دیگه رفتم

_باشه یه مدت استراحت کن ولی بجای کار بهتره فکر ادامه ی درست باشی حالا که من خوب شدم درآمد دارم درس بخون

با حرفای بابا از ذوق اشکام میریخت سریع بلند شدم بغلش کردم کلی بوسیدمش

_😄😄بچه برو کنار تف تفی کردی منو

با خنده وکمی خجالت ازش جدا شدم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 206

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fereshteh Gh

زندگیم از کجا شروع شد؟ شاید از وقت به دنیا اومدن ،شاید ازبعداز رفتن به مدرسه،یا شاید بعداز ازدواج،شاید وقتی مادر شدم
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x