رمان فرفری پارت57
بابا بلند شد خداحافظی کرد ورفت سرکار منم همون جور که نشسته بودم رفتم تو فکر وبرای آینده برنامه ریزی میکردم
باید یکم جدی فکر کنم به نظرم برم یه کلاس خوب وآموزش ببینم یه مدرک خوب بدن برای نقشه کشی بهتر باشه
رفتم گوشی رو آوردم زدم گوگل با زور وصل شد چون گوشی قدیمی بود اذیت میکرد
یکم گشتم ویه کلاس مناسب پیدا کردم تماس گرفتم
شرایط وشهریه رو پرسیدم
😔😔شهریه زیاد بود فکر نکنم بشه برم
سعی کردم فعلا زیاد خودمو درگیر نکنم حالا بعد میرم دنبال کلاس های دیگه شاید یه جای بهتر بود
تا شب خودمو چسبوندم به مامان وکمکش کردم وگاهی هم سربه سرش میزاشت
میخواستم زمان بگذره وتا جایی که میشه وقت فکر کردن نداشته باشم
گاهی ننه صداش میکردم هم حرص میخورد هم خنده اش میگرفت یا قایم میشدم پخ میکردم میترسید
با دمپایی دنبالم میکرد
بالاخره غروب بابا اومد بعداز سلام وخسته نباشید رفت دست وصورتش رو بشوره
با حوله رفتم جلوی در منتظر شدم بیرون که اومد حوله رو گرفت از پیشونیم بوسید
اشک حلقه زد تو چشمام خدایا شکرت که زندگی روی خوش نشونم داد
_خب بابا جان چیشد تصمیمی گرفتی
_راستش میخوام برم کلاس های آموزشی تا بتونم مدرک نقشه کشی بگیرم بعد برم کار کنم
ولی …
_ولی چی مشکل چیه؟
_راستش شهریه گرونه
بعد سرمو پایین انداختم
بابا دست گذاشت زیر چونه ام سرمو آورد بالا
_دیگه نبینم سرت پایین باشه باباجان خودم همش رو درست میکنم بزار بگم به دوستام ببینم کجا خوبه
_مرسی بابایی
بعد بغلش کردم
_خب دیگه بسه پدرودختر بیایید شام
با حرف مامان از هم جدا شدیم رفتم کمک مادر شام رو آوردیم سفره چیدیم
علی هم اومد نشستیم سر سفره نگاهی به جمع کوچیک خانواده کردم چقدر همه چیز عالیه
خداروشکر که حال پدرومادرم خوبه باید حتما من هم به اون جایی که میرن تا حالشون خوب بشه برم
شام که خورده شد ووسایل جمع شد مامان اجازه نداد ظرف بشورم
منم رفتم نشستم قبلش از مامان اسم کلاسی که میرفتن پرسیدم تا یکم تو گوگل درموردش تحقیق کنم
به زور نت بالا اومد در مورد(کنگره۶۰) سرچ کردم
خیلی برام جالب بود که بدون بستری با جلسه وشربت مخصوص درمان میکنن جوری که کلا هیچ وقت سمتش نری
عالییی