رمان فرفری پارت59
با فکر آرشاویر خوابیدم وتمام شب کابوس دیدم که اون کنار زیبا نشسته وعاقد داره خطبه میخونه
منم اونجام نگاهشون به منه ودارن بهم میخندن
خیلی حالم بد بود یه دفعه از خواب پریدم دیدم صبح شده دستمو کشیدم صورتم دیدم خیسه
انگار تو خواب گریه کردم با حالی گرفته بلند شدم رفتم سرویس بعد دست وصورتم رو شستم
رفتم آشپزخونه کتری رو گذاشتم رو گاز وسایل صبحانه رو آماده کردم چایی هم دم کردم
همون موقع مامان وبابا اومدن سلام دادم
سفره رو چیدم سعی میکردم با کار کردن ذهنمو مشغول کنم
چون حتی یکم بیکار میشدم یاد خونه سادات خانم واتفاقاتش می افتادم
بعد اشک به چشمم نیش میزد نمیخوام با گریه باعث نگرانی خانواده ام بشم
رفتم علی رو هم صدا کردم بیاد صبحانه تا مدرسه اش دیر نشه
با هم صبحانه خوردیم بابا با علی رفتن منم کمک مامان کردم
بعد از کارای خونه با کمک هم بخاری رو آوردیم تمیز کردیم
تا شب بابا اومد نصبش کنه چون دیگه خیلی داره هواسرد میشه
تا شب با مادر یه چی شبیه خونه تکونی انجام دادیم البته سعی کردم بیشتر خودم انجام بدم
آخه مامان نباید خسته بشه
ظهر علی هم اومد یکمی کمک کرد
برای شام هم قیمه بار گذاشتم داشتم سیب زمینی سرخ میکردم که بابا اومد
علی رفت درو باز کنه
سریع کارارو کردم رفتم استقبال بابا براش حوله بردم که از سرویس اومد بدم بهش
درست مثل قدیما قبل از مصرفش
بابا که اومد سلام دادم حوله دادم بهش باز مثل دیشب از پیشونیم بوسید
_سلام گل بابا خسته نباشی خونه برق میزنه
_مرسی بابا شماهم خسته نباشید
بعد رفتیم باهم بخاری رو نصب کردیم مامان وعلی هم سفره چیدن
باهم نشسته بودیم که بابا گفت
_راستی در مورد کلاس از یکی پرسیدم گفت آشنا داره هماهنگ کرد از فردا بری شهریه هم زیاد نیست قسطی میگیره
از خوشحالی جیغ زدم پریدم بغل بابا
با خنده دستاش موند روهوا
ازش جداشدم ونشستم سر سفره همه خوشحال بودیم بالاخره خدا منو هم دید
شکر
با خوشحالی وشوخی وخنده شام خورده شد جمع کردیم ظرفارو با علی شستیم
رفتم یه دست لباس شیک که قبلا خریدم ودیگه پسرونه هم نیست آماده کردم
با ذوق مدارکمم برداشتم گذاشتم دم دست قرار شد صبح با بابا بریم برای ثبت نام
ببخشید خونه تکونی ورنگ کاری داشتم نشد پارت بزارم