رمان فرفری پارت78
فرشته
با حرف بابا چایی هارو اماده کردم وبردم بیرون هنوزم شک داشتم درست شنیدم یانه
پا که از آشپزخونه بیرون گذاشتم یه لحظه حس کردم قلبم نزد بعد چنان ریتم گرفت که انگار اهنگ بندری میزنه
اینا چرا اینجا هستن چه خبره اینجا
با همون تعجب وقلب پرتپش رفتم جلو سلام دادم وچای تعارف کردم
بهش که رسیدم
_بفرمائید
چایی رو برداشت
_ممنون
رفتم نشستم کنار مادر
_دخترم بیا بشین پیش من ببینمت
بلند شدم وکنار سادات خانم نشستم
با خجالت سرمو پایین گرفتم
اگه قرار بود بیاد خونمون چرا نگفت واون جوری حرص میخورد حالا چطور میخواد حساب خودشو برسه 🤣🤣🤣
یکم که گذشت چایی خورده شد سادات خانم از پدرم اجازه خواست که منو آقا بریم تو حرفامون رو بزنیم
بلند شدم رفتم سمت حیاط آقا هم پشت سرم اومد
روپله ها نشستم البته قبلش یه زیر انداز انداختم که کت وشلوار خوشگلش خراب نشه
اومد کنارم نشست یکمی به سکوت گذشت
_خب پس جوابت مثبته
_نه کی گفته
_خودت امروز تو کافه گفتی
_گفتم به خواستگارم نه شما
اصلا چیشد شما جای اونا اومدین
_ای بابا نفهمیدی چیشد اصلا
_نه چیشده
_انگار مامانا دست به یکی کردن خواستگاری که مادرت گفت منم ومامان منم نگفت میاییم اینجا به زور گفت باید بری دیدن دختری که من میگم
منم گفتم میام ولی قصد ازدواج اصلا ندارم
پس که این طور دارم برات
_خب پس خوبه من جوابم منفیه تو هم که قصد ازدواج نداری خب اوکیه پاشین بریم داخل
حرفمو زدمو بلند شدم که یه دفعه آستین لباسمو کشید که افتادم روش
سریع بلند شدم با فاصله نشستم سرمو انداختم پایین
_چی میگی واسه خودت بعد هم میخوای بری من قصد ازدواج ندارم منظورم با کسی غیر از تو نمیخوام ازدواج کنم
وشما هم جواب مثبت میدی وگرنه میدزدمت میبرمت فهمیدی
حرفاش رو با جدید تمام زد وفهمیدی آخرم چنان با تأکید گفت که جز گفتن فهمیدم جرات نگردم چیزی بگم
بعد هم بلند شد منتظر شد منم بلند بشم باهم رفتیم داخل آقا نشست کنار مادرش منم کنار مامان نشستم
یه چیزی اروم بهش گفت ودیدم که خانم لبخند زد
بعد رو کرد سمت بابا گفت
_خب آقای رضایی پسرم میگه که جواب عروس خانم هم مثبت هست اگه سما اجازه بدین یه محرمیت بینشون بخونیم که برای بقیه کارها راحت باشن
_بله اگه دختر بخواد من هم مشکلی ندارم
بابا برگشت سمت منو گفت
_دختر جوابت چیه
هرکاری کردم روم نشد حرفی بزنم البته دوست دارم محرم بشیم
وقتی دیدن من حرفی نمیزنم وسرم پایینه سادات خانم گفت
_خب خداروشکر انگار عروسمم راضیه پاشو پسرم بشینید با عروسم کنار هم من زنگ بزنم حاج آقا محرمیت شما رو بخونه
با صورت سرخ از خجالت کنار هم نشستیم سادات خانم با یکی تماس گرفت وبعد از یکم صحبت گوشی رو گذاست رو بلندگو
_سلام علیکم خوشحالم همچین کار مبارک وفرخنده ای رو به من سپردین انشا ٔالله که مبارک باشه
بعد هم کمی دعا کردو صیغه محرمیت رو خوند بله که دادیم تبریک گفت وخداحافظی کرد
خانم از کیفش یه جعبه در آورد وداد دست آقا
وجی:خاااااک تو سرت اون الان دیگه شووورت شده لی لی 💃💃💃تو میگی آقا
_خب چیکار کنم عادت کردم
وجی:هیچی من که جات بودم میپریدم ماچش میکردم جوووون چقدرم جیگره
_هی هی حواست باشه ها شوهر منه چشا درویش
وجی:خخخخخ خنگه خب منم وجدان خودتم دیگه برو برو خوش باش با خنگ بودنت
یه لحظه دستم گرم شد نگاه که کردم دیدم آقا دستمو گرفته انگشتر داخل جعبه رو انداخت انگشتم
بعد اروم کنار گوشم گفت
_خب دیگه مال خودم شدی
ادمین هستین؟
لطفا جواب بدین منم پارت بفرستم
رمان منم تایید کنید خب🥺
صبور باش سعید😂😂😂
فعلا من اولم.😘😘😘😘😘دست گُلت درد نکنه.حالم خوب میشه با این رمان قشنتگت خانم.😍🤗
ممنون عزیزم