رمان قَراوُل پارت ۲۵
از میان درختان نخل تنومند می گذرند … آشوب از اینکه بالاخره می تواند کمک های مرد را جبران کند خوشحال است و البرز برای اینکه بالاخره می تواند رسول را تحویل شاه دهد
مرد بارها این نخلستان را گشته و چیزی نیافته بود
– برای چی دنبال آقا رسول می گردید؟
آشوب چند قدمی به خاطر دختر بودنش جلوتر حرکت می کند … زرق و برق شال جنوبی اش چشم مرد را می زند
– گربه ی فضول نداشتیم
آشوب دیگر عادت کرده به مرموز بودن این مرد شهری … نمی خواهد جواب دهد و این خودش قابل ستایش است … می توانست راحت دروغ بگوید!
– کافیه یه بار دیگه بهم بگید گربه تا برگردم و دستتون بمونه تو پوست گردو
صدای خش خش علف ها زیر پاها گوشنواز است
البرز بی قید می گوید
– گربه!
آشوب هم از زمانی که با او می گردد پر شر و شور شده است
بر می گردد که سریع مچ دستش اسیر می شود
– چقدر تو نامردی دختر … اون همه مزاحماتو پروندم تو به ما یه مسیر نشون نمیدی!
نگاه آشوب میفتد به مچ دستی که گرفته شده … نه می ترسد … نه بدش می آید … نه حتی مانند همیشه عذاب وجدانِ محرم و نامحرم گرفتارش می کند
– خیلی خب … فقط گربه نگید … مگه اسم من چقدر کار داره آخه؟
البرز مچ دستش را رها می کند … دست هایش را دو طرف بازوهای دخترک چشم آبی قرار می دهد و می چرخاندش به سمت جلو … حالا که او به رسول رسیده بود این عروسک هم داشت لجبازی می کرد
– تو رسولو به من نشون من … گربه چیه من بهت میگم ببر بنگال
آشوب خنده اش می گیرد … هرجور که فک می کند آن مرد رسول نامی که عینک ته استکانی می زد و جسه ی ریزی داشت نمی توانست شخص مهمی باشد … چرا او دنبالش می گشت
دچار کنجکاوی عجیبی شده
از وقتی به اینمرد برخورده از هرچه بدش می آمد دارد سرش می آید … برای مثال فضولی در کار بقیه
بالاخره نخلستان به پایان می رسد و کلبه ی کوچکی نمایان می شود … آشوب انگشت دراز می کند
– اونجاست … اون کلبهه
البرز با دقت همه چیز را بررسی می کند … بالاخره گیر انداخت رسول را!
– من برم دیگه؟
صورت می چرخاند سمت گربه ی خوش یُمنش … از اول می دانست این دختر با بقیه ی ده فرق دارد … اصلا جنسش انگار جنس دیگری است
انگشتان قوی اش پشت سر دختر قرار میگرد … سرش را جلو می کشد و لب هایش می چسباند به پیشانی بلندش
آشوب قفل می کند … انگار زمان برایش می ایستد … بوسه ی گرمی که پیشانی اش را نوازش می کند و دخترک چشم و گوش بسته ای که ضربان قلبش متوقف شده
لب های مرد از پیشانی اش جدا می شوند و همانجا می گوید
– ببر بنگالی از این ببعد … فرشته ای اصلا … دستت درد نکنه
و باز هم بوسه ای دیگر … درست جایی کنار بوسه ی قبلی
آشوب هاج و واج می ماند … یک تشکر جدید … از آن هایی که حتی محرم و نامحرم و خدا و پیغمبر را از یادش می برد
البرز عقب می رود و آشوبِ لَخت فقط می تواند لب بزند
– خواههش … میمیکنم!
عکس این بچه رو درست کنین الان ببینه قلبش میشکنه زحمت کشیده واسه کاورش💔
زرمار😐🔪انقدر اعتراض کردی تا ادمین زد زیر نسبت فامیلیمون
آفرین به البرز با روش تشکر کردنش😂😂ممنون ساحل جان قشنگ بود ولی خیلی منتظرم ببینم لحظه های عاشق شدن البرز رو
این همه دنیال رسول گشت آشوب سر دو دیقه نشونش داد باید یه تشکر جانانه می کرد😂
می رسیم به اونجاها هم
رمانای من خیلی طولانی میشن 🤦🏿♀️
اول از همه خسته نباشی و اینکه مثل همیشه بی نقص بود.
صید و شکار این گربه دیدنی میشه قطعا
❤️❤️❤️
ولله منم تو نوع تشکر این البرز جنتلمن هاج و واج موندم چه برسه به ببر بنگال 😂😂😂تشکرش هم عین خودش جنتلمنانس 😁😅😅راستی اگه الان رسولو بگیره البرز که دیگه باید برگرده اونوقت دستش به گربه جون نمیرسه که 🤔چه کاور کلاسیکی زدی دختر قشنگ منو بردی به عمق دوران خان وصدیقه جون😁😍😍😍مرسی عزیز دلم خیلی عالللللی بود
البرز=جنتلمن 😂🤦🏿♀️
دیگه باید دید چی میشه
می خواستم برا اون پارت دی آشوب و خان بذارمش یادم رفتتتت😭
قلب❤️❤️
میگم ساحل نقشه های پلید که نکشیدی
این دوتا بچه رو از هم دور کنی
این دوتا بوس مشکوک بودنا😑🧐
خسته نباشی ساحل گلی❤️
ای تو روح البرز چقده پررو تشریف داره آقا راه به راه دختر مردم رو بوس میکنه بیشعور…عالی بود خسته نباشی گلم