رمان مائده…عروس خونبس پارت ۱۸
شرمنده لب زد
_چرا نمیزاری برات توضیح بدم؟
_چیو میخوای توضیح بدی؟!
_باور کن من از حرف های اون پسره عصبی شدم…خودمم نفهمیدم چه غلطی کردم
_برای گفتن این حرفا خیلی دیره….
جلوتر امد، حالا درست روبروی تخت مائده بود
_بگو چیکار کنم که منو ببخشی؟
_ولم کن!
بزار برم
_خودت میدونی که شدنی نیست!
_شدنی هست…میشه…
فقط باید بخوای!
باید راضی بشی
_نمیشه مائده…باور کن نمیشه
حتی اگه منم بخوام نمیشه
اگه یادت رفته بزار یادت بیارم، تو با بقیه عروس ها فرق داری…
تو مثل اون عروسا نیستی که عقد کنن و عروسی بگیرن، شب عروسیشونم زن بشن!
تو عروس خونبسی…من به اجبار خانوادم باهات ازدواج کردم…که دیگه هیچ خونی ریخته نشه!
پس فکر نکن میتونی خیلی راحت از زیره دستم در بری!
تو باید بسوزی و بسازی
من حتی میتونم سرت هوو هم بیارم…که فکر کنم خورشید چند وقت دیگه دست به کار بشه!
باز هم خنجر به قلبش فرو کرد…
چرا نمیمرد؟ چرا نمیمرد و از این همه بدبختی راحت نمیشد؟!
انگار خدا هم با او قهر کرده بود…
با صدایی که پر از بغض بود لب زد
_اره…تو درست میگی
من عروس خونبسم…
اشک هایش روی گونه اش میریختند
اشک های شور…روی زخم های گونه سقوط میکردند و سوزش درد هایش بیشتر میشد…
_ای خداااا
من چرا نمیتونم درست حرفمو بهش بفهمونم
مائده گریه نکن، به جان داداشم منظورم این بود
لبخند تلخی زد
_من منظورم این بود که…تو اختیار خودت رو نداری
حتی اختیارت دست منم نیست!
_میخوام برم خونه
حالم اینجا بد میشه
_سِرُمت که تموم شه میریم
_برو بیرون از اتاق
_ولی….
حرفش را قطع کرد
_برو بیروووون
صدای بسته شدن در را شنید
پتو را روی خودش کشید و ارام هق زد…نمیخواست مهیار صدای گریه هایش را بشنود…
___________________________________________
مهیار در را باز کرد و باهم وارد خانه شدن
خودش سمت در انباری رفت و بازش کرد
باز هم برگشته بود به همان جای تاریک…
یاد اون روز افتاد که با ذوق داشت لباس هایش را میپوشید تا به عروسی خواهرش برود….
چقدر ذوق داشت…..!
کمی رفت جلوتر
دقیقا همین جا روی زمین پرت شده بود که مهیار او را با کمربندش زده بود!
اشک در چشمانش حلقه زد…
اگر مهیار ازدواج میکرد، تکلیف او چه میشد؟!
حتما او باید کنیز زن جدید مهیار میشد و عاشقانه های مهیار و زنش را بر چشم میدید…
روی زمین نشست و زانو هایش را بغل کرد
_چرا رفتی اونجا مائده؟
بیا بیرون یه چیزی بخور
_همین جا راحتم…
رفت جلویش نشست
_چرا لجبازی میکنی؟
_لجبازی نمیکنم…نمیخوام مزاحم کسی باشم!
شده تا اخر عمرمم همین جان بمونم، میمونم
نفسش را بیرون داد
تا به خودش امد….مائده در بغلش بود!
سحرجان لطفاپارت طولانی بده ویه سوال مائده ومهیاربچه دارن
بله بچه دارن❤️🩹😄
خوب بود👏
سحر جان الان که یک رمان میزاری لطفا بیشتر پارت بده
ممنون🙂
دستت درد نکنه ولی هم پارت کم بود هم بدقولی کردی و دیروز پارت ندادی
فردا نه، پس فردا پارت میدم🥲🥰
خسته نباشی
فداتشم😄💙🤣🤣🤣
عالی بود سحر جان
لطفا یکم طولانی تر
چشممم
ممنون فقط پارتا طولاتی تر باشه لطفا
چشم عزیزم
ممنون قشنگ بود ولی طولانیتر بذار
مرسی عزیزم❤😄
خیلی خیلی قشنگ بود قلمت مانا سحر جان🌻🌞💛
ممنونم عزیزم
همچنین شما❤🥰
قشنگ بود
ممنونم💙🥲
عالی بود سحری عاشق رمانتم 😍😍
زودی پارت بده🧡🧡🤗
مرسی تارا جون
حتما:)))
#حمایت از سحرییی🥰
💙💙💙🥰
مرسییییی سحررر جان 😍💋
عالی بود
منتظر ادامه اش هستیم
ممنونم عزیزم🥰💙
رمانت خیلی قشنگه خسته نباشی ❤️✨
خوشحالم که خوشت اومده..
مرسی گلم❤️🩹🥹
عالی بود نفسم
خسته نباشی جون دلم🥰
قربونت بشم من🥹💜
سلام عزیز دلم خیلی عالیه نگارش خوب صریح و روان قلمت ممنونم عشقم فقط روزی چند تا پارت بزار و یکم لطفا طولانی باشه قربونت بشم خدا قوت گلم