رمان مائده…عروس خونبس پارت ۳۱
(۲ ماه بعد از مرگ محمد )
بوی پیاز داغ را که حس کرد احساس کرد تمام دل و روده اش دارد بیرون می آیدـ…
سریع به سمت دستشوی رفت،تنها آب زرد بالا آورد!
آبی به صورتش زد و از دستشویی بیرون آمد
چشمش به نگاه نگران سمیرا افتاد
_خوبی مائده؟
_آره…خوبم
یهو نمیدونم چیشد،بوی پیاز داغ اذیتم کرد فکر کنم
به سمت اتاق رفت
_کجا میری؟
_میخوام بخوابم،برای ناهار بیدارم نکن اشتها ندارم!
بعد از مرگ محمد، نه غذا ی درست و حسابی میخورد نه زیاد با کسی حرف میزد
تا حرفی هم میزدند ،عصبی میشد و داد میکشید!
گاهی هم مثل امروز حالش بد میشد…
در دل دعا میکرد که آنچه فکرش را میکند نباشد!
به سمت آشپزخانه رفت
_سمیرا چیشده خوبه حالش؟
_آره خوبه
رفته بخوابه میگه ناهارم بیدارم نکنین
_شده پوسته استخون…
_چی بگیم…گوش نمیده که
تا حرفی بخوایم بزنیم عصبی میشه داد میکشه
_بیچاره پسرم…
مهیار داغون شده، ای خدا لعنت کنه خورشیدو که تموم بدبختی هامون سره اونه
_هیسسس مامان یواش توروخدا
میشنوه باز میاد
_دلم پره…این دختره آبرومونو برده
کاشکی میشد از هم جداشن
_البته الان جدا نشن بهتره…
_چرا؟
_من فکر کنم مائده حاملس…
یهو به طرفش برگشت…
_چی گفتی سمیرا؟
_هیسس مامان یواش،مطمئن نیستم
روی صندلی میز نشست
دستش روی روی سرش گذاشت
_ای خدا…چرا این بدبختی تموم نمیشه
دستش را در دست گرفت
_مامان آروم باش تروقرآن…
گفتم که مطمئن نیستم
دستش را روی دهنش گذاشت تا بغضش منفجر نشود…
بدو بدو خودش را به اتاق رساند و در را بست…حامله بود!؟
نگاه به شکمش کرد…اگر حامله بود پس چرا شکمش بالا نیامده بود!؟
یهو بغضش ترکید…او خودش هم در این زندگی اضافی بود،این بچه را کجای دلش میگذاشت!
باید یک جوری از شرش خلاص میشد…
_سمیرا
_ جانم مامان؟
_باید یکیو بیاریم ببینه واقعا حاملس یا نه
_اخه میترسم یه بلایی سرخودشو بچه بیاره
_به مهیارم باید بگیم
_مهیارررر!
_آره دیگه…بچشه
یهو پرسید
_میگم سمیرا…نکنه این بچه از اون پسره…
میان حرفش پرید
_عه مامان…نه بابااین چه حرفیه میزنی
_چی بگم والا
دیوونه شدم
************
_مهیار..پسرم بیا
صدای مامان مهگل بود،از جام بلند شدم به سمتش رفتم که توی آشپزخونه بود
_جانم مهگل خانوم؟
_ببین مهیار….یه چیزی میخوام بهت بگم، فعلا به کسی چیزی نگو
چون ازش مطمئن نیستم
نگاه نگرانم را به چشمان مامان میدوزم
_چیزی شده؟
_نه فقط…
_فقط چی؟!
_فکر کنم…مائده حاملس!
با این حرفش،یک لحظه هوش و حواس از سرم میگذرد….
دستم را به دیوار میگیرم تا بر زمین نیوفتم….چه میشنوم؟
مائده حاملس!؟
مائده فقط اسمش در شناسنامه ام هست،به گفته خودش
قلب و روح و جسمش مال کسه دیگری است…
_مهیار..مامان جان
آروم باش هنوز مطمئن نیستیم
_مامان…من چیکار کنم؟مائده بفهمه حاملس بچه رو میکشه!
_غلط کرده..مگه اینجا شهره هرته هر غلطی دلش میخواد بکنه!
ممنون عروس خانم ولی بعد از چن روز کم بود میدونم سرت شلوغه گلم موفق باشی
بخدا همینقدرم من ساعت ۲ شب نوشتم فرستادم😂🤦♀️
مرسی عزیزم
مائده عزیزم 🥺🥺
🥲💔
خدایی یادت میاد آخرین بار کی پارت دادی ؟؟ ۶ روز پیش😑😑
میدونم دیر پارت دادم😂…کم پارت دادم
ولی دیگه منظم پارت میدم…چون میخوام زودتر تموم بشن هردوتا رمان
وای مهگل داره بدجنس میشه کم کم
ممنون سحری ❤️
😂😂😂😂🤦♀️
قربونت
یه سوال بچه مهیار و مائده الان کیه تو خانوادتون چند تا بچه دارن
پسرعمومه خب😐😂
دوتا بچه دارن
اها💙
به قول نیوشا قلبم گرفت مائده انقدر ساده و مظلومه که فکر میکنه حاملگی یعنی باید شکمت بالا بیاد چقدر سختی کشیده این دختر کاش مهیار دوستش داشته باشه😭
باورت میشه من اصلا با عموم حرف نمیزنم؟!
بعده ۱۸ سال فهمیدم زن عموم عروس خونبس بوده…کلی سختی کشیده🥲💔
اصلا یه چیزایی مامانم میگه دهنم شیش متر باز میمونه!
اینو بهتون بگم که مائده بخاطر بچه هاش داره زندگی میکنه و بخاطر همون بچه هاش همه رو بخشیده!
قلب مهربونی داره🥺
ولی خب عشق محمد خیلی پیرش کرد….
حتی موهاشو که خیلی بلند بودو خوشگل بودو کوتاه کرد
میگفت من بدون محمداین موهارو نمیخوام🙂💔
در اینکه سرنوشتش بد بوده شکی نیست ولی زندگی جریان داره میخوام دوباره فاز روانشناسی بردارم ولی حس میکنم یه چیزی عین دیوار مانع مهیار و مائدهست که اجازه ابراز احساسات واقعی رو ازشون میگیره سکوت و سردی کردن خیلی بده تو زندگی
منظورم نمیخوام بود نه میخوام کیبورد لعنتی😬😬
اوهوم🥺
سحری یعنی الان مائده و مهیار که عمو زنعمو تو هستن با اجبار دارن زندگی میکنن
…..
نمیدونم چی بگم والا🥲💔
جیگرم کباب شد برا مائده
🥺💔
😂🤣🤣دیالوگام معرف شدنااا
آره چه جورم🤣😅
خوبه دیالوگ های دیگه ی خودمو نگفتم تو سایت مگرنه دیگه هیچی🤦🏻♀️😂😂😂
لیلا میخوام چند تا عکس با لینک واست بفرستم اینجا
هر وقت بودی بگو
😂😂😂😂👌🏻