رمان مائده…عروس خونبس پارت ۳۵
پیشانی اش را آرام میبوسد و چشمانش را میبندد…
همینطور که چشمانش بسته اس آرام پچ میزند
_ببخشید، اون شب عصبی شدم این حرفو زدم
_یعنی میزاری پیشه بچم باشم!؟
_اوهوم…
ذوق میکند… چه حسی بهتر از این که کنار فرزندش میماند و برایش مادری میکرد!؟
حاضر بود هرکاری کند تا از کودکش دور نماند!
خنده میکند….
_خیلی ذوق دارم واسه بچه
_چرا؟!
تعجبی نگاهش میکند
_چرا داره؟ تو ذوق نداری، از اینکه داری بابا میشی…. واقعا خیلی حس خوبیه، یه نفر صدامون کنه مامان و بابا….. واسش اسم انتخاب میکنیم
وایییی من خیلی خوشحالم!
_حسی ندارم!
_یعنی چی ندارم؟
_منظورم اینه حس خاصی به اون بچه ی توی شکمت ندارم… مثل تو ذوق ندارم
دستش را کنار میزند و میشیند با نگاهی مظلوم به چشمانش نگاه میکند
_مهیارررر
یعنی چی ذوق ندارم؟ مگه میشه؟
_حالا شده دیگه… بیا دراز بکش
_نکنه به حرف های خورشید گوش کردیییی!!!!
میشیند و در تاریکی نگاهش میکند، نگاهش نگران و ترسیده است…
لبخندی کِش دار میزند و آرام دم گوشش پچ میزند
_کدوم حرفا؟!
_واسه من لبخند نزناااا
رفتی زن گرفتی زنت حامله شده که الان واسه بچه ی من بی ذوقی؟
_اعوووووووووو
تازه رفتم خاستگاریش!
هنوز به بچه دار شدن و…… نرسیده که ایشالله میرسه
چشمانش گرد میشود… باورش نمیشد!
_شوخی میکنی دیگه؟!
_الان نصفه شب من چرا باید با تو شوخی کنم؟
نفس راعصبی بیرون میفرستد و پی در پی مشت بر سینه اش میکوبد…
_پس چرا نزاشتی سقطش کنم هاا؟
چرا میگفتی سقطش کنی میشکمت هااا؟
محکم بغلش میکند و بوسه ای بر روی گونه اش میزند
از کار هایش خنده میکند
_خب یه بچه از تو دارم… به بچه هم از اون یکی زنم!
چه اشکالی داره؟!
نگاه اشکیش را به نگاه خندان مرد میدهد…
نگاهش خونسرد بود!
انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده است!
تا خواست تکانی بخورد سریع جلویش را گرفت
_دروغ گفتم مائده…. بخدا دروغ گفتم……… زن کجا بود بابا!
من هنوز تو یکش موندم، دومی رو ببرم!
نفسی آسوده میکشد و در بغل آرام میگیرد
سرش را روی سینه اش میگذارد و چشمانش را میبندد
_فکر من نیستی فکر بچه ی توی شکمم باش!
_نوکرشم هستم… پسری باباشه
_دخترِ مامانشه…
_لازم نکرده، همون پسر باشه خوبه
الانم بیا بخوابیم… دارم واسه خواب میمیرم
هردو هم زمان سرشان را روی بالشت میگذارند و به خواب فرو میروند….
کاش تا آخر عمرشان، زندگیشان همینطور خوب و آرام بگذرد….
(بیخود ذوق نکنیداااا
آرامش قبل از طوفانه😌🤌)
حمایتتت🥰
خسته نباشی سحر خانم😍💋
مرسی جون دلم🙏🥺
نامرددددددد خیلی خوبن کنار هم😥😥 مهیار خیلی خوبه چی میشه همیشه از این شوخیها کنه🙁 انقدر خون به جگرشون نکن😭😭
😌😌😌
عموم خیلی مهربونه🥺قربونت بشم اخه خوش ذوق😁
دست من نیست که… من از روی دفتر داستان زندگی مائده، که خودش همه چیو نوشته مینویسم… پارت قبل تو کامنتا گفتم برات
و اون آرامش قبل از طوفان….. فعلا حالا حالا کاری با زندگیشون ندارم، ولی یهو مثل بختک می افتم روشون…. 😈قشنگ همه چیو خراب میکنم
معلومه مهربونی بهش میاد من برم دوباره این پارت قشنگ رو بخونم😂 زود بنویس حالا که زندگینامهاشو داری کارت راحتتره
آره😁
بلهه. ارامش قبل از طوفان هییی خسته نباشی 💜💜
بله دیگه😌
قربونت عزیزم
🥰🥰🥰🥰
سحر جان ولشون کن بذار یه کم آرامش داشته باشن
مادر نزاییده کسی که از دست من بتونه آرامش داشته باشه…. یه مثال براتون بزنم، مثلا علیرضا😂😑
وای سحری ترکیدم اون بدبخت و مرغانه اوردی 🤣🤣🤣🤣
🙄🤣🤣🤣🤣🤣🤣😌
سحر جون خسته نباشی آرامش قبل از طوفانتم قشنگه عزیز دلم همیشه حمایتت میکنم مهربونم قلمت زیباست تشکر و سپاس
مرسی عزیزم…بخشید دیر جوابتو دارم میدم
ممنون که هستین قشنگای من🥺🤍
چرا پارت نمیدی
از رویای ارباب هم ندادی😖😖😖😖
خیلی سرم شلوغه☹️😂
ولی امروز صدرصد از هردوشون پارت میدم