نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان مائده...عروس خونبس

رمان مائده…عروس خونبس پارت ۳۵

4.3
(241)

پیشانی اش را آرام میبوسد و چشمانش را میبندد…

همینطور که چشمانش بسته اس آرام پچ میزند
_ببخشید، اون شب عصبی شدم این حرفو زدم

_یعنی میزاری پیشه بچم باشم!؟

_اوهوم…

ذوق میکند… چه حسی بهتر از این که کنار فرزندش میماند و برایش مادری میکرد!؟
حاضر بود هرکاری کند تا از کودکش دور نماند!

خنده میکند….
_خیلی ذوق دارم واسه بچه

_چرا؟!

تعجبی نگاهش میکند
_چرا داره؟ تو ذوق نداری، از اینکه داری بابا میشی…. واقعا خیلی حس خوبیه، یه نفر صدامون کنه مامان و بابا….. واسش اسم انتخاب میکنیم
وایییی من خیلی خوشحالم!

_حسی ندارم!

_یعنی چی ندارم؟

_منظورم اینه حس خاصی به اون بچه ی توی شکمت ندارم… مثل تو ذوق ندارم

دستش را کنار میزند و میشیند با نگاهی مظلوم به چشمانش نگاه میکند
_مهیارررر
یعنی چی ذوق ندارم؟ مگه میشه؟

_حالا شده دیگه… بیا دراز بکش

_نکنه به حرف های خورشید گوش کردیییی!!!!

میشیند و در تاریکی نگاهش میکند، نگاهش نگران و ترسیده است…
لبخندی کِش دار میزند و آرام دم گوشش پچ میزند

_کدوم حرفا؟!

_واسه من لبخند نزناااا
رفتی زن گرفتی زنت حامله شده که الان واسه بچه ی من بی ذوقی؟

_اعوووووووووو
تازه رفتم خاستگاریش!
هنوز به بچه دار شدن و…… نرسیده که ایشالله میرسه

چشمانش گرد میشود… باورش نمیشد!

_شوخی میکنی دیگه؟!

_الان نصفه شب من چرا باید با تو شوخی کنم؟

نفس راعصبی بیرون میفرستد و پی در پی مشت بر سینه اش میکوبد…
_پس چرا نزاشتی سقطش کنم هاا؟
چرا میگفتی سقطش کنی میشکمت هااا؟

محکم بغلش میکند و بوسه ای بر روی گونه اش میزند
از کار هایش خنده میکند

_خب یه بچه از تو دارم… به بچه هم از اون یکی زنم!
چه اشکالی داره؟!

نگاه اشکیش را به نگاه خندان مرد میدهد…
نگاهش خونسرد بود!
انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده است!

تا خواست تکانی بخورد سریع جلویش را گرفت

_دروغ گفتم مائده…. بخدا دروغ گفتم……… زن کجا بود بابا!
من هنوز تو یکش موندم، دومی رو ببرم!

نفسی آسوده میکشد و در بغل آرام میگیرد
سرش را روی سینه اش میگذارد و چشمانش را میبندد

_فکر من نیستی فکر بچه ی توی شکمم باش!

_نوکرشم هستم… پسری باباشه

_دخترِ مامانشه…

_لازم نکرده، همون پسر باشه خوبه
الانم بیا بخوابیم… دارم واسه خواب میمیرم

هردو هم زمان سرشان را روی بالشت میگذارند و به خواب فرو میروند….
کاش تا آخر عمرشان، زندگیشان همینطور خوب و آرام بگذرد….

(بیخود ذوق نکنیداااا
آرامش قبل از طوفانه😌🤌)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 241

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
17 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Newshaaa ♡
1 سال قبل

حمایتتت🥰
خسته نباشی سحر خانم😍💋

نویسنده رمان نوش‌دارو
نویسنده رمان نوش‌دارو
1 سال قبل

نامرددددددد خیلی خوبن کنار هم😥😥 مهیار خیلی خوبه چی میشه همیشه از این شوخی‌ها کنه🙁 انقدر خون به جگرشون نکن😭😭

نویسنده رمان نوش‌دارو
نویسنده رمان نوش‌دارو
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

معلومه مهربونی بهش میاد من برم دوباره این پارت قشنگ رو بخونم😂 زود بنویس حالا که زندگینامه‌اشو داری کارت راحت‌تره

Tina&Nika
1 سال قبل

بلهه. ارامش قبل از طوفان هییی خسته نباشی 💜💜

Tina&Nika
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

🥰🥰🥰🥰

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

سحر جان ولشون کن بذار یه کم آرامش داشته باشن

Tina&Nika
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

وای سحری ترکیدم اون بدبخت و مرغانه اوردی 🤣🤣🤣🤣

راحیل
راحیل
1 سال قبل

سحر جون خسته نباشی آرامش قبل از طوفانتم قشنگه عزیز دلم همیشه حمایتت میکنم مهربونم قلمت زیباست تشکر و سپاس

افراممممممم❤️
افراممممممم❤️
1 سال قبل

چرا پارت نمی‌دی
از رویای ارباب هم ندادی😖😖😖😖

دکمه بازگشت به بالا
17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x