نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان مائده...عروس خونبس

رمان مائده…عروس خونبس پارت ۴۱

4.2
(70)

_حیف تازه بچه بدنیا اومده

تعجبی نگاهش میکند که لبخند بدجنسانه اش را میبیند!
تازه منظورش را فهمید….
لبانش را گاز گرفت و سرش را پایین انداخت

_الان خجالت کشیدی؟

آرام پچ میزند
_خجالت نکشم؟ مهیار واقعا خجالت نکشم؟!

خنده میکند و کنارش میشیند
_خب نه
این یه چیزه عادیه

_بله…خودم میدونم کاملا یه چیز عادیه
ولی نه اینکه تو بیای هر لحظه بگی!
زشته بخدا مهیار

لبخندی میزند و به پسرکش خیره میشود
آخ که جان میداد برایش!
درسته هنوز یک روز از آمدنش هم نگذشته بود، جایش را گرفته بود!ولی جگر گوشه اش بود
پسرش بود!
خون خودش در رگانش بود!

_بده بغلش کنم…

_الان که داره شیر میخوره بخوابه، بچه کوچیکه اینقدر نباید بغلش کنن تنش دردمیگیره

مظلوم نگاهش کرد
_ای خدااا
مهیار گناه داره بچه

_باشه

آرام روی تخت دراز میکشد و پتو را سرش میکشد

ای خدا
عین یه بچه ۲ ساله قهر میکنه!

کودکش را دروی گهواره اش میگذارد

لبخند میزند
دستانش را آرام میبوسد
آرام پچ میزند
_خوب بخوابی آراز من…

بلند میشود و روی تخت دراز میکشد
از نفس هایش مشخص بود خواب است….
پتو را از سرش پایین میکشد و بغلش میکند….بوسه ای آرام میزند و به خواب فرو میرود…….

***

چشمانش را که باز میکند با این صحنه رو به برو میشود!

آراز بغل مهیار بود و با چشمان باز نگاهش میکرد

_جونم بابا قربونت برم چشم مشکی بابا….
میدونی من چقدر عاشقتم؟ تاج سرمنی شما
زودتر بزرگ شو….مرد شو….بشو اعصای دستم
بزرگ شو بری مدرسه…درس بخونی ، بری سربازی……..زن بگیریم برات
شب عروسیت کل شهر رو دعوت میکنم نمیزارم هیچی کمُ کسر باشه!

در دل قربان صدقه ی هردویشان رفت….
_خب…باز چیکار میکنی؟!

_وای مائده….ترسیدم

تک خنده ای میکند
_خب داشتی میگفتی ….

_داشتی گوش میکردی؟

خنده میکند

کی این درد تمام میشد!؟
درد زایمان از هردردی بدتر بود!

صدای تقه ی در بلند که میشود بچه را در بغلش میدهد و در را باز میکند

مادرش بود با سینی صبحانه!

_بگیر مادر سلام صبح بخیر

_عه سلام مامان صبحت بخیر
چرا زحمت کشیدی؟

_کاری نکردم که…مائده خوبه؟

_خوبه خداروشکر

_خب خداروشکر بهش بگو مامانش اومده میخواد بچه رو ببینه صبحونه بخورین بیاین پایین

_چشم

در را میبندد
_مائده مامانت اومده
صبحونه بخوریم بریم پایین

فقط سرش را تکان میدهد
بعد از خوردن صبحانه پایین میروند
مادرش از دیدن انقدر خوشحال میشود که هوش و حواس از سرش میپَرد!

_پدرت خیلی دوست داره آرازو ببینه….یه شب شام بیاین خونه ی ما

حرفی از دهانش خارج نمیشود
فقط مهیار لبخند میزند و میگوید
_حتما یه شب میایم

برایش قابل باور نبود!
چطور او که حتی چشم دیدن دخترش را نداشت، حالا میخواست نوه اش را ببیند!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 70

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
17 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 سال قبل

قشنگ بود دلم قیلی ویلی رفت براشون😂

جالبه که از خورشید خبری نیست

Tina&Nika
1 سال قبل

من که میگم این بین یه اتفاقی واسشون می افته اراز رو میدزدن که کار خورشیده

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

ممنون که امروزم پارت دادی

𝐸 𝒹𝒶
1 سال قبل

سلام خسته نباشید
برای پارتگذاری رمان باید به کجا رمانمو بارگذاری کنم؟
ممنون میشم توضیح بدین❤

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
1 سال قبل

سمت چپ گزینه بالای صفحه رو میزنی یه لیست برات بالا میاره رو گزینه ارسال مطلب کلیک کن اون‌جا که بری بخش عنوان اینطوری مینویسی فلان رمان پارت یک تو دسته‌ها روی رمان کلیک میکنی یه بخشی هم داره که پارتت رو اون‌جا قرار میدی واسه پارت اول هم یه عکس بفرست همین

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

مرسی❤

تارا فرهادی
1 سال قبل

خسته نباشی سحری عالی بود❤️😍

تارا فرهادی
1 سال قبل

اسمشون رو باید گذاشت خانواده ی کراش😉😅

Newshaaa ♡
1 سال قبل

آی نینی نینی نینییی🥺😂😂😂
چه خانواده ی خوشگلییی به به ماشالا ماشالااا🤣😍

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

خداااا🥲🥺😍😍😂😂😂😂

دکمه بازگشت به بالا
17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x