رمان متانویا پارت 12
***
با شنیدن زنگ اف اف با ترس و لرز مایدا را روی زمین قرار داد و از جایش بلند شد و سمت آیفون رفت…
اگر منصور و حامد پشت در بودند چه خاکی باید بر سرش میریخت؟؟؟
ضربان قلبش تند شد بود و نفس هایش به سختی بالا می آمد…
انگار مایدا هم حال دگرگون مادرش را فهمید ک در سکوت خیره اش شده بود…
با دیدن تصویر آرمین و آوین و الیاد نفس آسوده ای کشید و خودش را بابت ترس بیجایش سرزنش کرد و هم متعجب از حضور یه دفعه ایشان…
بدون حرفی دکمه را فشرد و در را باز کرد…
از دو روز پیش که منصور را در بوتیک دیده بود خودش را در خانه حبس کرده بود…
با دیدن مایدا که چهار دست و پا به سمتش حرکت میکرد لبخندی زد و خم شد و او را در آغوش گرفت…
انگار دخترک فهمیده بود مهمان دارند که بد خلقی را کنار گذاشته بود و هی به مادرش لبخند تحویل میداد…
بدون مایدا زندگی برایش ممکن نبود…
بوسه ای روی لپ آویزان دخترک کاشت و سمت در واحد رفت و آن را باز کرد…
با دیدن هر سه نفرشان پشت در با لبخندی ساختگی گف: سلام… خوبین… بیاین تو…
و از قاب در کنار رفت…
آوین که تو ماشین متوجه نقشه برادر دوقلویش و رفیقش شده بود با حرص گف: سلام انقدر الکی لبخند نزن…
و بی توجه به بقیه کفش های پاشنه بلندش را در اورد و اول از همه وارد شد…
چشمان سایدا از لحن آوین گرد شد.. آرمین همان طور که بند های کتانی اش را باز میکرد گف: ولش کن… امروز صبح پریود شده…
و خندید…
الیاد لبخندی زد و آوین از درون خانه با حرص گف: ببند دهنتو آرمین… بخدا بخونت تشنه ام…
آرمین و الیاد با هم وارد خانه شدند و سایدا در خانه را بست…
مایدا با دیدن الیاد قصد ترک آغوش مادرش را کرده بود و هی دست هایش را سمت الیاد دراز میکرد…
الیاد با لبخند متینی رو به سایدا گف: اجازه هست؟؟؟
سایدا به دخترکش حق میداد ک انقدر بودن در آغوش مردان را دوست داشته باشد…
آخر جز آرمین مردی را تا بحال ندیده بود… دوست نداشت دخترش با آدم های زیادی در ارتباط باشد و تا حد ممکن مایدا را از خانه خارج نمیکرد…
حامی قول داده بود دخترکشان سفید بخت شود اما انگار سرنوشت تصمیم متفاوتی را برای مادر و دختر گرفته بود…
مایدا را کمی از خودش فاصله داد و الیاد دست هایش را جلو آورد و مایدا را در آغوش گرفت…
مایدا با ذوق خندید و انگشت شصتش را درون دهانش کرد و سرش را روی شانه الیاد گذاشت و چشمانش را بست…
آوین ک از پیشنهاد الیاد حسابی حرصی شده بود گف: ببین مایدا هم با من هم نظره تو جز تخت خواب بودن به هیچ دردی نمیخوری کاپیتان الیاد هخامنش…
چشمان سایدا گرد شد…
مرد کنار دستش ک دخترکش را در آغوش گرفته بود الیاد هخامنش بود؟؟؟ همان خلبان معروف ک جان صد ها مسافر را با فرود اضطراری به موقعش نجات داد؟؟؟ چرا وقتی فهمید الیاد خلبان است متوجه نشد این مرد همان الیاد است…
مگر چند الیاد وجود دارد و چند نفر آنها خلبان هستند؟؟؟
آوین فقط یک چیز را راجب سایدا نمیدانست…
علاقه سایدا به پرواز را!!!
نمیداست زمانی ک آن حادثه اتفاق افتاد سایدا ساعت ها راجب الیاد هخامنش خلبانی ک بالاجبار با هواپیمای داری نقص فنی پرواز کرده بود و با فرود اضطراری مانع حادثه شده…
نمیدانست سایدا شیفته مردی شده بود ک فقط اسمش را شنیده…
نمیدانست و برای همین چشمان پر برق سایدا و دهان بازش و نگاه خیره اش به الیاد بعد از شنیدن فامیلی الیاد را درک نمیکرد!!!
آوین با حرص به سایدا توپید: دهنتو جمع کن تا مگس نرفته توش…
سایدا از فکر جمله ها و سوال هایی ک دوست داشت راجب پرواز از الیاد بپرسد بیرون آمد و با اخم به آوین نگاه کرد و با حرص گف: سری دیگه ک پریود شدی پاتو تو خونه من نزار..
آرمین و الیاد زیر خنده زدند و دهان آوین از حاضر جوابی عجیب و کمیاب سایدا باز ماند…
سایدا به آشپرخانه رفت و شربتی برای هر سه شان آماده کرد و وارد پذیرایی شد…
آوین مانتو اش را در آورده بود و بی توجه روی مبل انداخته بود و آرمین پاهایش را روی میز دراز کرده بود…
تنها الیاد بود که مایدا را در آغوش داشت و خیلی مرتب و با کلاس طور روی مبل نشسته بود…
سری به نشانه تاسف تکان داد…
شربت ها را روی میز گذاشت و روی مبلی یه نفره نشست و گف: خب چی شده هر سه تاتون باهم اومدین اینجا؟؟؟
آرمین بلافاصله سیخ نشست و آوین چشمش را دزید و با من من گف: خب همین جوری…
سایدا ابرویی بالا انداخت و گف: به یکی اینجوری بگو که باور کنه آوین…. چی شده؟؟؟
نه آرمین و نه آوین توانایی بیان کردن ایده الیاد را نداشتند…
آنها دوست سایدا بودند و حتی او را خواهر خود میدیدند اما نمیتوانستند کاری بکنند…
کلید راه حل الیاد خود الیاد بود….
آوین یه دفعه ایستاد و گف: وااای یادم رفت به مامان زنگ بزنم من میرم اتاق مایدا…
و سریع به سمت اتاق مایدا رفت…
سایدا نگاه متفکرش را به آرمین دوخت تا جواب را از او بگیرد…
آرمین با یک دست پشت گردنش خاراند و دنبال واژه مناسبی برای شروع حرف هایشان بود که زنگ تلفنش اورا نجات داد…
بلافاصله از جایش بلند شد و ببخشیدی گفت و وارد اتاق سایدا شد…
سایدا ابرویی بالا انداخت و زیر لب گف: این دو تا چشونه؟؟؟
الیاد که گوش ها فوق العاده تیزی داشت گف: یکم حس خوبی بابت ایده ام ندارن…
سایدا به سمت الیاد برگشت و خواست چیزی بگوید که با دیدن دخترش که درون آغوش او به خواب رفت اشک در چشمانش جمع شد…
دخترش نیاز به یه مرد در زندگی اش داشت…
نیاز به یه پدر…
واقعا قرار بود دخترش محبت مردانه را در وجود مردان غریبه پیدا کند؟؟
تمام تلاشش را کرده بود مایدا در این یک سال اول عمرش چیزی کم نداشته باشد اما انگار مادرانه هایش جای آغوش مردانه الیاد را نتوانسته بود پر کند…
نتوانسته بود پرکند ک مایدا این چنین با اشتیاق به آغوش این مرد رفته بود…
با صدایی که سعی داشت لرزشش را کنترل کند گف: چه ایده ای آقا الیاد؟؟؟
الیاد شک داشت بابت گفتن این پیشنهاد… دوست نداشت سایدا احساس ناتوانی کند… دوست نداشت زن رو به رویش بشکند…
با شک گف: من یه راه حل برای مشکلت دارم سایدا خانم….
چشمان سایدا برقی زد…
یعنی میتوانست شبی را بدون ترس منصور و حامد بخوابد؟؟؟
میتوانست مایدا را تا ابد برای خودش نگه دارد؟؟؟
آخ که بدون مایدا زندگی برایش ممکن نبود…
با ذوق گف: چه راهی؟؟ تو رو خدا زود تر بگین…
الیاد نفس عمیقی کشید… باید بخش هایی از زندگی خودش را بیان میکرد تا سایدا راحت تر به او اعتماد کند… تا سایدا مانند نازلی نشود و مایدا مانند الیاد…
با خونسردی و آرامش ذاتی اش گف: قبل از گفتنش میخوام بدونید من قصدم فقط کمک هستش… من زنی رو میشناختم که برای داشتن بچه اش جنگید اما اون زن و بچه اش رو از هم دور کردن… من هم آب شدن اون زن رو هم از بین رفتن فرزندش رو دیدم… نمیخوام نازلی دیگه ای بوجود میاد… نمیخوام سرنوشت و روحیات مایدا هم مث اون بچه بشه…
نگاهش را به چشمان پر از سردگمی سایدا دوخت و گف: شاید عجیب باشه اما از همون روزی که با مایدا به مغازه اومدین یه جورایی انگار مهر مایدا به دلم افتاد… امیدوارم باور کنید که من هم مث آوین و آرمین مایدا رو دوست دارم و الان که این شکلی تو بغلم خوابیده یه حسایی رو تو من بیدار میکنه که وادارم میکنه برای خوشبخت شدنش و حفظ آرامشش بهتون کمک کنم…
سایدا خیره در چشمان آبی مرد میگوید: من هر کاری برای حال خوب مایدا میکنم… قطعا شما انقدر قابل اعتماد هستین که آرمین شما رو اینجا آورده… امیدوارم هیچ وقت از اعتماد بهتون پشیمون نشم…
الیاد سری تکان داد و با قطعیت گف: پشیمون نمیشید بانو… بهتون قول میدم
ستیییی ۶ روز گذشت پارت دادیااا
زود زود بده ستی ژون
#حمایت از ستی ناز🥺
عشق منی تو🤣❤
بازدیدای پارت پیش به 400 هم نرسید منم حس نوشتنم نیومد😁🤣
یکم میره پایین برای همین بازید ها کم میشه
تندتند بزار ولی 😊
باید حسام جمع شه🤣🤦♀️
دیروز میخواستم بزارمش ولی حسش نیومد🤦♀️🤣
عجب🤣
فکر کنم یه عروسی افتادیم برم لباس پرو کنم😂💃
من خودم لباس ندارم خواهر🤣🤣🤣
تو چ رنگی مبیپوشی باهم ست کنیم🤣🤣🤣
زشته بدون اصلاع من لباس ست میکنید بدجنسااا 🥲🥲🥲🤣🤣🤣
اطلاع
بزا مگه لباس میپوشن؟؟؟🤣🤣🤣
به قول سعید # شوخی
🤣🤣
آره گلم لباس خواب هم مبپوشن🐵😈😈
بیا منو تو باهام ست کنیم😌
تو مگه قرار نبود بیای منو بگیری؟؟
سعید خیانت؟؟؟🤣🤦♀️
گمشو بابا برو بذار باد بیاد باباا
سعید عشقه خودمه به هیچکس هم نمیدمش💃💃
🥺💚
جون🤣
نچ سعید ماله منه
اول که نمیدونستم مهیه در پوشش سعید داشتم به روش های مخ زنی فک میکردم🤣🤣🤣🤣
🤣🤣🤣
زدی دیگه 🥺🤣
آره پوچ بودش🤣🤦♀️
شانس منه دیگه یه مرد اومد تو سایت تهش دختر از آب دراومد🤣🤦♀️
ای سعید ای، پی وی بهم پیام داده بود یه پسره اومد تو سایت اسمش سعید یه رمانم گذاشته . اسم بامداد عاشقی میخوام مخشو بزنم🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤣🤣
🤣 🤣
ضحی خواهرمه🥺🤣
ایول بر سعید خودممم😍
سعید من یه کت و دامن خاکستری میخوام با یه کراوات مشکی و یه کفش عروسکی مشکی🤣🤣
جوووون🤣🤦♀️
🤣🤣🤣
چه تیپی 🤣🤣🤣
بله چی فکر کردی 🤣🤣
ولی حالا جدا از شوخی من عاشق کراواتم یعنی میمیرم براش🤣🤣
بنفش🤣
باید برم لباس بخرم پس🤣🤦♀️
مرسی ستی خوشگله زودزودپارت بده
قربونت عزیزم😘❤
چشم سعی میکنم
ستی دیر پارت دادیااا🙂😈
ولی عالی بود👏👏
این دفه دیر پارت بدی میام سراغت🗡
قربونت تانسو جونی❤😘
چقدر تو خشنی بخدااا🤣🤣🤣
هنوز روی خشنی م رو ندیدی
یا بسم الله🤣🤣
زودتر پارت بذار ستی گشنگههه😁🧡
چشم نوشمک عزیزم😘❤🤣
ستی گشنگمم پارت دادما زود تایید کن😍😂😂
بالاخره پارت جدید دادیااا
بالاااخره😂🤦♀️
فکنم پیشنهاد ازداوج بده 🥰
صد در صد👌🏻
وقت کردی رمان بوی گندم رو هم بخون خوشحال میشم
مرسی ک خوندیش دنیا بانو😘❤
#حمایت از ستی خوشگله😘🥰🥰🥰🥰
بوس بهت غزلی😘❤
عااالی بود ستی زشته عفریته🧡🧡😘
قربانت تارا😘❤
ترکیبی زدیااااا🤣🤣🤣
ستی الان تو ادمینی ؟ خدا رو شکر
یه چند تا عکس دارم آیدی تلگرامت رو تو خصوصی برام بفرست تا برات ارسال کنم
لیلا بلد نیستم عکس بزارم😁🤦♀️😂
هوف حالا من چیکار کنم…!!
آقا قادر گفت دیگه ادمین نیست منم گفتم شاید تو بتونی
چرا ستی پیام میزاره نمینویسه ادمین 🤔😂
چون نویسندهست نمیتونه همزمان ادمین هم بنویسه 😊
زیر رمان خودش اره
ولی بقیه که نیس ..اونو میگم
نمیدونم والا چی بگم..
بزار یه نگاه کنم اکه تونستم جاشو پیدا کنم ایدی تلگراممو تو پی وی همین جا برات میفرستم😁
باشه عزیزم اگه هم نتونستی از آقا قادر بپرس
ستی تو الن ادمینی؟رمانای بقیع رو تایید میکنی؟
گفت آره ادمین شده
برای همین زود زود تایید میشه همه😁
یس😁
مرسی ستی جون پارت دادی ….
ولی بیشتر بزار …. 💜💓
عالی بود ♥️♥️
قربونت هلی جونی😘❤
چشم سعیمو میکنم😁❤
ستیییی هستی 😁😂
ستیییی بیا بزار منم پارتم رو بفرستم
واسه منم یکم اول باشه 🤣🥺🥺
فرستادمممم نمیدونم عکس داره یا نه
پس چک کناااا
نداشت از اول بفرستم 😊
بیا مال تو اوله🤣🤣🤣
ممنون😁
ستی هستی؟😂
ستیییی 😯
نیستی بیاااا تایید کن دیگه🥺