رمان متانویا پارت 5
خواست جوابی به پسر بدهد که صدای آرمین از پشت سرش آمد…
البته خودش هم نمیدانست اگر آرمین نمی آمد واقعا جوابی به پسر میداد یا نه…
– سایدا جان اومدی؟؟
چرخید سمت آرمین و با حرص گف: آرمین این پسره کیه گذاشتی اینجا ؟؟؟
این نهایت خشمی بود که میتوانست ابراز کند!!!
روابط اجتماعی اش صفر بود و نمیدانست یک دختر به سن او باید چی کار کند…
آرمین با دیدن چشمان بیخیال و خونسرد الیاد و صورت خشمگین سایدا فهمید که رفیق قدیمی اش دخترک را آزرده کرده است..
آرمین: رفیقم الیاد..
سایدا دست به سینه شدو برای اولین بار به حرف آوین گوش کرد و از موضع خود کوتاه نیومد…
_ اونوقت این چه جور رفیقیه که من نمیشناسم؟؟
الیاد هم طلبکار گف: چرا به دوست دخترت راجب من نگفتی آرمین؟؟؟
آرمین با این حرف الیاد فهمید چی باعث شده سایدا انقدر حرصی شود..
رفیق کله خرش را میشناخت و میدانست سایدا همچنان خودش را متعهد میبیند بنابراین گف: الیاد جان سایدا خانوم از دوستای آوینه و برای من مثل آوین میمونه… تازه ایشون ازدواج کردند… و همون فروشنده ایه که بهت گفتم…
میدانست سایدا چه ترسی از مردان دارد..
میدانست حلقه حامی را همچنان در دست نگه داشته تا کسی مزاحمش نشود…
میدانست مرد های زندگی اش جوری به او زخم زدند که او را از همه فراری دادند…
الیاد شرمنده شد…
اگر به جای چتری های دخترک نگاهی به دستش می انداخت این جوری نمیشد…
سرش را پایین انداخت و مودبانه گف: متاسفم بانو…
همین.. همین هم برای الیاد زیادی بود.. نه اینکه مغرور باشد کلا با جنس زن بجز زن های عشایر حال نمیکرد…
او عاشق زنان ساده و قوی عشیره اش بود… دختر های ناز پرورده شهر در نظرش جذابیت نداشتند… درست است که زیبایی مهم است اما الان برای دختر ها زیبایی همه چیز شده بود و این الیاد را دلزده میکرد…
سایدا هم دل نازک بود و زود میبخشید…
آوین معتقد بود حالا که حامی نیست باید سخت تر برخورد کند اما ذاتش را که نمیتوانست عوض کند…
داشتن یه قلب مهربون اینجوریه که جلو آینه سر خودت داد میزنی و میگی :
” من غلط کنم دفعه ی دیگه به کسی خوبی کنم … ”
بعد تا دفعه ی بعدی که دوباره همین جمله رو بگی به نصف شهر خوبی کردی !
حامی این ویژگی سایدا را دوست داشت اما آوین نه…
آرمین گف: الیاد جان من باید یه سر برم بانک… هر چی لازمه رو لطفا به سایدا بگو… ببخشید سایدا واجبه واقعا…
سایدا سری تکان داد و در دلش آوین را به فحش کشید…
اگر آوین کلیک نمیکرد او الان در خانه مایدا را بغل کرده بود و باهم تلویزیون میدیدند…
درست است که خودش میدانست باید کار کند اما خودش قطعا کاری انتخاب میکرد که در خانه انجام دهد…
اما حال مجبور بود مردکی دیوانه را تحمل کند…
الیاد با دیدن اینکه چشمان سایدا هر جایی بجز چهره ی او میچرخد لبخند مهربانانه ای زد و گف: بیاید جنسای زنونه رو نشونتون بدم… مردونه ها با من زنونه ها با شما… علیسان هم کمک دستمونه… مشکلی که ندارید؟؟
سایدا مشکل اساسی داشت…
ترس…
او از بودن کنار مرد ها میترسید و تجربه آن مصاحبه مزخرف باعث باز شدن زخم های قدیمی شده بود…
میخواست دخترکش را قوی بار بیاورد… جوری که مثل او از تنهایی با مرد ها نترسد پس باید خودش هم این ترس را کنار میگذاشت…
به ناچار سری به نشانه نه تکان داد…
الیاد او را به سمت رگال لباس ها زنانه برد و قیمت و جنسشان و رنگ بندی هایشان را به دخترک گف…
سایدا هم با وجود حافظه شنیداری فوق العاده اش بدون نگاه به لیستی که الیاد به او داده بود خیلی سریع همه چیز را فهمید…
الیاد در نهایت با لبخند گف: اگه از پلنگ تزریقی ها اومدن مغازه منو صدا کن مخشونو بزنم بخرن… معمولا با فروشنده های زن حال نمیکنن…
سایدا با تعجب گف: پلنگ تزریقی؟؟؟
الیاد با لبخند گف: آره دیگه… از اینا که همش ژل مل زدن به خودشون… انقدر که بندازیشون تو آب رو سطح آب میمونن…
سایدا نتوانست به لحن با نمک الیاد نخدد و ریز خندید…
الیاد هم با شنیدن صدای خنده ها ریز دخترک ناگهان دلش هوای مادر را کرد…
مادرش همیشه ریز میخندید…
صدای خنده اش هیچ وقت تبدیل به قهقه نمیشد…
صدای زنگ تلفن همراه سایدا الیاد رو از فکر به مادرش بیرون کشید…
صدای دخترک یه نرمی و ملاطفت خاصی داشت…
_ جانم مامان؟؟ چرا خاله رو اذیت میکنی قربونت برم؟؟؟ آخه من فدات شم… یکم صبر کنی مامان میاد خونه باشه؟؟
سایدا با دخترکش همیشه جوری حرف میزد که انگار او تک تک کلمات را درک میکند و مایدا جوری نسبت به او واکنش میداد که انگار واقعا میفهمد!!!
الیاد نمیخواست بشنود اما گوش هایش تیز بود…
تصور اینکه سایدایی که شبیه بچه مدرسه ای هاست مادر باشد برایش عجیب غریب بود…
سایدا شبیه مادرش بود یا آسیه یا شراره؟؟؟
امیدوار بود شبیه مادرش باشد…
یک بچه به چیزی جز یه مادر خوب نیاز ندارد و از بین زنان حاجی فقط مادر الیاد ، نازلی بلد بود مادر باشد…
سایدا تماسش را قطع کرد… مایدا انقدر بی قراری کرده بود و آوین را اذیت کرده بود که آوین فکر کرده بود با شنیدن صدای مادرش ممکن است آرام شود که آرام شد…
الیاد گف: اگه مشکلی چیزی بود بگید… منم مثل آرمین بدونین…
خب انگار پسر دیووانه نبود فقط زود قضاوت میکرد…
سایدا سری به نشانه تایید تکان داد…
پشت صندوق رفت و کیفش را انجا قرار داد و روی صندلی نشست…
مغازه حدودا هفتاد متر بود که یک در شیشه ای ورودی داشت…
رگال ها متنوع مانتو، شلوار، روسری، لباس خانگی کت شلوار و تیشرت و انواع پوشاک به صورت منظرم چیده شده بود…
از نظر سایدا اینجا به کم کم به پنج فروشنده نیاز داشت اما آرمین از هزینه اضافی خوشش نمی آمد و دوست نداشت غریبه ای را وارد مغازه اش بکند…
شاید حق با آوین بود…
دیدن زن ها و دختر هایی که تنها دغدغه شان این است که لباسشان برند و مطابق مد روز باشد حال او را بهتر کرده بود…
شاید با خروجش از پیله تنهایی اش حال بهتری پیدا میکرد…
خیلی قلمت خوبه
هم این هم رمان قبلیت خیلی قشنگن
کاور جدیدتو بیشتر دوست دارم
الیاد خیلی کراشه لعنتی🤣🤣🤣🤣🤣🤣
وای
خیلی جنتلمنههه😍😍😍😍🤣🤣
در انتظار پارت های بعدی❤❤❤
مرسی از لطفت عزیزم😘❤😍
آخ جون یکی پیدا شد مثل من کراش بزنه🤣🤦♀️
واااییی قدر کاور رمان خوشگلههههه😍😍😍💃
الیاد خیلی جیگره😍😍😍
میگم مگه سایدا چشم و ابرو مشکی نبود؟؟؟😁
قربونت ارغوان جون❤😘
راستش یه چشم و ابرو مشکی خوشگل پیدا نکردم خودت چشم مشکی و مومشکی تصورش کن😂🤦♀️
🤦♀️ 🤦♀️ 😂 😂
عااااالییییی بودددد
کاورتم خیلی نازعع
شخصیته سایدامم دوس دارم
ستی بیا خصوصی کارت دارم
مرسی😍❤😘