رمان مثل خون در رگ های من پارت ۳۸
یک هفته گذشته بود از اون روز کذایی…
روز جدایی منو هیراد!
توی این یک هفته ام حالم خیلی بد بود، دکتر بهم گفت تا روز زایمانت باید توی بیمارستان بمونی…
از اینده میترسیدم…
من چطوری باید یه دختر رو بدون پدر بزرگ کنم؟
اصلا میتونستم؟؟
باید بتونم!
باید دخترمو به هرنحوی که شده، خوب و قوی بزرگ کنم…
یه جوری بزرگش میکنم که حسرت هیچیز به دلش نمونه…
فردا پس فردا که بزرگ شد نگه چون بابا نداشتم، این کارو برام نکردی…چون بابا نداشتم، این کارو برام انجام ندادی!
درسته کمرم از شدت این همه درد زندگی، خم شده… ولی من باید تکیه گاه دخترم باشم
باید به من تکیه بده…
برای خوشبخت شدنش دست به هرکاری میزنم…
از این به بعد من میمونم و ایسانم…
تو فکر و خیال های خودم بودم که تقه ای به در خورد…
رزا_بفرمایید
در باز شد و چهره ی ارش نمایان شد!
انتظار هر کسیو داشتم بیاد بجز ارش!
رزا_سلام…
ارش لبخند زنان وارد اتاق شد و در رو بست
_سلام دخترعمو
اومد جلو و نشست روی صندلی کناره تخت
_بهتری؟!
رزا_اره… خوبم
ارش_خداروشکر…وقتی شنیدم حالت بد شده و اوردنت بیمارستان خیلی ناراحت شدم
ایشالله دوباره سرپا میشی، با نی نی کوچولت یه زندگی تازه ای رو شروع میکنی…
لبخند زدم
ارش با ذوق گفت
_حالا بچت دختره یا پسر؟
رزا_دختره
ارش_به به…من عاشق دخترم
عروسش کنی ایشالله
رزا_حالا بزار بدنیا بیاد…یه فکری واسه عروس شدنش میکنم
ارش_خودم دخترتو میگیرمش
خندیدم
رزا_مگه من دخترمو میدم؟
ارش_نمیدی؟
رزا_نخیرم…دخترم باید بزرگ بشه، درس بخونه…
ارش_اعووووو
تا اون موقعه که من هفتا کفن پوسندم!
خندیدم
_خدانکنه…
ارش_حالا اسمشو چی میخوای بزاری؟
رزا_ایسان
ارش_اسم قشنگیه…
لبخند زدم….
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد، تا اینکه ارش سکوت مون رو شکست…
ارش_من هنوزم بهت فکر میکنم!
(من بمیرم برای توووووو😭💔)
حرفی نزدم و سرم رو انداختم پایین
چی میتونستم بگم؟
ارش_تو چی؟
هنوزم منو دوست داری؟
مثل موقعه هایی که بچه بودیم و خودمون رو زن و شوهر میدونستیم…مثل اون موقعه هایی که میخواستیم یه قصر بگیریم مثل قصر سیندرلا…!
رزا_واسه این حرفا خیلی دیره…
ارش_دیر نیست رزا…
دیر نیست
من هنوزم دوست دارم
این قلبی که توی سینه ی منه واسه ی توعه که مریضه…تورو میخواد تا خوب بشه!
اشکم روی گونم سقوط کرد…
رزا_دیره ارش…من الان یه زن مطلقه ا، با یه بچه
ارش_اصلا ده تا بچه داشته باش…
من بازم میخوامت!
به چی قسم بخورم که باور کنی تمام جونمو میدم برای اون بچه؟
قول میدم مثل بچه ی خودم بزرگش کنم رزا…
واسش شناسنامه میگیریم…به اسم خودم…اسمو خودم میره تو شناسنامه اش به عنوان پدر
فقط اشکام میریخت و به حرفاش گوش میدادم…
ارش_من ازت نمیخوام همین الان جوابمو بدی!
فکر کن به حرفام
به اینده ی خودت و ایسان…بعد جوابمو بده
سلام به همه کسایی که رمان های منو دنبال میکنن و همه جوره حمایت میکنن🙂🙌
یه خبری باید بهتون بدم…
میدونم همتون منتظر این بودین که فصل دوم ارباب عمارت رو بزارم، متاسفانه سهیل دیگه نمینویسه و پیشمون شده از گذاشتن این رمان
فعلا داره یه رمان دیگه رو مینویسه “رویای ارباب”
من میخواستم وقتی رمان مثل خون در رگ های من، تموم شد این رمان رو براتون بزارم با رمان مائده…
ولی ادمین اصلی گفته تا اطلاع ثانوی رمان جدید نباید بزاریم…
دلیلش رو نمیدونم….ولی خب نمیتونیم رمان جدید بزاریم
فعلا پارت گذاری رمان مثل خون در رگ های من رو تموم میکنم و میرم سراغ مائده، که حالا ببینیم چی پیش میاد🙂
سحر سایت شلوغ شده برای همین نمیزارن رمان جدید بزارین حداقل باید دو یا سه تا رمان تموم شن تا رمان های جدید شروع بشن
اره دقیقا
هووووو
دست دست
پا پا پا
💃💃💃💃💃💃
عروسیه عروسی🤣🤣🤣💃💃
پا پا چیههه🤣
کاش حداقل رزا یه روز خوش ببینه و حالش خوب باشه🥺
ایشالله🥲💔
دیازپام رو گذاشتم برو بخون یکم فوحشم بده که اتفاق خاصی نیافتاد توی این پارت🤗🤗😁😁😁
خوندم دیازپام رو
😁😁😁😁فعلا میخوام یکم حرص بدم😜
بگردم ارشوووو🥲
من خودم براش میگردم😒
خوشم نمیاد دربارش صحبت میکنیااا روش حساسم🤣😒
چشم چشم
من خودم آرش دارم
ارشِ رمان بخاطر تو😂🥲
عه توهم ارش داری🥲🌵
فدات آرشم😭❤️🤣🤣🤣ایشالله تو مرد باشی و مرد بمونی.
ادامه رو از زبون هیراد نمینویسی؟
من خودم فدای ارشم میشم😒
فعلا هیراد رفت کنار….کس های دیگه وارد داستان میشن😎😂
آقا علیرضا خان کجاست که تو فدای آرش خان میشی🤔🤔😝😝😅😅
علیرضا بیچاره😂😂
علیرضا خونه ی خودشونه
فردا میاد دنبالم که مسابقم رو ببینه🥲
والا😝
منم موخامممممم😭😭😭😭
ایشالا موفق باشی سحریی🥰😘
حیف دوری🥲😂
ممنونم عزیزم
چرا حیف که دورم؟
اگه مازندران بودی…خب یکسره باهم میرفتیم بیروون
فردا با علیرضا می اومدی مسابقمو میدیدی🥹
بله برون و عقدم دعوتت میکردم🥹🤣
اوهوم خیلی دوس دارم از نزدیک ببینمتون🥺🥺
منظورم از منم میخوام این بود که منم یدونه عین علیرضا میخواممم🥺🥺🥺😭😭😭
الهی😂
ایشالله یکی مثل علیرضا مظلوم گیرت بیاد🥲🥺
هووووووو
عروسیییییییی
هیراد آشغال🔪🥲
جنازه تو بیارن براممم
ای بابا🥲🤣
ضحی بالاخره تلاشمون داره نتیجه میده💃💃
خوب سحر جون من برم هیراد رو بکشم چون دیگه بهش نیازی نداریم🗡
کی گفته نیازی بهش نداریم؟ 😐🙄
وای بازم میاد؟
معلومه که میاد😌
غلط کرددد
من میگم نباید نیاز داشته باشیم😂🔪
مطمئنم هیراد میاد زندگیشون رو خراب میکنه حالا ببین کی گفتم🙄
مطمئنن میاد