رمان مثل خون در رگ های من پارت ۴
( این پارت رو باید شنبه میدادم ولی الان میدم…
پارت ۴ تقدیم به نگاهاتون عشقای سحر🥹🖇🤍)
یه خانومی وارد شد که زن اسکندر بود… نفس راحتی کشیدم، اگر دیرتر می اومد چه بلایی سره من می اومد؟
زن اسکندر با چشمای گشاد منو شوهرشو نگاه میکرد…
از اعصبانیت صورتش کاملا قرمز شده بود!
(اسم زن اسکندر لیلا بود)
لیلا رو به اسکندر کرد و با داد گفت
_تو خجالت نمیکشی کثافت؟؟ اشغال عوضی، خودت مگه ناموس نداری میای با دختره مردم…استغفرالله…
همینطور فحش میادو حرف میزد…اسکندر مونده بود که چی بگه، لال شده بود
ه….
نمیدونستم جلوی ما شیره جلوی لیلا موش!
ولی الان راحت میتونستم فرار کنم…
اسکندر که حواسش به من نبود، پس میتونستم خودمو نجات بدم….
طوری که حواسشون نباشه، به زورررر از زیره دست اسکندر در رفتم و از اتاقش بیرون اومدم…
به سمت درِ ورودی کاج رفتم..وسط راه یاد هیراد افتادم!
اگخ من میرفتم هیراد چی میشد؟
نگرانش شده بودم!
اخه یکی نیست بگه به توچه اخه؟ اون پلیسه بلده چطوری خودشو از این جهنم دره نجات بده، تو فکره خودت باش!
به دم در سیدم که سربازا جلومو گرفتن…ای خدااا اینو چیکارش میکردم
یهو یه چیزی به ذهنم رسید!
رزا_اعم…ع..اسکندر خان اجازه دادن من برم توی باغ یه گشتی بزنم
یکی از سربازا چشم هاشو ریز کردو به من نگاه کرد…
سرباز_چرا باید بهت اعتماد کنم؟
رزا_باور کن راست میگم…خوده اسکندر خان گفتن!
سرباز_خیله خب
بیا برو
از در ورودی بیرون رفتمو به باغ رسیدم…
اخخخخخخخخخخخ
جلوی در خروجی هم چند نفر بودن، اونارو چیکار میکردم؟
رفتم جلوشون…
الکی هی نفس نفس میزدم
رزا_اسکن….اسکند…اسکندر..خان…حالشون بد…شده…وای…برین کمک..
تا اینو گفتم همشون هجوم بردن سمت کاج
ه…
عجب فکری دارماااا، خوب اسکولشون کردم
حالا دیگه راحت میتونستم برم!
در رو باز کردم…
به کاخ یه نگاهی انداختم…
دلم برای هیراد و مهربونیاش تنگ میشد…
کاش میشد برای اخرین بار ببینمشو ازش خداحافظی کنم
اگه هیراد نبود معلوم نبود چه بلایی سرم می اومد!
از در رفتم بیرونو تا میتونستم دویدم…
دیگه نفسم بالا نمی اومد…
یه نگاه به پشت سرم کردم دیدم خیلی از کاخ دور شدم…
کاش اینجا یکی بود ازش میپرسیدم چقدر باید برم تا برسم به لبِ جاده
پاهام خیلی درد میکرد…
یه جا نشستم تا یکم نفسم بالا بیاد بعدش دوباره برم…..
( هیراد )
چرا رزا نمیاد پس؟
نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟ اخخ این ماموریت من تموم شه من این اسکندرو اتیش میزنم…
حالم ازش بهم میخورد
رفتم توی سالن دیدم از اتاق اسکندر صدای داد و بیداد میاد!
به سمت اتاقش حرکت کردم…
اسکندر_کثافتاااا
الان چطوری پیداش کنیم؟ خدا لعنتتون کنه
هیراد_چیشده اسکندر خان؟ این همه داد و بیداد برای چیه دیگه؟
اسکندر_دیگه چی میخواستی بشه؟ مرغ از قفس پرید!
با تعجب به اسکندر نگاه کردم
هیراد_چی پرید؟؟
اسکندر زد تو صورتش
_وای خداا
هیراد_خب یه مرغ دیگه میخریم! الان مشکل شما مرغِ؟؟؟
( هیراد جان یکم خنگ تشریف دارن😂)
اسکندر_یکی اینو حالی کنه…
من دیگه دارم تز دست همتون سکته میکنم
سربازا_رزا فرار کرده!
چشمام داشت از حدقه میزد بیرون…
هیراد_فرار کرده؟؟ یعنی چی فرار کرده؟
اسکندر_یعنی رفته
یعنی بدبخت شدیم، الان میره پیشه پلیس!
هیراد_اون که بلد نیست جایی رو…
همین نزدیکاست…
پیداش میکنیم
به سمت درِ خروجی حرکت کردم…
باورم نمیشد رفته باشه! یعنی منو ول کرد رفت؟
به من فکر نکرد؟
اخه چرا باید به من فکر کنه؟؟؟ من کیشم مگه؟
باباشم
عموشم
داییشم
شوهرشم
من یه عاشقِ شکست خوردم که هنوز نتونستم بعده این همه مدتی که رزا اینجا بود بهش احساسمو بگم!
ای خاک تو سره من
از در که خارج شدم..دویدم…..
همه جارو نگاه میکردم ولی خبری ازش نبود!
وای اگه گم شده باشه چییییی
خدایا خودت کمکمون کن….
دیگه نفسم بالا نمی اومد… یه جا وایسادم و پشت سرمو نگاه کردم دیدم سربازا دارن همه جارو دنبالش میکردن.
نفسم که بالا اومد یکم راه رفتم….
یهو روی زمین یه گردنبند دیدم! از روی زمین گرفتمش…
یه پلاک داشت که rosa نوشته بود!
( خبببب
نظراتتون رو درمورد این رمان جدید بگید، ووو بگین که احساس میکنین تهش چی میشه🙃💜)
یعنی تو این چهار پنج روز هیراد و رزا عاشق هم شدن؟
چهار پنج روز نیست گلم
اگه با دقت بخونی رزا ۲ ماهه که اونجا زندانیه🙂
خیلی ممنون نویسنده عزیز عاشق رمانتم
مرسی زیباترین😉🥰
😍❤
حدس میزنم رزا رو میدزدن و میفروشنش به عرب ها بعد هیراد هم چون پلیسه دنبالش میگرده و افراد اون باند قاچاق رو دستگیر میکنه
و بعدش با رزا به خوبی و خوشی زندگی میکنند😊
🤷♀️🤷♀️🤷♀️
هیراد میمیره 😂 😂
رزا هم خودکشی میکنه 😂
تو اون دنیا به هم میرسن 😂
احتمالا😂😂😂
😂😂😂
تو چرا امروز انقدر بی رحم و خشن شدی
کشته مرده این نظراتتم😂😂
😅😅😅
قلم زیبایی دارید،موفق باشید:)
ممنونم عزیزم🥰👌