نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۲۲

4.5
(55)

بابای مریم آن سر اتاق روی قالی مقابل ما سه نفر نشسته بود. یک دستش را روی زانو گذاشته و با دست دیگر سبیلش را تاب میداد. ده دقیقه گذشته را زل زده بود به مهرداد.
مهرداد را در خانه چزانده و آورده بودیم دستبوسی پدرزنش، آقا اسحاق. گفته بودیم سرت را بیانداز پایین، دهانت را ببند، یک قیافه نادم هم به خودت بگیر و بگذار ما حرف بزنیم. برای اولین بار در زندگی‌اش، داشت حرف گوش میداد. نشسته بود بین من و فرداد، یک سبد گل و یک جعبه شیرینی مقابلش بود و چشم از دستان گره کرده‌اش برنمیداشت.
آدم اینجور وقت‌ها میفهمد چرا می‌گویند بی بزرگتری بد است. خودت که تازه دو روز است دست چپ و راستت را یاد گرفتی، باید برادر دوازده سال بزرگترت را برداری بیاری با زنش آشتی بدهی. فکر میکنی هر حرفی هم بزنی، آدم حسابت نمیکنند چون سنت کم است.
البته همینطوری سر خود نیامده بودیم. مریم بالاخره بعد از چند روز جوابم را داده بود: «بله؟ چیه؟»
زدم به شوخی: «سلام علیکم! زن داداش عزیزم…»
اعصاب نداشت: «چی میخوای؟»
گفتم: «نمیخوای بپرسی خواهرشوهرت چطوری از حمله تروریستی جون سالم به در برد؟»
گفت: «کار نداری قطع کنم»
شوخی جواب نمیداد، شروع کردم به التماس: «نه تو رو خدا گوش بده. تو رو جون مهرسام…»
مریم: «جون بچه منو قسم نخور»
من: «چشم. جون ترانه، اصلا تو رو روح بابا. بذار حرف بزنیم ببینیم چی شده»
مریم: «چی شده؟ چی میخواستی بشه؟ شوهرم داشته میافتاده زندان منم خبر نداشتم! چند ماهه همتون از میدونستید جز من. بینتون غریبه بودم دیگه نه؟ از تو انتظار نداشتم ترانه»
تلاشم را میکردم تا جای ممکن مظلوم نمایی کنم: «به خدا چند بار میخواستم بهت بگم، نشد. به خاطر حال خودت بود»
نیم ساعت هر نوع التماس و خواهشی بلد بودم کردم، به انواع غلط کردن از طرف خودم و برادرهایم افتادم، تا مریم یک سر سوزن نرم شد: «حالا چیکار کنم؟ منم بخوام برگردم خونه بابام نمیذاره»
گفتم: «ما میایم دنبالت، راضیش میکنیم. بیایم؟»
گفته بود بیایید. ما هم همان شب رفتیم.
حالا سه نفری، یکی از آن یکی خام تر نشسته بودیم جلوی این پیرمرد و نمی‌دانستیم چه بگوییم.
از یکی از اتاق‌های خانه، صدای مهرسام می‌آمد که پشت هم حرف میزد و درخواست می‌کرد بگذارند بیاید بیرون.
فرداد چرا شروع نمیکرد؟ مهرداد جلوی دیدم به او را گرفته بود. فکر کردم دیگر سکوت بس است. خودم به حرف آمدم: «خوب هستید آقا اسحاق؟ زری خانم تشریف ندارن؟ مریم جون کجان؟»
با همان دست روی زانو، اشاره کرد به در اتاق: «هستن»
معلوم بود خودش گفته بیرون نیایند. از این اخلاق‌ها داشت و زن و بچه‌هایش روی حرفش نه نمی‌آوردند. فکر کردم همینطور به صحبت ادامه بدهم، تا به یک جایی برسیم. گفتم: «مریم خوبه؟»
گفت: «مریمم خوبه. شما چطورید؟ شنیدم کسالت داشتید»
گویا خبرها به همه رسیده بود. گفتم: «خوبم ممنون، چیز خاصی نبود»
مهرسام داخل اتاق از کسی پرسید: «عمه اینجاعه؟»
سپس بلند بلند صدایم زد: «عمه ترانه!»
اما ساکتش کردند. دلم میخواست برخیزم و شیون و زاری کنان خودم را بکوبم به در اتاق، برسم به برادرزاده عزیزم.
فرداد بالاخره گلویش را صاف کرد. لحن سرزنده‌ای هم به خود گرفت: «آقا اسحاق، با اجازه شما ما خدمت رسیدیم که با زن داداش صحبت کنیم، برگرده خونه»
آقا اسحاق همانطور خیره، فقط دامادش را نگاه می‌کرد. حرف فرداد را هم نشنیده گرفت اما او ادامه داد: «اگه لطف کنید بگید مریم بیاد، ما صحبت کنیم، به سلامتی دهنمون رو شیرین کنیم…»
آقا اسحاق حکم کرد: «دختر من جایی نمیاد»
نمی‌دانم چرا فرداد موقعیت را تشخیص نمی‌داد، همانطور شاد و شنگول میگفت: «بالاخره زن و شوهرن، بینشون یه بحثی شده، پیش میاد. ما باید پادرمیونی کنیم، درسته؟»
هر بار یک خنده «هه هه» مانندی ته جملاتش میکرد.
آقا اسحاق نگاهش را داد به فرداد. گفت: «ببین آقا فرهاد، من سه تا دوماد دارم، مهرداد آخریشه ولی چی؟ از همه بیشتر دخترم رو اذیت کرده. من همون اول به بابای خدا بیامرزتون گفتم، مریم دختر کوچیکه ست، بیشتر از همه روش حساسم. قرار نبود پسرش همچین اوضاع و احوالی براش بسازه، بود؟»
دلم خواست بزنم پس کله مهرداد. بنده خدا حق داشت. دختر من هم بود نمی‌گذاشتم برود خانه. یاد خودم انداختم که فعلا باید روی برگرداندن مریم تمرکز میکردم و طرف پدرش را نگیرم.
فرداد مخالفت کرد: «نه، اینطوری نگید اسحاق خان. مهرداد که به مریم خانم از گل نازک تر نمیگه»
آقا اسحاق گفت: «به جاش چند سال یه بار همه چیشو میبازه، خون به دلش میکنه، منم به خاطر دختر و نوه‌م باید بدهکاریش رو بدم. درسته فرهاد جان؟»
اسم فرداد را اشتباه میگفت و من خدا خدا میکردم خودش بیخیال شود و این وسط اصلاحش نکند. اگر لازمه رضایت دادن آقا اسحاق این بود، فردا صبح فرداد را میبردم ثبت احوال و نامش را تغییر میدادم.
فرداد گفت: «اگه نگرانیتون اون مشکله، ما حلش کردیم. من چند روز پیش به مریم خانم پیام دادم گفتم»
به قیافه آقا اسحاق نمی‌آمد چندان اهمیتی بدهد، روی کلامش با مهرداد بود: «من چند بار کمکت کردم مهرداد؟ یه بار گفتم جوونه، خامی کرده. بار دوم گفتم براش تجربه میشه. بار سوم گفتم سرش کلاه گذاشتن. چند بار قراره تکرار بشه؟»
یکی با آرنج زدم به پهلوی مهرداد که یعنی وقتش است حرف بزند. جابجا شد و صاف نشست: «بله شما درست میگید، من خودم…»
وسط جمله اش مهرسام داد زد: «بابا اومده؟ بابا؟»
داشت در اتاق شلوغ میکرد. مهرداد حرفش را نصفه گذاشت. نگاهش سمت در بود، بدنش متمایل به همان سمت. میدانستم بی تاب است که پسرش را ببیند. من اگر لازم بود آن دوتا را امشب از اینجا میدزدیدم و با خودم میبردم خانه.
خودم زدم به دل بحث: «ببخشید آقا اسحاق، من با مریم صحبت کردم. خودشم راضیه برگرده. مهردادم به هر حال پشیمونه، قراره جبران کنه. به خاطر بچه هم که شده درست نیست این شرایط ادامه داشته باشه»
چندان از نظر دادن من خوشش نیامد. نگاه از بالایی به من کرد و به جای خودم، رو به فرداد جواب داد: «چه جبرانی میخواد کنه؟ اون شب من مریم رو با چه حالی از خونه شما برداشتم آوردم؟ چه تضمینیه چند وقت دیگه باز همین وضع و اوضاع نباشه؟»
فرداد: «نه دیگه، قول میده. مگه نه مهرداد؟»
در خانه به مهرداد گفته بودیم: «هرچی باباش گفت میگی چشم. حتی اگه گفت یه دستت رو بذار سر میز با ساطور قطع کنم فوری دستتو می‌بری جلو»
مهرداد هم حالا فوری جواب داد: «بله، من قول میدم خاطرتون جمع»
باز فکر کردم اگر دختر من بود، با یک همچین قول بیخود و شلی بیخیال نمیشدم. آقا اسحاق هم نشد. یک جو زبان بازی فرداد را در وجودش نداشت.
داخل اتاق مهرسام لجبازی میکرد. دیگر صدای مریم هم می آمد. حس کردم مهرداد میخواهد بلند شود و برود آن سمتی، آرام ساعدش را گرفته و نگهش داشتم.
بیست دقیقه دیگر فرداد چانه زد و مهرداد هم چندین دفعه قول های بیخود داد، تا آقا اسحاق کلافه شد: «من نمیدونم. تصمیمش با خود مریمه»
مریم را صدا زد بیاید بیرون. در که باز شد، زری خانم به زور مهرسام را نگه داشته بود که دنبال مادرش نباید. کودک دیگر داشت به گریه میافتاد. مریم که کنار پدرش نشست، یک چشم نگرانش به در اتاق بود، یک چشم عصبانی‌اش به مهرداد.
پدرش پرسید: «میخوای برگردی سر زندگیت؟»
مریم رک و راست گفت: «چیکار کنم؟ به خاطر بچه‌هام مجبورم»
نگاهش هزارتا حرف داشت، از دلخوری و غیظ پر بود. سینه‌ام برایش تیر می‌کشید، حقش این نبود.
باز دلم میخواست بزنم پس کله مهرداد. فکر کردم لیاقت آدم در این موقعیت‌ها مشخص میشود، نه وقتی همه چیز خوب است. برادرم لیاقت این زن را نداشت. حالا هم فقط مریم را نگاه میکرد و نمیدانست چه بگوید. صدایش فقط برای داد و بیداد سر من درمیامد، نه برای نجات زندگی‌اش.
فرداد به جایش حرف زد: «زن داداش شما اصلا نگران نباشید. بالاخره زندگیه دیگه، مشکلات پیش میاد. ولی همش حل شده. خیالتون راحت…»
آقا اسحاق، با لحن هشدار دهنده ای شروع به صحبت کرد: «مهرداد، این دفعه آخره. میفهمی؟ سرتو می‌اندازی پایین، میری سرکار و میای، زندگیتو میکنی. بفهمم چیزی جز این بوده طلاق دخترمو ازت میگیرم»
انگار یک سطل آب یخ ریختند روی سرم. مهرداد کنارم تکانی خورد. نگاهش رفت روی مریم ببیند او موافق این حرف است یا نه. مریم جدی‌تر از پدرش نشسته بود و فقط با کینه چشم دوخته بود به شوهرش.
باز فرداد مداخله کرد: «اینطوری نگید اسحاق خان. اینا بچه دارن، یه تو راهی دارن»
آقا اسحاق: «منم به خاطر همون بچه‌ها دارم این دفعه رو میگذرم. مهرداد، باهات شوخی ندارم. خودتم میدونی»
دوباره یکی زدم به دست مهرداد که حرف بزند. صدایش گرفته بود: «چشم، من قول میدم. حواسم هست»
ده دقیقه بعد، چهار نفری دم در خانه آقا اسحاق منتظر بودیم تا مریم وسایلش را جمع کند و بیاید. شیرینی هم نخوردیم. تا نظرشان عوض نشده، عجله‌ای آمدیم بیرون. مهرسام در بغل پدرش بود، از ده دقیقه پیش گردنش را سفت چسبیده بود و رهایش نمیکرد. من داشتم از پشت موهایش را نوازش می‌کردم.
مریم با یک ساک بچه پر آمد. پرتش کرد سمت فرداد و خودش جلوتر از همه ما راه افتاد. با آن شکم بزرگ، کمی سخت راه میرفت و نفس نفس میزد. رفتم دستش را بگیرم: «خوبی مریم؟»
دستم را پس زد: «نه، خوب نیستم. طلبکارات که نمیریزن سرمون آقا مهرداد، میریزن؟»
مهرداد جواب نداد. پسرش را محکم بغل داشت و حالش خوش به نظر نمیرسید.
تا خانه راه زیادی نبود. هنوز وسط شب بود و در محل رفت و آمد میشد. مهرسام حرف میزد و برای مهرداد چیزهایی تعریف میکرد. عین چندتا جوجه که دنبال مادرشان بدوند، دنبال مریم میرفتیم و جیکمان هم درنمیامد.
نزدیک خانه که رسیدیم مریم صدا زد: «فرداد؟»
فرداد: «بله زن داداش؟»
مریم: «مهرسام رو ببر یه دوری بزنه»
فرداد مکثی کرد و منظورش را گرفت. بچه را هر طور شده بغل کرد و برد: «بیا عمو، بریم با هم یه بستنی بخوریم»
گفتم: «منم برم؟»
مریم: «نه»
فرداد با بچه رفت، ما سه تا هم رفتیم خانه. دم در ما، مریم اشاره زد در را باز کنم.
خودش گرفت نشست، ما دوتا ایستاده بودیم. یادم نمی‌آمد هیچوقت از مریم ترسیده باشم. ناگهان ابهت پدرش وجودش را پر کرده بود و کسی جرات نه آوردن نداشت.
صدایش از ناراحتی میلرزید، با من حرف میزد: «من با همه چیز داداشت ساختم ترانه. با بیکاریش، با بی پولیش، با بداخلاقیاش. من چقدر جلوی خانوادم واستادم؟ ده سال هرچی گفتن فقط از داداشت دفاع کردم. جواب من دروغ و پنهونکاری بود؟ همه عالم از کاراش خبر داشتن جز زن ساده‌ش؟»
بالاخره رو به مهرداد کرد: «این همه میپرسیدم چه اصراری داری سپهر بیاد خواستگاری همین بود؟ میخواستی سر پول خواهرتو بدی دست یکی مثل اون آدم؟ تو همچین آدمی بودی و من خبر نداشتم مهرداد؟ قراره با دخترمونم اینطوری کنی؟»
از حرص داشت به گریه میافتاد. رفتم برایش آب آوردم و کنارش نشستم: «تو رو خدا آروم، حالت بد میشه»
مریم: «دیگه بدتر از این؟»
من: «چیزی نشده، دیگه گذشت. پولشم جور شد…»
مریم: «پولش جور شد، این همه دروغ گفتنش چی میشه؟»
نمیدانم گریه کردنش بود که بالاخره مهرداد را تکان داد یا چه، با عجله آمد کنار پای مریم نشست. خواست دستش را بگیرد اما مریم نگذاشت. صدایش مستاصل بود: «من غلط کردم، باشه؟ بیخود کردم»
مریم با گریه میگفت: «داریم دختردار میشیم…»
مهرداد: «میدونم. همه چیز درست میشه، خودم درستش میکنم»
مرا نگاه میکرد شاید کمکش کنم. پشت مریم را میمالیدم که گریه نکند. گفتم: «چیزی نشد دیگه مریم. حالا که همه چیز به خیر گذشت…»
مریم: «باز یه اتفاقی افتاد چی؟ سپهر این دفعه جلوی من و مهرسام رو بگیره چیکار میکنی مهرداد؟»
گفتم: «نه، نه دیگه. من دارم ازش شکایت میکنم. میره پی کارش، تو رو خدا، من میترسم حالت بهم بخورم. انقدر گریه نکن»
باز آب به خوردش دادم. به سختی آرامش کردم تا فرداد با بچه آمد خانه. مریم دیگر نماند، دست پسرش را گرفت و رفت خانه خودش. مهرداد شبیه آدم های بیمار، زرد شده بود.
نشستم کنارش، زدم روی شانه‌اش که مرا نگاه کند: «به خدا یه بار دیگه همچین کارایی کنه خودم آتیشت میزنم. یه دفعه دیگه این زن طفلک رو آزار بدی تیکه و پاره‌ت میکنم. فهمیدی؟»
مهرداد همیشگی با چهارتا حرف بدتر جوابم را میداد، این یکی توخالی نگاهم میکرد. دلم برایش سوخت.
خواهش کردم: «تو رو خدا، بچسب به زندگیت. دیگه سراغ کارای ریسکی نرو. به خودت قول بده، نه به ما. بچه‌هاتو بدبخت نکن. به خاطر دخترت»
سرش را تکان داد. لیوان آب را دادم این بار این یکی بخورد، بعد هم فرستادمش رفت.
خودم را انداختم روی مبل، کنار فرداد. سرم درد میکرد.
پرسیدم: «حواست بهش هست؟»
فرداد: «آره»
من: «روح بابا، هرطوری میتونی مواظب باش دیگه گند نزنه. من طاقت ندارم مریم بره»

جمعه بعدی، بعد از دو هفته باز رفتم خانه خانواده محبیان. امیر و حنا نبودند، چهار نفری ناهار خوردیم. به نظر زیاد تعارفی نمی آمدند. به من هم گفتند راحت باشم. بعد از چایی و میوه احمد آقا همانجا نشسته روی مبل در چرت فرو رفت، ماهرخ خانم هم رفت اتاق استراحت کند.
اهورا از من پرسید: «بریم اونور؟»
گفتم: «انباری؟»
نچی کرد: «تو هم یاد گرفتی؟ بریم اتاقم»
خب واقعا شبیه انباری بود! پاشدم برویم که اهورا اول رفت در اتاق مادرش، به او اطلاع داد: «مامان ما میریم اتاق من»
منتظر شد مادرش اجازه را صادر کند سپس راه افتاد. من این اخلاقش را چه کار میکردم؟ شک داشتم امیر اینطوری باشد، این یکی بدون اجازه مادرش دستشویی هم نمیرفت. حرصم را درمی‌آورد.
ایوان را دور زدیم، با کلید در را باز کرد و ایستاد تا من اول وارد شوم. از دفعه پیش مرتب‌تر بود، احتمالا جارو کشیده بودند. وسط اتاق دلگیر ایستادم و گفتم: «این چه سوئیتیه؟ چرا یه پنجره نداره؟ سرایدار نباید رنگ آفتاب رو ببینه؟»
اهورا داشت پلی استیشن را روشن میکرد. یک تیشرت سفید تنش بود، با شلوارک تا سر زانو.
گفت: «نمیدونم. اینجا رو که خریدیم اینطوری گفتن. ما هیچوقت سرایدار نداشتیم»
روی تخت کنارش نشستم ببینم میخواهد چه بازی کند.
گفتم: «شما اونطوری نیستید، نه؟ دفعه اول که اومدم خونتون، فکر کردم الان کلی خدم و حشم میان جلومون تعظیم میکنن»
یک ابرویش بالا رفت: «همینمون مونده. مامان که میبینی چقدر سریع خسته میشه، بازم بابا میخواست یکی رو بگه هفته‌ای چند روز بیاد کمک کنه، قیامت به پا کرد. گفت تا روزی که زنده‌ام خودم به کارای خونه‌م میرسم»
آهنگی در تلویزیون شروع به پخش کرد و توجهم جلب شد. صفحه رنگارنگی به نمایش درآمد که یک آدمک بامزه ای با لباس نارنجی وسطش ایستاده بود. گفتم: «این چیه؟»
گفت: «فال گایز»
بازی را بین یک عالمه آدمک بامزه دیگر شروع کرد، پرسیدم: «باید بقیه رو بکشی؟»
به نظر نمی‌آمد اینطور باشد. خندید: «نه، فقط نباید بیافتی پایین»
نشستم نگاه کردم که چگونه تلاش میکند سقوط نکند. جالب بود، ولی گفتم: «فکر میکردم بازی‌های جنگی میکنی»
اهورا: «همه چی بازی میکنم. اینو گذاشتم تو هم خوشت بیاد»
این را با یک ذوقی گفت. وسط بازی هم برمیگشت ببیند دارم نگاه میکنم یا نه. مرا یاد مهرسام می‌انداخت وقتی می‌خواست چیزی نشانم دهد. به خودم گفتم اگر به همین سادگی است، چرا که نه؟ توجه نشان میدادم که خوشحال شود. بعد هم دسته را داد به من که بازی کنم. نه، واقعا جالب بود. داشت خوشم می‌آمد.
یکی دو ساعت سرگرم بودیم و چندتا بازی کردیم تا گفتم: «من دیگه نیستم، خودت بازی کن»
آنقدر در همان یک نقطه نشسته بودم که کمرم درد میکرد. پاشدم یک کش و قوسی به خودم بدهم. او هم بازی را عوض کرد و چیز ماجراجویانه‌تری گذاشت.
گفت: «چیزی خواستی از یخچال بردار»
من: «مگه اینجا یخچال داره؟»
در فاصله کم بین تخت و کمد دیواری، یک یخچال سیاه خیلی کوچک داشت که قبلا ندیده بودم. داخلش فقط چندتا بطری آب و آبمیوه پاکتی بود. چیز زیادی جا نمیشد. روی یخچال هم دو سه تا کیک و ظرف شکلات گذاشته بود.
دوتا آبمیوه با دوتا کیک برداشتم و رفتم دوباره کنارش نشستم که آدم کشتنش در یک دنیای غیرواقعی را تماشا کنم. آدم مگر با نامزدش چه کار دیگری میتوانست انجام دهد؟ هیچی. اهورا که انگار چیز خاصی به ذهنش نمیرسید.
الهه حوصله همین را نداشت؟ اینکه انقدر ساده خوشحال بود؟ نه، دیگر حق نداشتم به الهه فکر کنم. از آن روز دیگر گذاشته بودمش کنار. شبح مزاحمی بود که گاهی در قلعه ذهنم ظاهر میشد و من هم به خودم یادآوری میکردم که واقعی نیست و نمیتواند کاری کند. اهورا گفته بود برایش مهم نیست و من پذیرفته بودم. نباید خودم را آزار میدادم.
یاد خودم می‌انداختم: «از من خوشش میاد»
مشکل این بود که حس می‌کردم این جمله برایم کافی نیست. می‌خواستم بیشتر از این ها شود، جملات مهم‌تری به زبان بیاورد. اما باز این را هم یاد خودم می‌انداختم که نباید عجله کنم. همینطوری آرام پیش میرفتیم و روز به روز می‌آمد جلوتر. آن روز که نه، آن روز حواسش فقط پی بازی کردن بود.
حسی در درونم، قلقلکم میداد. جابجا شدم و نزدیک‌تر به اهورا نشستم، تقریبا به او تکیه دادم. برگشت لبخند زد و دوباره رو به تلویزیون کرد. بازی کردن از من جالب‌تر بود؟ خواستم کیک بردارم، خیلی عادی و مثلا اتفاقی دستم را گذاشتم روی پایش. شلوارکش رفته بود بالا و دستم ماند روی پوست برهنه‌اش. چرا انقدر داغ بود؟ اتاق که گرم نبود.
بیخیال زل زدم به صفحه تلویزیون. یکی در سرم داد و بیدار میکرد و می‌پرسید داری چه غلطی میکنی، من اما آزار داشتم. دلم میخواست به اهورا دست بزنم، به کسی چه؟ کیک و آبمیوه‌ام را می‌خوردم و دستم می‌کشید روی پایش. دوباره رفتم نزدیک‌تر، کم مانده بود بیافتم توی بغلش. کاراکترش در بازی دیگر حرکت نمیکرد، چند نفر داشتند به طرفش حمله میکردند.
موهایم ریخته بود دور صورتم و نمی‌توانستم اهورا را ببینم. خیره به تلویزیون پرسیدم: «چی شد؟ چرا بازی نمیکنی؟»
گرمای تنش در کنارم حس میشد. زمزمه‌اش را دم گوشم شنیدم: «چیکار میکنی؟»
بیخیال گفتم: «هیچی»
داشتند کاراکترش را می‌کشتند. دست و پا میزد و جیغ می‌کشید.
بینی‌اش را لای موهایم فرو کرد، دوباره به نجوا گفت: «دردسر درست نکن»
جلوی خنده‌ام را گرفتم: «چی میگی؟»
دسته را رها کرد، دستش آمد نشست کنج صورت من. صورتم را چرخاند سمت خودش: «ببینمت»
نه، دیگر زیادی از حد نزدیک آمده بودم. طاقت نداشتم به چشمانش نگاه کنم. او اما موهایم را از صورتم کنار زده و خوب تماشایم میکرد. وقتی آمد طرفم، بالا رفتن ضربانم را حس کردم. فکر کردم کار دیگری کند اما… گونه‌اش را چسباند به گونه من. داشت از حرارت بالا می‌سوخت، مرا هم با خود می‌سوزاند. حرف که میزد، لب‌هایش روی پوستم حرکت میکرد: «چی میخوای؟»
گفتم: «هیچی»
صدای من چرا افتاده بود پایین؟ چرا یواشکی حرف میزدیم؟
اهورا: «هیچی؟»
مرا نبوسید، نه. اما با لب‌هایش، صورتم را نوازش کرد. میخواست چه کند؟ چه غلطی بود کردم؟ قلبم داشت از هیجان میایستاد. نفسی گرفت و خواست چیزی بگوید که ناگهان… ضربه‌ای که به در اتاق خورد هر دوی ما را از جا پراند.
یکی داشت در میزد. از هول نمیدانستم چه کنم، لباس و موهایم را مرتب کردم. اهورا رسیده بود دم در. با سر اشاره زد که آیا در را باز کند؟ تایید دادم.
مادرش آن سوی در ایستاده بود. الان چه وقت آمدن بود؟ خدا خدا میکردم از قیافه‌ام چیزی معلوم نباشید. اما آنطوری که اول از همه زل زد به من و براندازم کرد… قلبم حالا به دلیل دیگری بد میزد.
اهورا گفت: «جانم مامان؟»
ماهرخ خانم سرک میکشید ببیند داخل اتاق چه خبر است. با لحنی زیادی مهربان پرسید: «چیکار میکردید؟»
اهورا گفت: «هیچی، بازی»
به اندازه کافی قابل باور گفته بود؟ آری، مثل من هول نبود. من قطعا اگر حرف میزدم صدایم میلرزید. نگاهم بین در و دیوار و ماهرخ خانم در حرکت بود. به او لبخند زدم.
مرا صدا زد: «شما شام هستی دیگه ترانه جان؟»
طوری نگاهم میکرد که حس کردم شاید نمیخواهد بمانم. اما اهورا به جایم گفت: «آره هست»
ماهرخ خانم: «خب خوبه، چون امیر زنگ زد گفت تا یه ساعت دیگه میان. شما هم دیگه بیان اونور»
جمله آخر را کمابیش دستوری گفت. دوباره سر تا پایم را نگاهی انداخت. حس کردم لباسم بد است، یک تیشرت و شلوار ساده بود، همه چیز هم سر جای خودش. کار به آنجا که نکشیده بود.
اهورا گفت زود می‌آییم و مادرش رفت.
پلی استیشن را خاموش کرد. عجله‌ای برخاستم برویم. قبل اینکه در را باز کنم صدایم زد: «ترانه خانم؟»
هنوز رو نداشتم به چشمانش نگاه کنم. گفتم: «بله؟»
همانجا کنارم بود. صدایش دوباره آهسته شد: «دفعه آخرت باشه اذیت میکنی»
خنده‌ام گرفت: «قول نمیدم»
چرا باید دفعه آخرم باشد؟ مگر نمی‌خواست شوهرم شود… باز داشت چیکار میکرد؟ دستش چرا پیچید دورم؟
مرا چرخاند به طرف خودش. نفهمیدم باقی‌اش چطور شد. هلم داد عقب، پشتم چسبید به در، صورتش آمد جلو، چشمانم را بستم… سپس لب‌های گرمش نشسته بود روی لب بالایی من و داشت مرا میبوسید.
قلبم جدی جدی نصف ثانیه‌ای یادش رفت بتپد. دست و پایم شل شد و ناچار شدم چنگ بزنم به پیرهنش. حتی وقتی که از من جدا شد، رهایش نمیکردم مبادا بیافتم پایین. بین حیرانی از اینکه چه رخ داده بود، بین احساس شرم و بین کشش شدیدی که به سویش داشتم، دنبال هوا میگشتم.
خیلی جدی گفت: «از این به بعد زبون درازی کنی اینجوری جوابت رو میدم»
با شرارت خندید. به خودم آمدم. صاف ایستادم و زدم توی سینه اش: «زهرمار! خیلی بی جنبه‌ای»
چرا اینطوری کرد؟ کدام دکمه را اشتباهی زده بودم؟ این شخصیت را کجای آن پسر ساکت و آرام پنهان کرده بود؟ اینکه خجالت می‌کشید کنارم بنشیند.
در را برایم باز کرد: «بریم تا مامان دوباره نیومده»

سر شب روی پله‌های حیاط نشسته بودم. هودی اهورا تنم بود و کلاهش سرم، می‌دانستم قرار است لباس و موهایم بوی او را بگیرد. اما فعلا فقط بوی زغال می‌آمد.
امیر و حنانه غروب آمدند. امیر مقدار زیادی جگر خریده بود، گفت: «میخوام شام بهتون جیگر بدم»
منقل را در حیاط راه انداخته و جگرها را سیخ میزد که کباب کند. حنانه پتو پیچ شده کنارم نشسته بود. گفتم: «حالا چرا هوس جیگر کرده؟»
حنانه: «دکتر گفته من کم خونی دارم»
من: «تو که از وقتی یادمه کم خونی داشتی»
حنانه: «هیس! بهش نگو، میخوره تو ذوقش»
در خانه باز شد و اهورا آمد بیرون. یک قابلمه با خودش آورده بود. بهم لبخند زدیم و از کنارم رد شد. یادم افتاد مرا بوسیده و نشد که لبم را گاز نگیرم.
حنانه یکی زد توی پهلویم: «چه نگاه‌هایی بهم می‌کنید»
خندیدم: «مگه چه نگاهی کردیم؟»
حنانه: «نمیدونم، چرا انقدر حالش خوبه؟ چیکار کردی؟»
من: «زهرمار، هیچی»
در گوشی حرف میزد: «پسر طفل معصوم مردم رو بردی تو اتاق چیکار؟ مادرش اعتراض داشت»
از تعجب صاف نشستم: «شوخی میکنی؟ چی گفت؟»
حنانه: «داشت به بابا احمد غر میزد که اینا از بعد ظهر رفته بودن تو انباری»
داشتم از خجالت گر می‌گرفتم: «جدی گفت؟ به احمد آقا؟»
اهورا و امیر داشتند سر چگونه باد زدن زغال بحث میکردند. حنانه در گوش من میخندید. صدایمان آهسته بود که کسی نشنود.
گفتم: «اون که اومد بهمون سر زد، داشتیم بازی میکردیم. دیگه چه غری زده؟»
حنانه: «ولش کن مهم نیست. به ما هم خیلی گیر میده»
باز پشت سر مادرشوهرمان حرف میزدیم. این بار نمیدانم چرا عذاب وجدان نداشتم.
من: «شما که عقد کردین»
حنانه: «عروسی که نگرفتیم، ناراحته چرا از الان با هم زندگی میکنیم»
باز آمد در گوشم: «شیش بار بهمون یادآوری کرده فعلا بچه دار نشیم»
دستم را گذاشتم روی دهنم: «همینطوری گفت؟ به من بگه از خجالت میمیرم»
حنا ولی داشت ریسه میرفت: «آره بابا. منم آب پاکی رو ریختم رو دستش، گفتم تا سی سالگی بچه نمیخوام. از اون موقع گیر میده میگه فوقش دو سال صبر کن»
من: «تو چه پررویی، من نمیتونم جواب بدم»
حنانه: «تو آدم میخوری، جواب دادن بلد نیستی؟»
من: «مادرشه! چی بگم؟»
امیر از آن دور بلند بلند یک چیزهایی گفت درباره اینکه قرار است بهترین جیگر عمرمان را بدهد بخوریم.
حنانه با ذوق به او گفت: «وای آره، من خیلی دلم خواسته»
دیگر داشتم از حنا نکته برداری میکردم ببینم چطوری شوهرش را کشته مرده خودش کرده است. فکر نمیکردم یک روز به اینجا برسم، ولی خب چرخ زمانه کار خودش را کرده بود.
حنانه دوباره رو به من کرد: «ولی فعلا جواب نده. بذار عقد کنید، یه کم پسرشو بگیر تو مشتت بعد»
آرام زدم توی بازویش: «من بعد از این همه سال تازه دارم میفهمم تو چقدر مارمولکی. اینا رو از کجا یاد گرفتی؟»
حنانه: «از روابط زندایی و مامان بزرگم»
اهورا داشت به امیر غر میزد که سیخ‌ها را برگرداند و نسوزاند.
حنانه دوباره گفت: «ولی یه اتفاقی افتاده. چرا انقدر خوشحاله؟»
گفتم: «کجاش خوشحاله؟ داره غرغر میکنه»
حنانه: «نسبت به قبل با روحیه بهتری غر می‌زنه»
باد سردی وزید و شاخ و برگ درختان حیاط را تکان داد. حنانه از سرما آمد چسبید به من و بازویم را بغل کرد. من دستم را زده بودم زیر چانه، اهورا را نگاه میکردم. برای صدمین بار، بوسیدنش را در سرم بازسازی می‌کردم. قبلم خوشحالی می‌ریخت توی خونم و می‌فرستاد برای تمام بدنم.
گفتم: «دیدی حنا؟ چه الکی الکی جاری شدیم»
حنانه: «همش تقصیر سپهر شد»
من: «آره گمونم»
حنانه: «خدا خیرش بده… راستی چه خبر ازش؟»
من: «براش احضاریه فرستادن، نمیدونم بره دادگاه یا نه»
حنانه: «خوب کردی تهش شکایت کردی، نباید ولش کنی»
امیر و اهورا جمع کردند و آمدند. اهورا دستم را گرفت که بلند شوم. گفتم: «داره سرد میشه‌ها»
انگار که دنبال بهانه باشد، مرا چسباند به خودش. قبل از اینکه برویم داخل، نگاهمان به هم افتاد. چشمانش برقی زد. به یاد بوسه‌اش، بی اختیار لبم را گزیدم.
صدای ماهرخ خانم از داخل خانه مرا به خودم آورد: «اهورا و ترانه کجان؟»
خودم را جمع کردم و از اهورا جدا شدم. زیر لب گفتم: «جلوشون آدم باشیا»
ولی قیافه لعنتی‌اش داد میزد. خودم احتمالا بدتر از او.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آرش
آرش
1 روز قبل

خیلی عالی بود خسته نباشی❤️❤️

راحیل
راحیل
1 روز قبل

واقعا دارم رد پای عشق رو تو رمانت میبینم ماه من ممنونم ازت ایشالله خوش همیشه عاشق باشی عالی

امیر
امیر
1 روز قبل

وانیاجون عالی بود

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x