رمان «چشمهای لال» خلاصه و پارت 1
به نام خداوند مهربان
رمان: چشمهای لال
نویسنده: بانو عزرائیل
ژانر: ماجراجویی، درام، عاشقانه، جنایی
خلاصه:
گروهی از دخترو پسرها، کسانی که خوب یکدیگر را میشناسند و مابقی که برای بار اول یکدیگر را میبینند، در صحنهی قتل فجیعی گرفتار میشوند. قتلی که معلوم نیست توسط چه کسی صورت گرفته! و برای اینکه وقفهای در پرواز مهمشان صورت نگیرد و درگیر کارهای پلیسی نشوند، تصمیم به پنهان نمودن این اتفاق میگیرند…اما قضیهی مهم دقیقا از همینجا شروع شده و این اتفاق به طرز عجیبی زندگی تمامی افراد درگیر را عوض میکند. آیا این اولین و آخرین قتل خواهد بود؟
نکته: صادقانه بخوام بگم این رمان رو توی حال افسردهای شروع به نوشتن کردم و اتفاقاتی که توی رمان رخ میده و ایدهاش که به ذهنم رسید، همه و همهش توی دوران افسردگیم به ذهنم رسید. امیدوارم شما توی حال عالیای رمان رو شروع به خوندن کنید. «بخشی از این رمان به صورت سوم شخص نوشته شده و مابقی اول شخص»
تاریخ شروع: یکشنبه 13 آبان 1403
17 و 6 دقیقه
مقدمه:
و من برای پنهان کردن رازی که دست و پایم را میلرزاند چشمهایم را به کوری زدم.
گوشهایم را به کری زدم.
زبانم را تکهتکه کردم تا حتی گوشهای از رازم برملا نشود اما…
اما در آن بین چشمانم فریاد میزدند؛ چشمانم حرف میزدند! چشمانم درخواست کمک میکردند و میخواستند این بار عظیم را از روی دوشم بردارند و خود را خالی کنند…از قدیم هم گفتهاند چشمها دروغ نمیگویند…چشمها بدجور حرف میزنند…بدجور لو میدهند! اما نباید این اتفاق میافتاد.
پس از اندکی مدت چشمهایم را نیز گول زدم. قلبم از درد کشیدن خسته شد و فریاد زد: د لعنتی خفه شو دیگه!
همین تشر کافی بود تا قلبم خاموش شود؛ چشمهایم لال شوند و گوشهای کز کنند. از آن لحظه به بعد تنها مغزم فرمان میداد. مغزی که نه از چشمان لالم خبر داشت و نه از قلب فوت کردهام.
شروع رمان:
مست مست بود! تمام جانش شده بود رقص و پایکوبی. میان انبوهی آدم که در عیش و نوش غرق بودند تنها برای خودش پایکوبی میکرد. دستانش در هوا تاب میخورد و چند دقیقه یکبار فریاد خوشحالی سر میداد. آزاد آزاد شده بود! حتی در آن لحظه حرفهای سیما و دعوای بعدش را فراموش کرده بود. دعوایی که تیشه زده بود به ریشهی تنها ذوقی که داشت. امیدش کور شده بود و دیگر دلیلی برای زندگی کردن نداشت. شاید هم تمام فکر و ذکرش شده بود اینکه چگونه گند بزند به تمام زندگیاش! به احتمال زیاد هم پرواز فردایش را کنسل میکرد و مثل همیشه در نبود پدرش گوشهای از خانه مشروب میخورد و با ماریجوآنا عشقبازی میکرد.
کمر باریک و قد بلندش را چرخاند و پوتینهای بلند و سیاهش را محکم روی زمین کوبید:
ـ امشب که مست مستم…!
فریاد بلندش که با آهنگ همراهی میکرد، در بین صدای شور و شوق مردم وسط سالن گم شده بود. رقص نوری که روی تنش افتاده بود، بر هیجانش افرود و دیوانهترش کرد. پیکی که دستش بود را به دهانش نزدیک کرده و بیتوجه به اینکه نصف آرایش بادمجانی لبهایش پاک شده، جرعهای نوشید و گلویش را به تلخی سو داد؛ برایش مهم نبود که رژش پاک شده…اما اگر مست نبود صد در صد به رژش هجوم میبرد و تمدیدش میکرد. این رفتارش عجیب بود! خودش هم گهگاهی نمیدانست از سر وسواس است یا کمبود اعتماد به نفس.
آن وسط آنقدر شلوغ بود که گاهی تنش با تن دختری که در حلق دوستپسرش میرقصید، یا حتی دو پسر دیوانه که با آهنگ ترکی، کوردی میرقصیدند برخورد میکرد. چشمان نیمهبازش را چرخاند و نمیدانست چند دقیقه گذشت تا بالآخره با تکانهای ممتد و مواجه شدن با دو جفت چشم ترسیده و نگران، دست از رقص برداشت. مچ دست آزادش اسیر دست عرق کردهای شد و از بین جمعیت بیرون کشیده شد. دستش را به سرش گرفت و درحالی که دردی در آن ناحیه حس میکرد، غرغر کرد:
ـ چته تو؟! د ولم کن تازه داشتم گرم میشدم…میگما! دیدی اون پسر مو خرماییه رو؟ همون که سر تا پا طوسی پوشیده و یه گوشه وایساده. باورت نمیشه از اول تا آخر زل زده بود توی چشمای من! من هم که نگو…دلبر اعظم! تا میتونستم دلبری کردم. چه قدی داشت لامصب! تو زندگیم فقط حاضرم با همچین پسرایی رل بزنم. قدش بلند باشه اصلا بگو اخلاقش گوه! مهم نیست برام. اصلا فکر کن وقتی میخوای بوسش کنی همین که باید روی پنجهی پات بلند شی خودش یه عالمیه.
شخصی که دستش را کشیده بود محکم به سمتش برگشت و تلنگر زد:
ـ خوب گوش کن طنین! چیزی که قراره ببینی…ببین من خودم وحشت کردم! اصلا…دست و پام گم شد نفهمیدم چی کار میکنم فقط گفتم خبرت کنم. نگاه کن…خودم هم تازه دیدم. یعنی…یه وقت به اشتباه فکر نکنی کار من بوده!
کلافه بود و سرش را به این طرف و آن طرف تکان میداد. طنین در حال بیحالی که داشت، نمیدانست پسرک روبهرویش چه میخواهد و چه میگوید! حواسش سر جایش نبود. سرش تیر میکشید و اعصاب سر و کله زدن نداشت. در آن لحظه دلش لهله میزد برای برگشت به قسمت رقص و خالی کردن خودش؛ معتاد شده بود به خوشگذرانی!
ـ طنین! با تو ام! منو نگاه!
اما طنین چشمانش گره خورده بود به سمت راستش. به منطقهای که رقص و پایکوبی با وجود دختر و پسرهای وسط سالن، اوج گرفته بود. چشم چرخاند روی دیجی و دم و دستگاهش که پارتی را گرم میکرد. حواسش پرت جای دیگری بود! شاید در آن لحظه اصلا پسرک روبهرویی که دست و پایش را گم کرده بود و زرت و پرت میکرد را به یاد نمیآورد.
پسر محکم شانههای طنین را تکان داد و طنین آرام بندهای لباسش را روی سرشانه صاف کرده، به چشمان سیاه پسرک چشم دوخت. آنقدر صدای آهنگ بلند بود که باید برای تفهیم حرفهای آن پسر، حرکت لبهای نازکش را دنبال میکرد.
ـ قراره بریم بالا و من در رو باز میکنم. فقط میخوام یه کاری کنم…خواهشا از من دلخور نشو! به خاطر خودته.
ثانیهای نگذشت که لیوان بزرگی از آب یخ روی صورت آرایش شدهی طنین خالی شد. قلبش هوری ریخت و هین بلندی کشید. چند بار پلک زد و قفسههای سینهاش را از هوا پر کرد. حیرتزده به پسر زل زد؛ پسری که صورتش رنگ ترس گرفته بود و مردد بود. طنین اما فقط زل زده بود به پسر؛ نه دادی زد، نه فریادی و نه حتی کتکی کوچک برای تلافی؛ انگار خودش هم ته دلش میدانست به این شوک آب سرد نیاز دارد.
ـ ببین منو! اونور نه…ول کن قسمت رقصو…منو نگاه! الو! طنین! خوبی تو؟ الآن بهتری؟ مستیت پرید؟
مگر آن مستی با یک لیوان آب سرد میپرید؟ شاید بیست درصدش را کم کرده بود. طنین سرش را تکان داد و اخم کرد. مثل یک ربات، در حال پردازش فرد روبهرویش بود و کمی که گذشت به یاد آورد+:
ـ کیان…چی شده؟
پسر نفسش را با خیال راحت بیرون داد و باز مچ دختر را اسیر کرد. پلکانهای شیشهای را با سرعت زیادی بالا رفتند و طنین هر آن حس میکرد پایش سر خواهد خورد و ریق مرگ را سر خواهد کشید. کمی بعد روبهروی در سفید رنگ ایستادند. طنین که هنوز اثر مستی فشار زیادی به سرش وارد کرده بود، یک دستش را به سرش گرفته بود و با چشمان نیمهباز به درب روبهرویش زل زده بود. انگار حتی نای این را نداشت که بپرسد: «اینجا کجاست؟» کیان جلو آمد و کلافه گفت:
ـ طنین…نمیدونم حالش خوبه یا نه…من خودم هم دیر فهمیدم. فقط…فقط خواهش میکنم آروم باش. شاید اصلا اتفاقی نیوفتاده باشه! باشه؟ ببین منو! میگم باشه؟!
طنین اما نمیداست کیان اصلا چه میگوید! آن حجم از کلافگی برای کیانی که همیشه ریلکس بود عجیب بود! دلش میخواست هرچه سریعتر پایین برگردد و به جمع رقصندگان بپیوندد؛ برای همین سریع جلو رفت و با اعصابی خورد دستگیره را پایین کشید؛ محکم، بیخیال و بیحوصله جلو رفت. درون تاریکی اتاق غرغرکنان دنبال کلید چراغ میگشت:
ـ پوف! بیا ببینم چی میخوای نشونم بدی سه ساعته! منو از وسط عشق و حال، از وسط اون پسرای جیگر، هیرون دنبال خودت کشیدی که چی؟! چه چیزی مهمتر از حال خوبم بود؟! نقشهی گنج برای من پیدا کردی یا… .
اما چراغ روشن شد و چیزی که نباید میدید، در کثری از ثانیه به چشمش خورد. چشمانش را ریز کرده و جلو رفت. شک داشت! خودش بود یا اشتباه دیده بود؟! حتما اشتباه دیده! پسر و دختری که وحشتزده بالای سر تخت ایستاده بودند را کنار زد و جلوتر رفت. این همه وحشت و استرس برای چه بود؟! نه! شاید از آن فاصلهی دور اشتباه دیده بود اما از نزدیک هم همان بود! آن جنازهی رنگ پریدهای که چشمانش رو به سقف باز بود و بیحرکت روی تخت افتاده بود، نباید «او» میبود!
***
«دو ساعت پیش»
سرش را از پنجره بیرون کرد و کمرش را به درب ماشین چسپاند. فریاد زد:
ـ گور بابای همه! گور بابای عشق و عاشقی!
نمیدانست چه میگوید؛ مثل همیشه الکی خوش بود؛ شاید هم فقط برای این بود که درپوشی روی مشکلات و دغدغههای همیشگیاش بگذارد. صدای طناز مانند موجی درون ماشین پخش شد و طنین را به درون ماشین کشید:
ـ بابا بشین سر جات اون پالتو و شال کوفتیتو بپوش! میخوای باز جریمه بشم؟! پولشو تو میدی نکبت؟
طنین خودش را روی صندلی گرم و نرم جلویی پرادو پرت کرد و سریع سرش را به عقب برگرداند. به سیما و کیان زل زد که هردو گرم گوشی بودند. ابروی نازک دخترانهاش بالا پرید و با شیطنت گفت:
ـ سر چند تا پیک شرط میبندین که مست نشم؟!
سیما چشمان سیاه و کشیدهاش را از صفحهی موبایل گرفت و در تاریکی ماشین به طنین زل زد:
ـ من شرط میبندم با اولی میری تو فضا.
با حرص برگشت و دست به سینه نشست:
ـ چی میگی تو؟! کی دیدی زیر پنج تا پیک منو بگیره؟
طناز خندید و درحالی که سرعتش را به هفتاد تا رساند و باعث تعجب طنین و طناز شد که بالآخره کمی به سرعت ماشین افزوده شده، گفت:
ـ بابا جون تو خودت نخورده مستی! د طفلی سیما راست میگه دیگه…کی شده تو یه پیک بری بالا بمونی رو زمین؟ تو همین الآنشم حالت خوش نیست.
طنین خندید و بندهای لباس مشکیاش را روی سرشانه مرتب کرد. پالتوی چرمینش را محکمتر پوشید و کلاهش را روی سرش کشید. آینهی ماشین را پایین داد و با ابروهای بالاپرده، نگاهی به صورت بدون جوشش انداخت. کمی خود را برانداز کرد و بعد با کلافگی گفت:
ـ این کرم پودری که زدم به درد عمهم میخوره! نگاه کن…اصلا یه ساعتم شده که رنگش رفته؟!
سیما با حرص گفت:
ـ طنین روانیمون کردی با این آرایش صورتت! خوبی دیگه! اصلا مگه تو اون تاریکی کسی قیافهی تو رو میبینه؟ نمیدونم حتی چرا کرمپودر میزنی وقتی صورتت مشکلی نداره.
طنین اما گوشش بدهکار نبود. دلش میخواست پوست گندمیاش به شدت سفید باشد؛ شاید حتی روزی مجبور میشد از گچ برای سفید کردن پوستش استفاده کند. نگاهی به لبهای نیمچه درشتش کرد و رنگ بادمجانی رژ را از نظر گذراند؛ لااقل رژش خوب روی لبانش خودنمایی میکرد. طنین بحث را ادامه داد:
ـ کی قراره یه عمل بیارن برم کل بدنمو بکنم رنگ پریده؟ پس این علم مسخرهشون کی پیشرفت میکنه؟
طناز چپچپ نگاهش کرد و پشت چراغ قرمز ایستاد:
ـ تو برات همون بس که بینی به اون خوشگلیتو رفتی زدی عمل کردی. چش بود؟ باریک بود و قشنگ. به خدا اعتماد به نفس نداری وگرنه از همهی دخترای اینجا سرتری.
طنین طلبکار برگشت و خطاب به طناز توپید:
ـ حالا خوبه خودتم دماغ مماغتو عمل کردی شدی کپی من! عجبا… .
ـ تو خودت وضع دماغ منو دیدی…پلهبرقی بود بدمصب.
طنین اما بیتوجه به جواب طناز، نگاهی به خط چشمهایی که چشمان درشتش را خمار نشان میدادند انداخت و آینه را بالا داد. تنها فرق صورت او و طناز، خواهر دو قلویش، همان دماغشان بود که بعد از عمل هم کپی هم دیگر شده بودند. کاملا شبیه به هم بودند! از صورت، مدل چشمها، لبهایشان گرفته تا قد و قواره و حتی موهای لخت پرکلاغیشان که اندازهاش تا اواسط کمر باریکشان میرسید. حتی صدایشان باهم مو نمیزد! انگار سیبی را از وسط قاچ کرده باشی. هیچکدامشان هم هیچگاه نخواستند کمی تفاوت روی صورت یا موهایشان ایجاد کنند تا قابل تشخیص از یکدیگر باشند؛ شاید هم دلیلش همین صمیمیت بیش از اندازه بود؛ صمیمیت زبانزدی که یک سال پیش از بین رفت؛ مدتها بود دیگر آنقدر صمیمی نبودند؛ تنها باهم وقت میگذراندند…با اکیپ چهار نفرهشان.
ـ این مدل لباسه رو نگاه! برات تو تلگرام فرستادم. بنظرت زیادی باز نیست برای جشن دانشگاه؟ همون جشن ورودیه. اوکیه به نظرت؟
طنین تلگرامش را باز کرد و نگاهی به لباس انداخت. تنخورش روی قد متوسط و بدن توپر سیما محشر بود! یک لباس صورتی کالباسی خوشرنگ با آستینهای کوتاه و طرح ساده تا بالای زانو. پارچهاش به نظر میآمد ساتن باشد و گرانقیمت. طنین لبخند زد و در حالی که چندتا ایموجی چشمقلبی میفرستاد، با خوشحالی گفت:
ـ محشره عامو! واقعا بهت میاد. همه چیزشم خوبه…مشکلش کجاست؟
ـ جدی؟! یعنی مناسبه برای جشن دانشگاه؟
طنین سرش را تکان داد و روی یقهای که چاک سینه سیما را بیرون انداخته بود زوم کرد:
ـ حالا از یقهش که بگذریم بقیهی چیزاش خیلی خوبه. مبارکه!
برگشت و با لبخند به گونههای بالا پریده و برجستهی سیما زل زد. سیما با ذوق عکس را به کیان نشان داد و طنین نیز خودش را با گوشی سرگرم کرد.
ـ رسیدیم و رسیدیم… .
صدای طناز بود که ماشین را گوشهای پارک کرد و بقیه پیاده شدند. طنین که با شوق و ذوق به ویلای روبهرو زل زده بود گفت:
ـ حالا مهمونی کی هست؟
طناز خندید و درحالی که ماشین را قفل میکرد گفت:
ـ یعنی لعنتی تو نمیدونستی حتی پارتی کیه و اومدی؟
ویلا جای دور افتاده و خلوتی بود. سر و صدای داخل ویلا تا بیرون هم میآمد. از پشت درب میلهای پیچ خورده و بزرگ، میشد باغ نسبتا بزرگ و خلوتش را از نظر گذراند. سیما گفت:
ـ میگن مهمونی یه یارویی به اسم یوسفه. آره کیان؟
کیان که پیرهن سفیدش را مرتب میکرد و کمربندش را روی شلوارش صاف میکرد، حرف سیما را تایید کرد:
ـ آره…رفیق فاب یکی از دوستامه. پسره هم زیاد مهمونی میگیره…همیشه هم مهمونیاش شلوغ میشه. ایندفعه کلی مسعود اصرار کرد بیایم…منم حرفشو زمین نزدم.
طنین «خوبه»ای زیر لب گفت و کنار سیما قدم برداشت. خواست حرف دیگری بزند که صدای نوتیف گوشیاش بلند شد. با خودش فکر میکرد حتما پیام پدرش است که میخواهد اطمینان حاصل کند که جای درستی رفته باشد. با بیخیالی رمز را زد و صفحه را باز کرد اما…اما برعکس تصورش ایندفعه پدرش پیام نداده بود. پیام از طرف شخص ناشناسی بود که تا به حال اسمش به گوشش نخورده بود. نام کابریاش اسم عجیبی بود. شخصی با اسم «گوشزد» به او پیام داده بود.
با اخم پیام را باز کرد و با یک عکس روبهرو شد. عکسی که زیرش پیام هشداردهندهای به چشم میخورد: «حواست باشه به کی نشونش میدی.» با بیخیالی عکس را باز کرد و زیر لب گفت:
ـ فحش ناموس میکشم بهت اگه… .
اما اخمش با دیدن عکس بیشتر شد و حرف ناتمامش قطع شد.اول حس کرد اشتباه دیده و بعد سر جایش ایستاد و با تعجب عکس را بررسی کرد. نه! حتما فتوشاپ بود! نمیتوانست واقعیت داشته باشد! عکس را زوم کرد و چندین بار نگاهش کرد. از صفحهی چت بیرون رفت، دوباره آمد و عکس را نگاهی انداخت. اسکرینشاتی گرفت و باز هم نگاهش کرد. نه! نمیتوانست درست باشد! حتما یک شوخی مسخره بود…حتما… .
نمیدانست چه واکنشی نشان دهد. آب دهانش را فرو برد و چشمانش را باز و بسته کرد. یک نفس عمیق…دو نفس عمیق…سه نفس عمیق…و لرزش دستانش شروع شد. تیک عصبیاش جان گرفت و پلکش بالا پرید. لعنتی!
ـ کجا موندی پس؟
سرش را بالا آورد و چهرهی پرسشی سیما را از نظر گذراند. کنار سیما چشمش به «او» خورد. به طناز! واقعا میتوانست همچین کاری با خواهرش بکند؟ هزار و سیصد بار با خودش گفت: «نه…طنین باور نکنیا! فتوشاپه یکی میخواد امتحانت کنه. واکنش نشون نده! نه…طناز همچین آدمی نیست. تو بیست ساله که طنازو میشناسی. اون همچین کاری با تو نمیکنه. اصلا بزن یارو رو بلاک کن. واقعی که نیست!»
چشمانش دلش میخواست یک جواب از طناز بگیرد. اینکه ببیند این عکس واقعی است یا نه؟! «او» جلو آمد. جلوتر و طنین بیوقفه به چشمان او زل زده بود. طناز با ناراحتی پرسید:
ـ چی شده طنین؟ خوبی تو؟
هیچ نمیگفت. دکمهی گوشی را خاموش کرد و به درون پالتوی چرمیاش فرستاد.
ـ طنین؟! پس چت شد یهو؟ عه…دستات برای چی داره میلرزه؟ چی شه؟ باز با کسی دعوات گرفته؟ وایسا طنین!
دستانش را محکم از اسارت دستان طناز و سیما بیرون کشید و بدون توجه به نگاه حیرتزدهی کیان و سوال «خوبی طنین؟» قدمهای بلندی برداشت. وارد ویلا شد و بین درختهای بلند کاج راهش را طی کرد.
ـ طنین کجا میری تو؟ با تو ام! وایسا یه لحظه! طنین!
صدای سیما بود. توجهی نداشت و استرس تمام تنش را در بر گرفته بود. روی دو پلهی جلوی درب ورودی قدم گذاشت و بالا رفت. درب سیاه رنگ لوکس را باز کرد و بیگدار پالتوی خفهکننده را از تن کند. دنبال اتاقی بود تا خودش را خالی کند. دلش دراز کشیدن میخواست. نه! شاید هم دلش کسی را میخواست که عکس را به او نشان داده و به سرعت بپرسد: «به نظر شما این واقعیت داره؟ یا من دیوونه شدم؟!» یا از شخص دیگری بپرسد: «به نظر شما این شخصی که این عکسو برای من فرستاده میخواد دستم بندازه؟»
همان لحظه مرد قد بلندی با لباس فرم قرمز و مشکی روبهرویش پدیدار شد.
ـ خوش اومدید بانو…چیزی لازم ندارید؟
چند بار پلک زد و درحالی که سعی میکرد نفسهای عمیق بکشد از مرد پرسید:
ـ ببخشید…یه…عه…یه اتاق اینجا ندارید من…عه…میخوام استراحت کنم یعنی…لباس عوض کنم و… .
مرد منظورش را گرفت. با نگرانی به جلو اشاره کرد و گفت:
ـ از این طرف لطفا.
خوشحال بود که سیما و طناز راهشان را در آن شلوغی گم کرده و طنین را با هیاهویش تنها گذاشتهاند. در طول راه و رد شدن از بین شلوغی، طنین تمام هوای ویلا را میبلعید. درون تاریکیای که با رقص نورها کمرنگ شده بود، به دنبال مرد قدم برمیداشت و سعی میکرد گریهاش را به تاخیر بیندازد. «الآن نه طنین…وایسا وقتی رسیدی اتاق گریه کن. وقتی رسیدی پیام بده و به اون یاروی عوضی بگو گورشو گم کنه! بگو با فتوشاپ زندگی کسیو خراب نکنه. بگو بهش! قوی باش طنین. قوی باش! بهش میگی به طناز اعتماد داری. باشه؟»
سلام
خیلی متنا سنگینه😂
ینی هم خط در پر و هم زیاده برای همین خواننده خسته میشه
موفق باشین 🌱☕
سلام عزیزم راستش من خیلی خیلی برام مهمه که بتونم احساسات رو منتقل کنم به خواننده و توصیف احساسات، شخصیتها و مکان رو زیاد داشته باشم تا خواننده بدونه چه اتفاقی داره میوفته یعنی نخواستم یه چیز آبکی بنویسم و سرسری رد بشم خواستم به معنای واقعی کلمه یک کتاب کامل رو نوشته باشم
ولی خب پس باید پارتهای دیگه رو کوتاه بنویسم با این حال. ممنون از نظرت🤍
به نظر من سنگین نیست. حس و فضا رو منتقل کردی فقط این قسمت چون مقدمه داشت طولانی شد
نقطه شروع داستانتم دوست داشتم
اول واقعه مهم رخ داد، بعد برگشتی کاراکترا رو معرفی کنی که مخاطب کنجکاو بشه ببینه کی مرده