رمان «چشمهای لال» پارت 2
سلام قربونتون برم! این حجم همیشگی پارتها هست اگه دوست دارین بیشتر باشه توی نظرات برام بنویسین عزیزان. خیلی خیلی دوستتون دارم قربون نگاه قشنگتون، بازدیدها و امتیازدهیهاتون برم! بریم که داشته باشیم پارت دوم رو.
ـ چته تو طنین؟ این بیتوجهیهات واسه چیه؟ راه خودتو کشیدی رفتی که چی بشه؟ وقتی صدات میزنم وایسا خب باهم حرف بزنیم!
اصلا نفهمیده بود کی از پلههای شیشهای بالا رفت و کی در راهروی خلوتی که صدای بلند آهنگ خارجی شلوغش کرده بود، روبهروی درب سفید رنگی ایستاده بود. ابروهای نازک و سیاه سیما درون هم کشیده شده بود و چشمهای کشیدهاش بدجور عصبی و نگران بودند. سرشانههای طنین را اسیر دستانش کرده بود و مانع حرکتی از طرف طنین میشد. بالآخره لب گشود و کلافه با صدایی از ته چاه گفت:
ـ ولم کن الآن…میخوام تنها باشم.
سیما تنش را تکانی داد و با تشر گفت:
ـ ایندفعه دیگه نمیذارم تنها باشی…یه بار تنهات گذاشتم هنوز که هنوزه پشیمونم! میگی چت شده یا نه؟
طنین کلافه دستگیرهی در را پایین کشید و وارد شد. سیما با سرعتی زیاد از او پیشی گرفت و بعد از روشن کردن کلید اتاق دستبهسینه روبهروی او ایستاد. چشمانش، چشمهای لبریز از اشک طنین را که هرجایی جز سیما را نگاه میکردند، میکایید. جلو آمد و اخمش را باز کرد. دستانش را روی بازوان طنین قرار داد و به آرامی پرسید:
ـ عزیزدلم…چی شده؟ بگو باهم حلش میکنیم. نمیخوام باز مثل قضیهی امیرعلی بشه.
طنین با شنیدن اسم این آدم، تیز درون چشمان سیما زل زد. کمی مکث کرد و بعد با صدایی پر بغض گفت:
ـ اون…اون امیرعلی…میدونستی که… .
نفس عمیقی کشید و اشکش سرازیر شد. سیما نگران جلو آمد و تن قد بلند طنین را به آغوش کشید. زمزمهوار گفت:
ـ ببخشید قربونت برم…اصلا نباید اسم اون حرومزاده رو میاوردم…تموم شد دیگه…دیگه من کنارتم غصه نخور. اگه باز اون عوضی اعصابتو به هم ریخته یا پیامت داده قول میدم درستش کنیم.
طنین درحالی که آب بینیاش را بالا میکشید و با انگشت سعی میکرد مانع ریختن اشکهایش شود، گفت:
ـ سیما…قضیه این نیست. امیرعلی و…امیرعلی و طناز… .
با این حرف، به ناگاه حرکت دستان سیما به قصد آرام کردن طنین روی کمرش، متوقف شد. برای چند ثانیه هیچیک چیزی نگفتند و بعد، طنین خودش را از آغوش سیما بیرون کشید. سرش را بالا آورد و با چشمانی اشکی، با حالتی ناچار به صورت خنثای سیما زل زد. به آرامی گفت:
ـ نمیدونم اشتباه میکنم یا نه ولی…سیما… .
با دستانش اشکهایش را پاک کرده و به چشمهای نگران سیما زل زده بود؛ سیمایی که خشکش زده بود و فقط خیرهخیره طنین را نگاه میکرد. زمزمهی آخرش را کرد و با صدایی که هاکی از غم زیادی بود، گفت:
ـ امیرعلی و طناز دارن ازدواج میکنن.
امانش را این حرف برید و اشکهایش بیاجازه لبریز شدند. چشمان غمآلودش سخت، نقشهای روی فرش را دنبال میکردند. هقهق میکرد و از این طرف اتاق به آن طرف اتاق میرفت. بلندبلند میگفت:
ـ سیما…سیـ….سیما! طناز به من دروغ گفته بود…دروغ گفته بود که نمیدونست امیرعلی با منه…بعدش چی؟ بعدش…بعدش که فهمید من با امیرعلی بودم و باهام چیکار کرده، چرا باز رفت باهاش؟ ها؟! چرا داره باهاش ازدواج میکنه؟ چرا بدون اینکه من بفهمم باهم بودن…الآن حتی شک کردم به اینکه شاید وقتی من باامیرعلی بودم، طناز هم باهاش بوده! میدونی…میدونی چی برای من فرستادن؟!
دست لرزانش را درون کت چرمی افتاده روی ساعدش برد و گوشی را بیرون کشید. از پشت هالهی اشکی مزاحم، رمز را زد و عکس را آورد. به تندی آن را جلوی چشمان سیما گرفت و گفت:
ـ ببین اینو! اینو خوب نگاه کن سیما! چی نوشته؟ اصلا میدونی چیه؟ کارت عروسیشونه!
هقهق کرد و عکس را زوم کرد. باز دوباره آن را جلوی چشمان مبهوت و خشک شدهی سیما گرفت. فریاد زد:
ـ ببین سیما! اینو نگاه! نوشته عروسی طناز میرزایی و امیرعلی شاهی! میفهمی یعنی چی؟
گوشی را پایین آورد و درحالی که بلندبلند هقهق میکرد جلوی پاهای سیما زانو زد. سرش را میان دستانش گرفت و به مغزش التماس کرد برای یک لحظه هم که شده خاطراتش از جلوی چشمانش گذر نکنند. برای یک ثانیه هم که شده هم امیرعلی را فراموش کند و هم طناز را. طناز…خواهر عزیزتر از جانش که به او خیانت کرده بود. دستانش را جلو برد و روی کفشهای سیما قرار داد. ضجهزنان گفت:
ـ سیما! تروخدا نجاتم بده…تروخدا یه کاری کن من از این حال دربیام…قول دادی…قول دادی حالمو خوب میکنی! سیما!
هقهقی بلندتر کرد و ادامه داد:
ـ من اون لحظه که این عکسو دیدم برای چند ثانیه دنیا وایساد…به قرآن کریم راست میگم! زمان وایساد به خدا…به خدا که من مرگو جلوی چشمام دیدم سیما! دیگه چی بدتر اینکه هم عشقت بهت خیانت کرده باشه هم خواهرت؟ مگه دیگه کی از خواهرم بهم نزدیکتر بود که بهم خیانت کنه؟!
ضجه میزد و پای سیما را اسیر دستانش کرده بود. سیما اما هیچ! نه حرکتی میکرد و نه حرفی. ماتش برده بود! طنینی که یک سال روی خودش کار کرده بود تا شاید باز هم مثل قبل حالش خوب باشد، آن شب برای بار دوم مرگ را چشیده بود. مگر مرگ فقط خاموش شدن قلب و مغز است؟ طنین برای بار دوم مرگ را با پوست و استخوان چشیده بود. مزهمزه کرده بود طعم درد را. چشمانش دیده بودند و قلبش عذاب کشیبده بود؛ قلبی که کاش خفه میشد و میگذاشت مغز لامصبی کارش را میکرد. مشتش را به فرش میکوبید و فریاد میزد بلکه از این درد رهایی یابد.
ـ چی شده سیما؟ طنین! خدا مرگم بده چت شده تو؟!
اصلا نفهمید کی درب گشوده شد و کی طناز با هراس پشت سر طنین نشست. شانههایش اسیر دستان خیانتکاری شده بود که روزی بهترین رفیقش بود. خواهرش! خواهرش که از خون خودشان بود. دروغ میگویند رابطهی خونی مهم است. ذات بد کاری به خون و خوانواده ندارد. طنین با ترس سرش را برگرداند و به صورت وحشتزدهی طناز نگاه انداخت. طنازی که صورتش و قیاقهاش، کل تنش کپی برابر اصل خودش بود. انگار درون آینه به خودش زل زده باشد؛ ولی فقط تشابه جسمی داشتند! ذات و روحشان فرسنگها باهم تفاوت داشت.
با تمام قدرت دستان طناز را کنار زد و فریاد زد:
ـ گمشو اونور! به خدا اگه یه قدم نزدیکم بیای میکشمت! ازت متنفرم طناز…تو کی وقت کردی اینقدر بیوجود باشی؟! اینقدر پست…اینقدر… .
فحشهای خوبی نوک زبانش بودند اما حرمت بیست سال وقت گذراندنشان اجازه نمیداد. طناز خودش را روی فرش به عقب کشید و چانهاش لرزید. زمزمه کرد:
ـ طنین… .
ـ هیس! خفه شو! اسم منو به اون دهن کثیفت نیار!
بلندبلند نفس کشید و ایستاد. عقبعقب رفته و روی تخت دونفرهی پشت سرش نشست. گوشی را بالا آورد و باز به عکس خیره شد. چانهاش لرزید و با غم بزرگی گفت:
ـ لعنتی…تو چطور تونستی…تو که میدونستی من چهقدر اون کثافتو دوست داشتم. تو که دیدی امیرعلی با من چیکار کرد. چرا باهاش موندی؟ آخه چرا؟
طناز فقط اشک میریخت و این طرف و آن طرف را نگاه میکرد. طنین اما التماس میکرد ای کاش طناز لااقل حاشا کند. لااقل انکار کند و بگوید دروغ است اما هیچ نمیگفت. درحالی که با دست لرزانش عکس را زوم میکرد، با لبخند تلخی میگفت:
ـ باورت میشه بعد یه سال هنوز دارم خوابشو میبینم؟ دیشبم اومد تو خوابم…مثل قبلاها بهم میگفت رز سفیدم…میگفت همونی شده که من میخوام…نازم کرد…بغلم کرد…بوسم کرد. بهش گفتم امیرعلی بهخدا خوابه دیگه هیچی درست نمیشه ولی بهم میگفت خواب نیست…دروغ گفت! همهش رویا بود.
سرش را بالا آورد و به طناز نگاهی کرد. گوشی را به سمتش گرفت و با لبخندی تلختر نفس عمیقی کشید:
ـ باور کن کارت عروسیتون خیلی قشنگه. من که آرزوم برآورده نشد ولی تو…تو لاقل جای من باهاش زندگی کن. دو بار بهم خیانت کردی دست خوش…واقعا دست خوش! میدونی دلم از چی میسوزه؟ از اینکه حتی با اینکه میدونم امیرعلی چه آدم خرابی بود باز بهت حسادت میکنم که به دستش اوردی! تو داری با چیزی زندگی میکنی که من هنوز که هنوزه تو حسرتشم… .
قلمت به خوبی خواننده رو جذب رمان میکنه. مثل پارت اول که در پایان خواننده کنجکاو میشه بدونه که چه کسی مرده و چه عکسی برای طنین فرستاده شد. اما در نهایت این پارت هنوز هم خیلی سوالات وجود داره که مانع دست کشیدن خواننده از رمان میشه. کارت عالیه و امیدوارم همینطوری عالی پیش بری💐🤗
خیلی ممنونم عزیزم از نظرت🥹🤍
بهبه چه زیبا و روحانگیز مینویسی بانو
داستان قوی و جذابیه😍👌
دقیقاً به قول افرا جان اینکه ابهام توی داستانته روند رمان رو هیجانیتر میکنه
نگارشت هم عالیه و بینقص
خیلی ممنون از نظرتون🤍🤍😍
مرسی عزیزووم