رمان کبوتر سرخ قسمت اول
رمان: کبوتر سرخ
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه
خلاصه:
“جلد دوم رمان تا تلافی”
گیتا و احسان پس از گذراندن روزهای تاریک زندگی برای درمان وارد سازمانهایی میشوند. حال گیتایی که در قلب شیشهای و کدرش جز کینه و حرص احساس دیگری نسبت به جنس مخالف ندارد، با روانپزشکی مواجه میشود که خود یک مرد است!
{خلاصه جلد اول{تا تلافی}}
شقایق به شدت از ازدواج با احسان ناراضیه و دوستش گیتا سعی میکنه تا کمکش کنه و به دنبال مدرکیه تا این مرد به ظاهر آشنا رو از زندگی شقایق دور کنه. بعدها متوجه میشه احسان نیکنام دچار اختلال روانیه و همین بهونهای میشه تا احسان رو لو بده و اون رو به تیمارستان ببرن؛ ولی احسان با فرار از اونجا در پی انتقام از گیتا میافته!
☆☆☆
{بخشی از جلد اول}
کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. سمت در خونه رفتم که صدای ماشین اومد و متوجه شدم تاکسی رفته. از اونجایی هم که کلید همراهم بود پس بدون اینکه در بزنم، کلید رو توی قفل در چرخوندم و تا خواستم در رو هل بدم و داخل برم، ناگهان یک چیزی روی سرم قرار گرفت که دنیا برام تاریک شد و سپس کسی دستهام رو از پشت گرفت. دستهای دیگهای پاهام رو از زمین کند. وحشتزده شروع به جفتک پرونی کردم؛ اما فایدهای نداشت. حتی از شدت شوک نمیتونستم درست جیغ بکشم.
حس کردم داخل ماشین پرتم کردن و صدای مردی اومد که رو به راننده گفت سریع حرکت کنه. از اونجایی که هم ترسیده بودم و هم از ورجهوورجههایی که واسه خلاصی از شر ناشناختهها انجام میدادم، نفس تنگی من رو به خاطره رو پوش روی سرم گرفت و کمکم چشمهام بسته شد.
به آهستگی لای پلکهام رو باز کردم. گیج و خمار بودم. دوباره چشمهام رو بستم و کمی بعد غلتی به پهلو زدم و با مسمس چشمهام رو پلکزنان باز کردم؛ ولی با دیدن شخصی که روبهروم در فاصله خیلی کمی بود، جا خوردم و ماتم زده با چشمهایی گرد نگاهش کردم.
دستهاش روی تخت و فاصله سرش با من تنها یک وجب بود. وقتی مغزم ارور داد که در چه شرایطیم، تمام صحنههای دیشب و ربوده شدنم به خاطرم اومد. هینی بلند کشیدم و سریع خودم رو به گوشه تخت خزوندم. بالش رو همونطور که نشسته بودم و زانوهام توی شکمم جمع بود، سپر خودم کرده بودم و بهش چنگ میزدم. پوزخندی سراسر شیطانی زد و کف دستهاش رو از روی تخت برداشت. صاف ایستاد و قدرتمندانه از بالا نگاهم کرد. نفسزنان با بهت و ماتم لب زدم.
– اح… ا… احسان!
با لحنی که واسهام وهم آور بود، گفت:
– بعد سه سال همچین تغییری هم نکردی. (اخمو و با غیظ) هنوز نفرت انگیزی!
از برق چشمهاش ترسیده لب زدم.
– چ… چرا من رو… م… من رو آوردی اینجا؟ با من… با من چی کار داری؟!
گوشه لبش به بالا کش رفت و نزدیکم اومد. روی تخت نشست و گفت:
– یک خرده حسابهایی من و تو با هم داریم. اینطور نیست خانم زرنگ؟!
آب دهنم رو قورت دادم و دیدم، به خاطر پر شدن چشمهام تار شده بود.
– احسان… اح… سان اون اتفاق واسه چند سال پیش بود. لطفاً بذار من برم، خواهش میکنم.
نمیدونستم الآن چرا اینجاست؟ یعنی خوب شده بود که ولش کردن؟
☆☆☆
مقدمه:
سوگند به قلم و آنچه که سیاهی نوشت. شاید بدین گونه بود که هر چه کتاب زندگیش مرور شد، ورق به ورق، تنها سیاهی به چشم خورد. گویا فاصلههای بین خطوط را هم کبودی گرفته بود، همه جا سیاه بود. خاموش، کدر و خالی از احساس!
اضطراب همانند موری نیش بر پیکر نحیفش میزد. نمیدانست قرار است چه کسی را ببیند. فرشته نجاتی که حکم آزادیش را امضا میکرد؛ اما غافل از این بود که زندگی اسباب بازیهایش را گم کرده و حال قصد بازی دادن او را داشت زیرا کسی قرار بود پا به زندگی خاکستری و کدرش بگذارد که خود نیز غیر مستقیم بر زندگی نحسش نقش داشت!
کشیده شدن دستگیره در خبر آمدن شخص مهمی را میداد. بلند شد تا رسم ادب را به جا آورد.
چهقدر گذشت؟ یک دقیقه؟ دو دقیقه؟ یا شاید هم ساعتی!
اما هر چه که بود، زمانی به خود آمد که قلب وظیفهاش را به فراموشی سپرده بود. ریهها بسته شده بودند و منفذی برای عبور اکسیژن نداشتند.
رامین با دیدن رنگ پریده و چشمهای وق زده گیتا متوجه شد که از دیدنش شوکه شده برای همین با نگرانی گفت:
– خانوم حالتون خوبه؟
صدایش مثل سیلیای بر گوشهای گیتا زده شد.
گیتا نفسی محکم بازدم کرد که همزمان از فشار رویش، چشمانش پر از اشک شد.
رنگش به سرخی زد و با اخمهایی در هم رفته، دست بر روی سینه چپش، نفسنفس میزد و چشم از آن مرد برنمیداشت.
آنها که میدانستند او خاطره خوبی با مرد جماعت ندارد، پس چرا معالجش را یک مرد در نظر گرفتند؟ قصد دق دادنش را داشتند؟ به راستی که همه نامرد بودند، همه!
به رامین گفته بودند که قرار است پزشک زنی شود که با جنس خودش مشکل دارد. با اینکه مخالف این قضیه بود؛ اما کنجکاو بود تا طعم این پرونده را هم بچشد و حال روبهروی دختری جوان ایستاده بود. هیچ فکرش را نمیکرد یک جوان اینقدر پیر و شکسته باشد.
بایستی وارد این عملیات میشد برای اینکه بیمار، روانش از آلودگی پاک شود و دیدش نسبت به جنس مخالف بهبود یابد. حال با گذشت شش ماه الآن نوبت دست به عمل شدنش بود.
شقیقههای گیتا نبض میزدند و سرش گیج میرفت. سر جایش تلو خورد که باعث شد رامین سمتش نیم خیز شود؛ اما با جیغی که کشید، مانع پیشرویش شد.
– برو عقب!
رامین کف دستش را روبهروی چشمان ترسیده گیتا گرفت و با لحنی آرام گفت:
– باشه، باشه. من کاری باهات ندارم.
گیتا پوزخندی زد. با لحنی تمسخرآمیز و چشمانی از نفرت به آتش کشیده، گفت:
– آره، همهتون مظلومین! هیچ گناهی ندارین.
رامین لبهایش را با زبان خیس کرد. چگونه آرامش کند؟ بیمار سر سختی بود. با اینکه دوره اولیه را رویش پیاده کرده بودند؛ اما هنوز کار داشت.
گیتا دوباره با غیظ و نفسنفسی که از هیجانش بود، گفت:
– کی گفت بیای اینجا؟ (جیغ) مگه این بیصاحاب صاحب نداره؟ مگه من نگفتم از شکلتون بیزارم؟ پس چرا اومدی تو؟!
رامین جوابی نداد و عمیق به چشمان بارانیش نگریست. چه بر سر این جوان پیر آمده بود؟!
گیتا به هقهق افتاده بود و هیچجورِ نمیتوانست مانع ریزش اشکهایش شود.
رامین که متوجه فضای متشنج شد، بدون هیچ حرفی سریعاً با قدمهایی بزرگ سمت در رفت و اتاق را ترک کرد.
♡ گاهی وقتها در مرداب زندگی که هیچ جریانی از حیات وجود ندارد، آن هنگام که میخواهی غرق شوی، همه دست کمک سمتت دراز میکنند. به هنگامی که روح خسته از جورِ کشیدنت، میخواهد بالهایش را شکوفا کند و به اوج نیستی کوچ کند، تو برای زندگی کردن دلیل مییابی! ♡
چشمان گیتا سیاهی میرفت و سر جایش مدام تلو میخورد تا اینکه تعادلش را از دست داد و مانند کوهی خاکستر فرو ریخت.
رامین کیف سامسونگش را با شتاب روی میز کوبید و همچنان تکیه زده به میز فلزی نفسهایی عصبی میکشید.
هیچجورِ در مخش فرو نمیرفت که بانوی جوانی اینطور روحی پژمرده دارد. او سزاوار لبخندهایی به سرخی لاله بود!
حکیمی در حالی که داشت از چاییساز برای خود در لیوان یک بار مصرف چایی میریخت، کمر شلوار قهوهایش را بالا کشید که شکم گرد و بر آمدهاش تکانی ریز خورد.
لبخندی به لبهای نازک و زیر سیبیلیش داد و پس از اینکه کارش در کنار میز چاییساز تمام شد، به طرف همکار جوانش چرخید و گفت:
– چی شده پسر؟ غرقی.
رامین چشمانش را باز کرد و بلافاصله آهی کشید. خیمهاش را از روی میز برداشت و با لحنی کلافه گفت:
– هیچی نپرس حکیمی که کلافهام.
حکیمی خود را به یک قدمیش رساند و تا خواست از چایی داغ و لب سوزش هورتی بکشد، رامین با شتاب لیوان را از دستش چنگ زد و یک نفس چایی را به حلق خشکش هدایت کرد.
آنی از لحظه احساس کرد او را در کورهای پرت کردهاند. لیوان را به دستِ در هوا خشک شدهی حکیمی داد و با اخمهایی در هم رفته غر زد.
– اَه چه داغ بود!
حکیمی با افسوس به لیوان نیمه خوردهاش نگریست. آهی خفیف کشید و بیخیال چایی خوردنش شد.
لیوان را که داغیش بدنهاش را هم سرخ کرده بود، روی میز گذاشت.
با جفت دستانش کمر شلوارش را برای بار چندم بالا کشید و گفت:
– ببین رامین، من از تو با تجربهترم و میدونم حالاحالاها کارت گیره؛ ولی این رو بهت بگم که وقتی یک وظیفهای رو متقبل میشی، تا تهش رو باید بری. ما روی تو حساب باز کردیم.
رامین از گوشه چشم به قد کوتاه حکیمی نگاهی انداخت. از موهای کم پشتش که مانند نواری دور تا دور سر کچلش را گرفته بودند، میشد فهمید که در این راه هیجانهای زیادی را به پی کشیده زیرا که از قاب عکس روی میز کارش که برای خودش بود، متوجه موهای نسبتاً پر پشت خرمایی رنگش که گویا طبیعی بودند، میشدی که میگفت حکیمی جوانیِ پر مویی داشته.
لحنش زیادی آرام و همینطور کش دار بود گویا همیشه خمار و خوابآلود باشد.
رامین پوفی کشید و چنگی به موهای مشکیش زد. نمیدانست چه کند. چگونه با بیمار لجبازش رفتار کند؟ مخصوصاً اویی که ضربه سختی از جنسش خورده بود!
قبل از هر کاری بایستی از خانم مطیع که آبدارچی بخش خانمها بود، کمک میگرفت تا به آن دختر جوان سر بزند. حالش زیادی وخیم بود.
– خانم مطیع!
مطیع که داشت سطل آب کثیف را که بابت تمیزکاریها و نظافتش بود، در سالن حمل میکرد، با صدای رامین ایستاد و سمتش چرخید.
لبخندی خسته زد. با اینکه آبدارچی بود؛ اما نظافت بخشهایی هم عضو کارهای او محسوب میشد.
– بله پسرم؟
رامین مقابلش ایستاد و گفت:
– راستش ازتون یک خواهشی داشتم.
– بفرما پسرم.
– توی طبقه پایین، اتاق من یک خانومی هست که حالش همچین مساعد نیست. میشه برید پیشش؟
مطیع متعجب و دلنگران شد. با لحنی نگران گفت:
– خدا مرگم بده. چرا زودتر نگفتی مادر؟ الآن توی اتاقته؟
– بله.
– باشهباشه، میرم بهش سر میزنم.
– خیلی ممنون.
– خواهش میکنم مادر.
رامین تا هنگام پایین رفتن مطیع از پلهها نگاهش را از قد کوتاه و هیکل متوسطش نگرفت.
پوفی کشید و سرش را به تاسف تکان داد. نمیدانست چگونه راه را پیش ببرد. با اینکه پنج سالی سابقه کاری داشت؛ اما خب این نوع پرونده برایش تازگی داشت.
مطیع تقهای به در اتاق زد؛ اما هیچ صدایی نشنید. از آنجایی که نگران بود، سریع دستگیره در را کشید و به داخل رفت. با چشم دنبال زنی جوان گشت؛ ولی با دیدن دختری که مثل گوشتی خام افتاده بود، هین کشداری کشید و با زمزمه “یا خدا” به طرف دختر جوان یورش برد.
– دخترم؟ دخترم؟
اما گویا دختر جوان در خوابی عمیق سپری میکرد که هیچ گونه واکنشی نشان نمیداد.
کمکش کرد تا روی صندلی دو نفره به راحتی دراز بکشد.
پس از اینکه کارش تمام شد، سریعاً اتاق را ترک کرد و به آشپزخانه رفت تا لیوان آب قندی برای گیتا بیاورد. گیتایی که حکم نو نهالِ ریشه خشکیده را داشت؛ اما آیا مطیع نمیدانست که اگر گلی از ریشه سوخت، دیگر طراوت معنایی ندارد؟ مگر که معجزهای رخ دهد. معجزهای به پهنای تمام سیاه بختیش!
♡ مرا گلی بود در باغ زندگی؛ اما طوفان وحشت خشکم کرد! مرا با خود سپری کرد و اینک گلیم بدون ریشه، در گلدانی پر از اسیری و حال به امید صاف شدن خط زندگیم چشم به افق دوختهام. ♡
با چشیدن طعم مایع شیرینی به آرامی لای پلکهایش را باز کرد. هنوز کاملاً هوشیار نبود و اطراف را تار میدید.
با شنیدن صدای زنی، خمار و کسل چشمانش را باز و بسته کرد و سرش را سمت صاحب صدا چرخاند.
با دیدن زن عینکی روبهرویش که قاب سیاهش صورت سفیدش را بیشتر به نما میکشید، لحظهای احساس کرد که مادرش در کنارش است.
لب زد.
– مامان!
– جان مادر؟ خوبی دخترم؟
گیتا اخمهایش را در هم کرد و به سختی آب دهانش را قورت داد. صدا، صدای مهربان مادرش نبود. این زن مادرش نبود. مادرش صورتی گرد داشت؛ ولی این زن قیافهای کشیده داشت.
رویش را برگرداند و با چشمانی که هنوز تار میدید، به سقف چشم دوخت. چرا تاریش از بین نمیرفت؟
سکوتش زیادی طولانی شد. مطیع دستش را روی بازوی نحیفش گذاشت و با نگرانی لب زد.
– دخترم؟
– …
– مادر صدام رو میشنوی؟
باز هم هیچ صدایی از او نشنید. نکند باز حالش خراب شده؟ چرا ساکت و صامت فقط خیره به سقف است؟
وحشت کرد و از بازو او را تکان داد که اخمهای گیتا بیشتر درهم رفت. با پرخاش دستش را کشید و با یک حرکت نشست.
حیف که هنوز هم تاری چشمش برطرف نشده بود و زن میانسال روبهرویش همچنان در نظرش از پشت شیشهای کدر که قسمتی از آن شفاف بود، نمایان بود.
غرید.
– میخوام از اینجا برم.
دستش را به تاج مبل تکیه داد و بلند شد. سمت در رفت و زن ناشناس هم برایش هیچ ممانعتی ایجاد نکرد، شاید هم از او ترسیده بود!
دستگیره را کشید که متقابلاً از آنطرف هم در باز شد و ناگهان با آن مرد جوان روبهرو شد.
نمیتوانست قیافهاش را ببیند؛ اما با چشم دیگرش که بهتر بود، تا حدودی میتوانست حدس بزند که پزشک معالجش است.
باز هم همان حس ترس و وحشت، ضربان بالا و تنگی نفس گریبانگیرش شد و مثل گردنبندی آویز گردنش شدند که به سمت زمین او را خم کردند.
دستش همچنان روی دستگیره در بود؛ اما خودش رو به زمین خم بود و با دست دیگرش به گردنش دست میکشید تا شاید راه تنفسش باز شود؛ ولی همچنان نفسش خس مانند بود.
رامین با وحشت صدایش را بالا برد و رو به مطیع گفت:
– خانم مطیع!
مطیع که گویا تازه به خود آمده بود، تکانی به خود داد و سریعاً از بازو گیتا را به عقب کشید و روی مبل نشاند.
آرام به گونههای استخوانیش که کم از اسکلت نداشت، سیلی زد و گفت:
– نفس بکش، نفس بکش مادر.
رامین با اضطراب و نگرانی نگاهش را از بیمارش گرفت و اتاق را ترک کرد. عصبی و خشمگین بود، مثل آسمانی که به رعد آمده باشد.
از سازمان خارج شد و به سمت ماشین لوکس مشکیش رفت. با حداکثر سرعت از آن محل دور شد. صدای موتور ماشین که صدایی یکنواخت و آرامی داشت، او را بیشتر ترغیب میکرد تا سرعتش را زیاد کند. تا به حال این چنین برای بیمارانش ناخوش احوال نشده بود.
***
هیچکس نمیتوانست جلوی گیتا را بگیرد. مدام جیغ میکشید تا شاید مرهمی بر دل چرکینش شود؛ اما… .
دیدش لحظه به لحظه وخیمتر میشد و حتی چشم سالمش هم کمی تار شده بود. جیغ زد.
– من یک دقیقه هم نمیخوام اینجا باشم! به تابان بگید بیاد. اون من رو میفهمه، شماها همهتون نادونین. تابان!
در اتاق فقط خانمها جمع شده بودند و اثری از جنس مذکر نبود. یکی از آنها که انگار درجه بالایی نسبت به بقیه خانمها داشت، محتاطانه گفت:
– خب باشه گلم، باشه، آروم باش. الآن به تابان میگیم بیاد، باشه؟
گیتا که گویا با شنیدن آن حرف تاییدیه به خواستهاش داده باشند، رفتهرفته آرام گرفت.
او را به اتاقش برگرداندند. اتاقی ساده و کوچک.
روی تخت که در گوشه اتاق قرار داشت، به کمک همان زنی که به او وعده تابان را داد، دراز کشید.
سرش حسابی درد میکرد و تنها مسکنش فقط حضور تابان بود و بس.
***
من فقط مقدمه رو خوندم، ببخشید درس های دانشگاه مثل حریف ورزش بکس بهم حمله کردن 😭
رمانت خیلی جالب به نظر میاد 😍
اوه اوه ، طفلک دکتره ، باید از هفت خان رستم رد بشه تا بتونه اعتماد گیتا رو به دست بیاره!!😱
اینجور که پیداست باید فصل اول رو بخونم
سلام چشم قشنگم ممنون که خوندی.
ممنونم 💋😍
از پس فردا ، کم کم فصل دومم رو شروع میکنم
از همراهی و نظراتت خوشحال میشم🌺
عزیزم من هر چی از قلم و اندیشهات بگم کم گفتم ولی یه پیشنهاد برات دارم چون دوست دارم و میخوام بیشتر از این پیشرفت کنی، حتما یه کارتو اینجا تموم کن بعد پارتگذاری یه رمان دیگع رو شروع کن اینجوری هم تمرکزت بهم نمیریزه هم مخاطب از کارت حمایت میکنه چهار تا رمان همزمان طبیعتا خواننده رغبت کمتری به خوندن نشون میده لطفا ناراحت نشی یه وقت چون تجربه این کار رو داشتم بهت میگم به نوبت جلو برو تا هم خودت خسته نشی هم بتونی خواننده جذب کنی
سلام گلی
مرسی از پیشنهادت
من قرار نیست ۴ رمانو تو یه روز بفرستم فاصله زمانی بینشون هست و اینکه چون جلد دوم رو شروع کردم و خیلیا هم خوندن نمیتونم منتظرشون بذارم.
میدونم عزیزم، منظور منم این بود چون چند تا کار رو با هم میدی بیرون طبیعتاً مخاطب نمیتونه همه اثرهاتو بخونه مثلا به این فکر کن که اگه یه کار روزانه پارت گذاری کنی چقدر ازش استقبال میشه تا اینکه دو کار رو امروز بفرستی و فرداش هم رمانهای دیگهات
در هر حال خودت میدونی من فقط نظر دوستانهام رو بهت گفتم موفق باشی راضیه جان😍😘
آدم به دوستای خوشنیتی مثل تو نیاز داره
ممنون که به فکرمی🌺
خسته نباشی🙂❤️
متشکرم از لطفت چشم قشنگم
خسته نباشی بنظر رمان پر و خوب و زیبایی هست
سلام عزیزدلم ممنون که رمانامو میخونی
سلام من تازه رمانتون رو خوندم ادامه نداره؟