نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان یادگارهای کبود

رمان یادگارهای کبود پارت ۱

4.1
(15)

عنوان: یادگارهای کبود
ژانر: عاشقانه و تراژدی
نویسنده: لیلا مرادی

خلاصه:
و مرا رها نمی‌کند، کابوس دیرینه‌ی غرق شدن در چشمانت. کدام روز، ماه و یا حتی سال بود؟ نمی‌دانم. تنها چیزی که می‌دانم، این است که خستگی جولان می‌دهد و اگر لبخندی نمایان است، به اجبار است، اجباری که با فراق هدیه دادی!
تو از من می‌گذری و من از دل، تو به من می‌خندی و من به روزگار، تو از عشق می‌گریزی و من از خاطره‌ها.

مقدمه:
انگشتان دست و پاهایم بی حس و کبود شده‌اند، زیرا در قلب من سوراخی به اندازه تو وجود دارد.
فقط صدای تو می‌توانست خون من را در رگ‌هایم دوباره پمپاژ کند، فقط تو توانستی به این درد پایان بدهی.
پذیرفتن واقعیت، سخت نیست. پذیرفتن دلتنگی‌ست که سخت و دشوار است!
آنچه که مرا درد داده، عشق تو بوده و هست. دفتر مرا روزگار ورق می‌زند و شعر تازه‌ی مرا درد گفته است.
درد هم شنیده است، پس در این میانه من از چه حرف می‌زنم؟
از درد و حسرتی که به‌ جز بار غم نماند و با ما به یادگاری از آن روزگار کبود.

*به نام خالق قلم*

خورشید از پشت کوه‌ها می‌درخشید. بوی خوش زعفران و گلاب را با لذت به مشام کشید. حلوای آماده شده را درون یخچال گذاشت و از آشپزخانه خارج شد. محله رنگ و بوی دیگری داشت. پرچم‌های سبز و مشکی سر درب خانه‌شان آویزان کرده بودند و جو عاشورایی‌تر بود. مهران، در حالی که دیگ‌های بزرگ را از زیرزمین می‌آورد، با صدای زیبای مداح که از اسپیکر پخش میشد، نغمه‌ی حسین‌جان، حسین‌جان را تکرار می‌کرد. طلعت‌خانم مشغول شستن میوه‌ها درون حوض بود، با دیدنش، دست به کمرش گرفت و ایستاد.
– دختر تو کجایی؟ من رو دست تنها این‌جا ول کردی! فردا صبح قراره کلی مهمون بیاد. بدو، بدو این حیاط رو یه آب و جارو بکش.
لبخندی به غرغرهایش زد. گربه‌ی چاق و سیاهی که بعد از یک‌بار غذا دادن، بند این خانه شده بود، با چشمان سبزش، چاپلوسانه نگاهش می‌کرد. پیشته‌ای گفت و ردش کرد تا پی کارش برود. حیوانکی زهره‌اش ترکید و با میوی بلندی، از روی نرده‌ی سفید آهنی پایین پرید. گربه‌ی مزاحم! پله‌های کاشی‌کاری شده‌ی هلالی‌شان را طی کرد. حیاط به این دردندشتی را باید دست تنها جارو می‌کشید. فردا صبح این‌جا دیگر جای سوزن انداختن هم نبود‌؛ آخر فردا شب شهادت حضرت علی‌اصغر(ع) بود و طبق رسم هر ساله‌‌شان نذری می‌دادند. یک محله بود و سه تا حاجی، حاج طاهر که پدرش بود، سالیان سال در این محله زندگی می‌کرد و بزرگ و امین مردم بود، همه روی اسمش قسم می‌خوردند، حتی حاج‌حسین که از همه به قول معروف ریش سفید‌تر هم بود پدرش را خیلی قبول داشت و همانند برادر برای هم بودند. به نوبت هر کدام تا روز عاشورا در خانه‌شان روضه برگزار می‌کردند و بساط دیگ‌های نذری‌شان هم برپا بود. در این بین، از در و همسایه هم برای کمک می‌آمدند. عصر بود که خاله نرگس همراه فاطمه و چند تا از زنان همسایه به خانه‌شان آمدند. همه در حال تکاپو بودند. میان همهمه، با دیدن فاطمه اخم ساختگی بر پیشانی‌اش نشاند و ضربه‌ای به شانه‌اش زد.
– کجا بودی حاج خانوم؟ خوب از زیر کار در می‌ری‌ ها!
همان‌طور که شانه‌اش را می‌مالید، زیر لب وحشی نثارش کرد و چشم‌غره‌ای به او رفت.
– از دست تو! خب اومدم دیگه.
ریز خندید و جلوتر از او وارد خانه شد. باید سبزی‌ها را پاک می‌کردند، بعد هم باید با خانم‌جانش، در خرد کردن پیازها کمک می‌کرد. خدا به همسایه‌ها خیر بدهد، اگر نبودند که کار پیش نمی‌رفت. با آستین لباسش اشک‌هایش را پاک کرد.
– هوف! این‌قدر اشک ریختم، اصلاً دیگه چیزی واسه فردا نمونده.
فاطمه با لبخند به غرغرهایش گوش می‌داد. همه مشغول صحبت کردن بودند‌. خودش را به ماه‌بانو نزدیک‌تر کرد و صورتش را جلو برد‌. زیر گوشش آهسته لب زد:
– چه خبرا خانوم؟
با صدایش دست از کار کشید‌. ابرو بالا داد.
– خبر؟! چه خبری مگه قراره باشه؟
پشت چشمی برایش نازک کرد.
– خودت رو به اون راه نزن.
تن صدایش را آهسته‌تر کرد.
– یعنی نمی‌دونی پس فردا قراره علی از جنوب بیاد؟
دهانش باز ماند. آن‌قدر بهت‌زده بود که مثل گذشته‌ها، از این‌که فاطمه بخش دوم اسم امیرعلی را صدا میزد حرصش نگرفت؛ برعکس او که همیشه امیرش می‌خواند. حالا قرار بود بیاید، پس چرا خبر نداشت؟ آخرین بار که داشت با او صحبت می‌کرد گفته بود که شاید خودش را برای روز تاسوعا برساند. با تعجب به طرف فاطمه برگشت.
– تو مطمئنی؟ پس چرا بهم نگفت؟!
فاطمه هم تعجب کرده بود. کمی که فکر کرد فهمید که شاید برادرش قرار بود غافلگیرش کند. لبش را گزید. وای که همه چیز را خراب کرده بود! ماه‌بانو با دیدن حالتش چیزی نگفت و مشغول کارش شد. حس خوبی در دلش نشست. بعد از مدت‌ها می‌توانست امیرعلی را ببیند. دقیقاً سه ماه پیش بود، همان روزی که همراه فاطمه برای ناهار به سفره‌خانه رفته بودند. چه‌قدر آن روز خوش گذشت، چه حرف‌های قشنگی بینشان رد‌ و‌ بدل شد. امیر را از بچگی می‌شناخت، دقیقاً از همان روزی که می‌خواست به کلاس اول برود و بغضش گرفته بود؛ همان روز بود که دستش را گرفت و دلداری‌اش داد. با همان سن کمش مثل آدم بزرگ‌ها رفتار می‌کرد. عین یک برادر، مثل یک حامی همه جا همراهش بود. تا این‌که زود بزرگ شدند و این دوست داشتن‌ها عوض شد. هیچ فکر نمی‌کرد روزی دل در گروی پسر حاج‌احمد بدهد‌. تک‌ پسر خاندان حاج‌مالکی‌ها که در غیرت و مردانگی حرف اول را میزد؛ اصلاً همین خصوصیاتش بود که ماه‌بانو را شیفته‌ی خودش کرد.
احساس می‌کرد به جز او نمی‌تواند عشق مرد دیگری را به قلبش راه دهد. از آن هفت ماهی که ابراز علاقه‌اش را شنیده بود تا به الان، حس می‌کرد عاشق‌تر شده است. زندگی‌اش حالا شیرین‌تر شده بود. این‌که مردی کنارت باشد و دوستت داشته باشد، حس باارزشی به وجودش سرازیر میشد. حالا بعد ماه‌ها قرار بود هم‌دیگر را ببینند. دم‌دم‌های غروب بود که کارشان تمام شد. خسته و کوفته وارد اتاقش شد. بعد از یک حمام حسابی، خودش را روی تخت انداخت. مادرش او را برای شام صدا زد؛ ولی خستگی را بهانه کرد و ترجیح داد کمی بخوابد. نمی‌دانست ساعت چند بود که از خواب بلند شد. دستی زیر چشم‌هایش کشید و با کرختی دل از تخت کند. بوی خوش کوکوسبزی‌های مادرش شکمش را قلقلک دادند؛ با ذوق پشت میز نشست. پدر مشغول دیدن اخبار بود و مادر هم در حال نقطه‌کاری روی سفال‌ها. کار هر روزه‌اش بود، حتی با وجود مشغله‌ی زیاد امروزش باز هم دست از کارش نکشیده بود. لقمه را در دهانش گذاشت که لپش محکم کشیده شد. صورتش درهم رفت. با حرص به برادرش مهران نگاه کرد و هم‌زمان صورتش را مالید.
– چی کار می‌کنی دیوونه؟ تموم پوستم رو کندی!
با بدجنسی نگاهش کرد و کوکویی از داخل ظرف برداشت.
– لپ داری، تقصیر من چیه؟!
با حرص چشم از او گرفت. زیر لب شکمویی نثارش کرد. «تموم کوکوم رو خورد، ببینش تو رو خدا! کارد بخوره به اون شکمت!» با صدایش دست از غذا خوردن کشید و سوالی نگاهش کرد.
– چیه؟ دوباره بگو، نشنیدم.
نگاه چپکی حواله‌اش کرد و با لحن آرام‌تری گفت:
– میگم با فاطمه حرف زدی؟
ابرویش بالا رفت. «اوهو، آقا رو باش! چه عجله‌ای هم داره!» بی‌توجه به نگاه منتظرش، آرام‌آرام مشغول خوردن سالادش شد. کرم داشت دیگر!
«آخی، دلت نمی‌سوزه دختر؟ خودت عاشقی‌ ها!» با دستمال دور لبش را پاک کرد و لقمه‌اش را کامل جوید.
– خب عرضم به حضور..‌. .
هیس بلندی گفت که حرفش نصفه ماند. چشم ریز کرد.
– چیه بابا؟ بذار حرفم رو بزنم دیگه!
چشم‌غره‌ای رفت و نگاهی به دور و برش انداخت.
– محض رضای خدا آروم‌تر! با اون صدات تموم همسایه‌ها هم فهمیدن.
لبخند دندان‌نمایی به برادر ترسویش زد‌. نفهمید لبخندش را چه تشبیه کرد که متقابلاً لبخندی زد و برقی در چشم‌هایش نشست. دلش به حالش سوخت. خودش را کمی جلو کشید و گلویی صاف کرد‌.
– امروز که این‌قدر کار روی سرمون ریخته بود، نتونستم باهاش حرف بزنم، بذار یه وقت دیگه بهش میگم.
به عینی دید که قیافه‌اش وا رفت‌؛ تمام ذوقش برای شنیدن حرف‌هایش پر کشید‌.
– واسه همین هی مقدمه می‌چیدی؟! یعنی تا الان نگفتی؟
– ای بابا آروم‌تر، تو که از من هم بدتر حرف می‌زنی! نخیر نگفتم، وسط کار روضه پاشم بیام بگم چند منه؟!
برادرش هم دلش خوش بود. یک ذره صبر نداشت. خودش بعد دو سال عاشقی این‌قدر منتظر ماند که امیر آمد و اعتراف کرد، آن‌وقت او چهار ماه است عاشق شده، دمار از روزگار آدم در می‌آورد. بیچاره فاطمه! آخ که اگر بفهمد صورتش به رنگ لبو در می‌آید، اصلاً به فکرش هم خطور نمی‌کند. در دل خندید و وارد اتاقش شد‌. سر وقت موبایلش رفت. هزاران بار پیام‌های خودش و امیر را می‌خواند؛ با مرور کردنش هم دلش می‌لرزید‌. پیام‌هایش همه بوی محبت و اطمینان می‌داد‌. «یعنی الان چه شکلی شده؟ حتماً خیلی بهش سخت گذشته، لاغر شده.» به تنها عکسی که از او داشت خیره شد. از روی صفحه‌ی شیشه‌ای موبایل روی تصویرش دست کشید. با همان لباس نظامی که هیبت مردانه‌اش را به رخ می‌کشید. چهره‌ی معمولی داشت؛ اما برای او سوای مردان دیگر بود‌. چشمان سیاه و آن پوست آفتاب‌سوخته‌اش را با دنیا عوض نمی‌کرد‌. آهی کشید و موبایلش را کنار گذاشت. صدایش در گوشش می‌پیچید، با آن لحن مهربان و پرمحبتش که هر بار بانو‌ جان صدایش میزد و او را حالی به حالی می‌کرد‌. حالا که قرار بود از ماموریت بازگردد، زمان انگار کند‌تر از همیشه می‌گذشت‌.
***
صبح با احساس سر و صدا از خواب بلند شد. شالی سرش انداخت و از اتاق خارج شد. صدا، صدای دعوا بود. سراسیمه به ایوان رهسپار شد‌. چشمش که به مادر خورد، کنجکاو و مضطرب پرسید:
– چه خبر شده اول صبحی؟ دعوا گرفتن؟
طلعت خانم لبش را گزید و به طرف دخترکش برگشت.
– وای بیچاره ستاره خانم، از دست این پسره دق می‌کنه. سر صبح زنجیر پاره کرده!
تعجب کرد. کنار مادرش روی پله‌های پشت بام ایستاد و گردن کشان به داخل حیاط ساختمان بغلی سرکی کشید تا شاید چیزی دستگیرش شود.
– باز چرا معرکه گرفتن؟
صدای فریادهای حسام، پسر حاج‌حسین به گوشش خورد و پشت بندش جیغ‌های خواهرش حنانه را شنید.
– داداش تو رو خدا، غلط کردم!
سریع خودش را پشت دیوار پنهان کرد. خودش هم ترسیده بود. دلش به حال حنا سوخت، برادرش اصلاً اعصاب درستی نداشت؛ آن‌قدر غیرتی بود که حالا معلوم نبود سر چه چیزی خواهر کوچکش را زیر باد کتک گرفته بود. ستاره‌ خانم هم با گریه چنگ به سی*ن*ه‌اش میزد و عاجز از این بود که جلوی پسر بزرگش را بگیرد. مادرش اوضاع را که این‌طور دید صلاح دید به خانه‌شان برود. بیچاره ستاره‌ خانم، حالش بد شده بود. به دنبال مادرش چادر سر کرد و از خانه بیرون زد. به محض رسیدن، با دیدن حنا که گوشه‌ی انباری افتاده بود هین بلندی کشید و به طرفش دوید. دخترک بیچاره! گوشه‌ی لبش پاره شده بود و موهایش دورش پریشان رها بود.
– چه بلایی سرت اومده؟ خوبی حنا؟ به من نگاه کن.
صدای زمخت و خشنی در نزدیکی به گوشش رسید‌.
– تو دکتری یا وکیل وصیشی؟! توی کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن دختر جون. پاشو برو خونه. اول صبحی توی خونه‌مون هم حریم خصوصی نداریم!
رخ از چهره‌اش پرید. حنا چطور همچین برادری را می‌توانست تحمل کند؟ مردهایی مثل مهران و امیرعلی اصلاً قابل مقایسه با این مرد بخت‌النحس نبودند! با صدای مادرش به خودش آمد.
– چرا ماتت برده دختر؟! پاشو برو یه آب‌قندی چیزی درست کن، دختر مردم رنگ به رو نداره. آقا‌حسام، شما هم به جای این حرف‌ها یه‌کم کوتاه بیاین؛ خب بچه‌ست، جوونی کرده.
بی هیچ حرفی از جایش بلند شد و وارد خانه‌ی دو‌ طبقه‌شان شد.
«حالا قندشون کجاست؟» با هزار مکافات لیوان آب‌قندی درست کرد. نمی‌دانست چرا تا این حد استرس داشت. این مرد این‌قدر ترسناک بود که می‌ترسید ترکش‌هایش به او هم برخورد کند. مگر حنانه چه‌کار کرده بود که مادرش همچین حرف‌هایی میزد! لب پله‌ نشست و لیوان آب قند را به دست حنا داد. ستاره خانم یک‌سره بی‌قراری می‌کرد و سی*ن*ه‌اش را می‌مالید.
– ای مادرتون بمیره! عین سگ و گربه به جون هم می‌افتین! بچه که نیستین، آفت جونین.
حنا از گریه به نفس‌نفس افتاده بود. لبش را گزید. طفلک این دختر، اصلاً در این خانه برایش روح و روان می‌ماند؟! بازویش را گرفت.
– بیا بریم تو حناجون. حالت بده، باید استراحت کنی.
با هزار زور راضی‌اش کرد به خانه بروند. حسام همان‌طور با ابروهای گره خورده، مثل میرغضب کنار استخر نشسته بود و خیره‌‌شان بود. از نگاهش هم می‌ترسید؛ با آن چشم‌های سیاهش، عصبانی که میشد آدم می‌گرخید. حنا زیر لب ناله می‌کرد، معلوم بود که بدجور درد می‌کشید. او را روی تخت خواباند و رفت تا مسکنی برایش بیاورد. تا پایش به هال رسید چشمش به او افتاد. این بار نترسید و با اخم، بدون این‌که توجهی به حضورش کند پا در آشپزخانه گذاشت. درب یخچال را باز کرد و داروی مورد‌نظر را برداشت. خواست از آشپزخانه بیرون برود که قامتی مانع حرکتش شد. با عصبانیت سر بالا گرفت.
«مردک بی‌فکر! به قول مامان دیوونه‌ست!»
– هیچ معلوم هست دارین چی کار می‌کنین؟ از سر راهم برین کنار.
پوزخند زد.
– زبونت خیلی درازه دخترجون. فضول زندگی خودت باش.
این حرف برایش گران تمام شد. مردک پررو! چرا این‌قدر از زمین و زمان شاکی بود؟ سرش را زیر انداخت و دارو را میان دستش فشرد.
– منِ به قول شما فضول، انسانیتم سرجاشه که جلوی ظلم بقیه بایستم..‌. .
به دنبال حرفش مستقیم در صورت اخم‌آلودش خیره شد و با جسارت ادامه داد:
– شما به فکر خودتون باشین که مردونگیتون رو با نشون دادن زور بازو به خواهرتون نشون ندین.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نویسنده ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
34 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
لیلا مرادی
12 ساعت قبل

دوستان عزیزم، قبل از هر چیز لازم دیدم بگم، این اثر دست و پاشکسته‌ی بنده
بازنویسی شده رمان قبلیم یعنی سقوطه
سوژه، بطن ماجرا و در کل تغییرات فاحشی بهش دادم و از ادمین خواستارم اگر می‌تونن رمان سقوط رو از سایت بردارن.
نمی‌خواستم در دو سایت هم‌زمان فعالیت کنم اما چون اینجا خونه‌ی اولمه بنا دیدم برای خواهرهای دوست‌داشتنیم که من رو در این مسیر یاری کردن داستان جدیدم رو به اشتراک بذارم.
نظر دادن یا ندادن برام مهم نیست، همین‌که یه گوشه‌چشمی بهم داشته باشین برام ارزشمنده😍

Sahel Mehrad
پاسخ به  لیلا مرادی
12 ساعت قبل

اینو که قبلا خوندم ولی مگه میشه من برات نظر نذارم
از قلمت یاد میگیرم لیلا خانووم

لیلا ✍️
لیلا مرادی
پاسخ به  Sahel Mehrad
12 ساعت قبل

رفته رفته تغییر می‌کنه جانم
نگاهت پرفروغ
ما همه در یک انجمن فرهنگی از هم یاد می‌گیریم.
کلاً ایده و نوشتار داستان فرق کرده، و آخرش
بهتره صحبت نکنم تا در ادامه ببینین.

Sahel Mehrad
پاسخ به  لیلا مرادی
12 ساعت قبل

کاملا درسته.

تارا فرهادی
11 ساعت قبل

وای دمت گرم‌ لیلا دلم حسابی برای خودتو رمانات تنگ شده بود😍😍😘❤️
واقعا مرسی که تو این سایت شروع کردی پارتگذاری
اتفاقا یه پارت یاقوت کبود و خوندم
لینکشو واسه ساحل فرستادی کلا انگار یه رمان دیگه بود کنجکاو ادامش شدم
دیگه کلا خوش به حالم شد😝

لیلا ✍️
لیلا مرادی
پاسخ به  تارا فرهادی
11 ساعت قبل

سلاااام😂 یادگارهای کبود😒🤣
ولی فکر نکنم بشه ادامه داد
الان حسابم پریده

تارا فرهادی
پاسخ به  لیلا مرادی
11 ساعت قبل

وای ببخشید بخدا انگار گفتی بودی یاغوت کبود😂
جدی؟
وای نکنه
به ادمین بگو

تارا فرهادی
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ساعت قبل

😂😂

تارا فرهادی
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ساعت قبل

نههه من را تنها مگذار🥺😂
لیلا حالا که گذاشتی اذیت نکن دیگه ادامه بده😊😝

لیلا ✍️
لیلا مرادی
11 ساعت قبل

یه مشکلی به وجود اومده😨 من هر بار که وارد سایت میشم باید وارد حسابم بشم، چرا؟
این‌طوری که…☹️

تارا فرهادی
پاسخ به  لیلا مرادی
11 ساعت قبل

منم‌ چند روزی یه بار اینجوری میشه حسابم متاسفانه🥲

فاطمه
11 ساعت قبل

به بهههههه رماانننننن
اخجون
خیلیم عالی لیلا جون مبارک باشه

لیلا ✍️
لیلا مرادی
پاسخ به  فاطمه
11 ساعت قبل

سلام فاطی
مرسی عزیزم زیر سایه شما هستیم

نازنین
نازنین
11 ساعت قبل

وای ببین کی اومده عشق من اومده 😱😱😍😍خیلی خیلی خوش برگشتی آجی لیلا♥️🌹

مائده بالانی
11 ساعت قبل

به به لیلا خانم
خوشحالمون کردی
خسته نباشی

مائده بالانی
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ساعت قبل

چرا پارت میزارم منتهی یکم بلافاصله.

مائده بالانی
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ساعت قبل

ممنون عزیزم ❤️

مائده بالانی
11 ساعت قبل

یعنی پایان داستان فرق میکنه ؟
یکم اسپویل کن خواهر

مائده بالانی
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ساعت قبل

خیلی جالب شد مشتاقم به اون پارت هاس هیجان انگیز برسیم

Batool
Batool
8 ساعت قبل

سلام بر لیلا خانوم خودم باورم نمیشه قرار یکی از رمانای جذابتو بخونم مبارکت باشه عزیزدلم 😍😍😍🥰🥰

خواننده رمان
خواننده رمان
8 ساعت قبل

اولش گفتم خیلی شبیه رمان سقوط هست ولی دیدم همونه ولی با ویرایش . قبلی که واقعا قشنگ بود ولی الانم که تغییر پیدا کرده حتما زیباتر شده وخوندنش خالی از لطف نیست ممنون لیلا خانم قلمت مانا گلم

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
5 ساعت قبل

هرچی قدیمی بود از زیر آب اومدن بالا🤣
ورود ناگهانی قدیمی هارا تبریک میگم😂
ما همچنان با ترگل هستیم😎

مائده بالانی
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
4 ساعت قبل

دقت کردی چه حس خوبی داره
اکلیلی میشه آدم

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  مائده بالانی
2 ساعت قبل

ها خیلی خوبههه🤣❤
مائده ادمینی؟میخواستم یه ویرایش ایجاد کنم تو عنوان و برچسبم نمیدونم ادمین کیه

آخرین ویرایش 2 ساعت قبل توسط 𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
دکمه بازگشت به بالا
34
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x