ساعت سه
گاهی نبودنت را فراموش میکنم. نمیدانم دارم فراموشی میگیرم یا فقدان تو باور نکردنی است.
فکر میکنم دومی باشد.
از وقتی که رفته ای، یک لحظه قبول نداشتم که این دنیا دیگر قدم های تو را به روی خاک ناچیز خود حس نمیکند.
همیشه تصور کرده ام که از سفر بازخواهی آمد.
با دنیایی از دلتنگی پشت تلفن گفته بودم: پس کی می آیی؟
و تو با همان گرمای همیشگی در صدایت که حتی از پشت تلفن و از کیلومتر ها فاصله حس میشد، گفته بودی: ساعت سه، ساعت سه می آیم.
خیلی از روز ها صبح که بیدار میشوم، شروع میکنم به درست کردن غذای مورد علاقه ات و نزدیک ساعت سه که میشود، میروم و روی اولین پله ی حیاط مینشینم و به در خیره میشوم. آنقدر خیره میشوم که وقتی مینا با بغض صدایم میکند و نگاهش میکنم،چهره ی پریشانش را تار میبینم و آنوقت است که به یاد می آورم تو امروز هم قرار نیست بیایی.
تو که بد قول نبودی، تو که وقت نشناس نبودی؛ پس چه شده که دو سال است نیامدی؟ چرا دو سال دیر کردی؟
همه جا تو را میبینم. در عالم خواب و بیداری و خیالات، تو را میبینم که کنار گلدان هایت نشسته ای و با آنها حرف میزنی انگار که گوشی برای شنیدن دارند و خیلی از چیزهایی که آدم ها نمیفهمند را میتوانی به آنها بگویی. کنارت مینشینم و دست خاکی ات را میفشارم و گرمای دستت چنان برایم ملموس است که وقتی بیدار میشوم باور نمیکنم که دیدن تو فقط خیال بوده است. با پریشانی به اطراف نگاه میکنم و وقتی نه خاکی روی دستم میبینم و نه تو و گلدان ها را، یادم می آید خیلی وقت است از تو فقط قاب عکسی روی دیوار مانده و از گلدان هایت فقط چند تکه ی شکسته شده که مینا بعد از با خبر شدن از مرگت، اندوهش را بر سر آنها خالی کرده.
آنوقت است که چند شاخه گل برمیدارم، همیشه اعتقاد داشتم کار مسخره ای است گل بردن برای مردگان؛ اما دست خودم نیست. چند شاخه گل برمیدارم و قدم زنان به سمت خانه ات می آیم. گل ها را روی سنگ قبرت میگذارم؛ اما دیگر مثل قبلا از من تشکر نمیکنی.
نگاهت میکنم؛ اما چشم های سیاهت را نمیبینم.
آنوقت است که با خودم فکر میکنم شاید مرده باشی.
شاید دو سال است که مرده ای و من تمام ساعت های سه را بیهوده در انتظار بوده ام.