سمفونی عاشقانه پارت 2
اواخر مهر بود که داشتم وسایلم رو جمع میکردم برای رفتن به تهران و شروع دانشگاه. خیلی ناراحت بودم به خاطر جدایی از خانواده چون مهم ترین بخش زندگی من مامان و بابا و آلا خواهرم هستن اما خوشحال هم بودم به خاطر رفتن از اون شهر کوچک و ساختن خاطره های قشنگ تو یه شهره بزرگ. مامان بابا منو تا ترمینال رسوندن و با یه خداحافظی قشنگ منو بدرقه کردن. بعد از چند ساعت خسته و داغون رسیدم تهران. دایی از قبل کارای خونه جدیدمو انجام داده بود که با خیال راحت برم و استراحت کنم. کلید انداختم و درو باز کردم و رفتم داخل. حس خیلی قشنگی بود مستقل شدن.
با کیان قرار داشتم که فردا ظهر برای نهار بریم بیرون. این اولین دیدار حضوری ما بود برای همین زود شام خوردم و خوابیدم که فردا سلطان خواب پر انرژی باشه.
صبح بعد از خوردن صبحانه رفتم پیاده روی؛ همه چیز برام حس تازگی و عجیبی داشت چون اولین بار بود که داشتم زندگی مستقلی رو تجربه میکردم اونم تو یه شهره بزرگ. اونقدر پر انرژی بودم که مامان بزرگای محله تعجب کردن از رفتارم.برگشتم خونه دوش گرفتم و یکم به خودم رسیدم و آماده شدم برم به لوکیشنی که کیان برام فرستاد. اسنپ گرفتم و تو راه راننده همش سوال میپرسید یا خاطره تعریف میکرد. معلوم بود از این آدمای به درد بخور تو غیبت کردنه اما متاسفانه من هیچ وقت به آدما زود اعتماد نمیکنم برای همین زیاد بهش اهمیت ندادم وگرنه همون موقع تخمه در میوردم و همراهیش میکردم.
هرچقدر بیشتر به مقصد نزدیک میشدیم من بیشتر دهنم باز میشد از تعجب. تو خواب میلادیمم یه همچین ساختمون های بزرگ و قشنگی ندیده بودم. پدربزرگ من خان بود برای همین از بچگی یا تو روستا بودم یا شهره نزدیک روستامون که خیلی کوچیک بود و فقط برای عید ها میومدیم تهران دیدن دایی. راننده جلوی رستوران بزرگ ماشینو نگه داشت، همون طور که با تعجب پیاده شدم و به دور و اطرافم نگاه میکردم، تو دلم هزار بار اوس کریمو شکر کردم که حداقل یه لباس مارک پوشیدم. رفتم داخل و بعد از معرفی راهنماییم کردن به سمت میزی که کیان رزرو کرده بود. چند دقیقه منتظر موندم و داشتم از پشت پنجره ماشین های باکلاسی که عبور میکردنو نگاه میکردم که یهو یه نفر صندلی رو به روم رو کشید عقب و نشست و گفت سلام عزیزم ببخشید که دیر کردم.
انقدر سریع اومد نشست که هنگ کرده بودم و باورم نمیشد این آدم جذابی که جلوم نشسته کیان باشه. پیش خودم داشتم میگفتم فتبارک الله احسن الخالقین، لامصب به کدوم دین گرفتاری خداتو بپرستم، که متاسفانه انگار بلند گفته بودم و اون زد زیره خنده. میونه خندش گفتم والا خب از عکسات خیلی خوشگل تری.
_ اغراق میکنید بانو در مقابل زیبایی شما و چشمانتون من هیچ نیستم.
+اوها کشته مرده نثره ادبیتم آقا
_واقعا چشمای خودته؟
+ نه یه لنزمو یادم رفته بزارم
_ باشه خب حق بده از بس زیباست آدم باورش نمیشه.
کلی حرف زدیم و خندیدیم و این وسطا ناهارم خوردیم. کیان دسر سفارش داد و من داخل کیفم دنبال کرم مرطوب کننده میگشتم که کیان کارت بانکیمو برداشت و اسم روش رو خوند.
_الهه بختیاروند. مگه اسمت اِلا نیست؟
+ نگفته بودم بهت؟ اسم شناسنامه ایم الهه هست اما همه الا صدام میکنن منم دیگه عادت کردم به این اسم.
_الهه یعنی چی؟
+یعنی خدا
_اون مگه الا نبود؟
+هم خانواده ان،فرقی نداره هردوشون یه معنی میدن
_الان یعنی دارم با خدا صحبت میکنم؟
+توبه استغفرالله این چه حرفیه
_مگه هرچی هم خانواده هست هم معنی هم هست؟
+نه همشون از یه چیزی ریشه میگیرن
_میخوای از طریق ماتریس برات نقضش کنم؟
+نقضش کن
_مثلا ربط-مربوط-رابطه-مرتبط همشون هم معنی نیستند ولی هم خانواده هستن
+استاد تو یه جمله میتونی از همشون استفاده کنی و همشون از یه چیزی ریشه گرفتن پس هم خانواده هستن
_رابطه دوتا معنا داره، شاید منظورم از رابطه یک چیز دیگه بود پس نقض شد البته شما خدایید هر چه شما بگویید درست است
تازه دوزاریم افتاد که منظورش چیه. من همیشه بهش میگفتم فعلا رابطه عشق و عاشقی نداشته باشیم چون زیاد همو نمیشناسیم و شاید موقعیت های بهتری پیش اومد و پشیمون شدیم اما اون دست بردار نبود.
واییی چ باحالننن😂
خسته نباشییی❤️🩹
عع اولیننن😁
رمان باحال و متفاوتی هستش
پارت هات خیلی کوتاه هستن
لطفا ی پارت طولانی بفرست که بیشتر با رمان آشنابشیم
دیالوگهای باحالی داشت😂
کیانو چه لفظ قلم میایه😌