نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان من بی‌گناهم

من بی‌گناهم پارت 3

4.5
(21)

شالم را سر میکنم و خدا خدا میکنم که اتفاقی نیفتاده باشد
به ارامی در اتاق را باز میکنم و وارد پذیرایی میشوم
سهیل که حالا متوجه من شده بود صدایم میزند

+کجایی دختر نمیگی داداشت مردس زندس یه سراغی بگیر

تا خاستم دهنم را باز کنم مادرم وارد بحث میشود و به ارامی بر صورت سفید و چروک شده اش میزند و میگوید

+هیین دیگه نشنوم از این حرفا بزنیا مادرت بمیره برات

یک لحظه حسودیم میشود برای این حس مادرانه ای که ازش محروم مانده ام
مگر من بچه ای این مادر نبودم که همه ای حس و حواسش پی پسر دردانه اش بود و مرا نمیدید نکند من نا تنی بودم و خودم خبر نداشتم مثل بچه ها دلم مادرم را میخاست مادری که همه اش سهم پسرانش بود و از ان برای من چیزی نرسیده بود

صدایم میزند

+گلسا

_ها بله

+امروز انقد کار کردم گردنم گرفته پروانه هم که اینجا نیست ماساژم بده یه زحمتی میکشی داداشتو ماساژ بدی

_چشم

پشت مبل می ایستم و دست های ظریف و کوچکم را پشت گردن برادرم به حرکت در می اورم
او سرگرم صحبت با مادذم است و من شنونده و درحال ماساژ

که در اتاق حسین باز میشود و قامتش نمایان میشود
با قدم های بلند خود را به سهیل میرساند و مردانه دست میدهند
کنار سهیل مینشیند و رو به مادرم با لحن شوخی میگوید

+حاج اقاتون تشریف فرما نشدن ما یه صفایی به شکممون بدیم غذا یخ کرد

مادرم تا خاست اعتراض کند

حاج بابا وارد پذیرایی میشود همه به احترامش بلند میشوند
حاج بابا یک راست میرود و بالای صفره مینشیند
و میکوید

+بیاید بشینید غذا یخ کرد ساعت استراحت داره میگذره
حسین تو با من میای مغازه دست تنهام ممد هم رفته روستاشون

حسین نا راضیست اما راهی جز پذیرفتن ندارد

_چشم حاجی میام

مشغول غذا خوردن میشویم و و حاج بابا و سهیل صحبت میکنند و بعضا مادر و حسین هم وارد بحث میشود

اما من عکیب در فکر بودم
غمبرک زده بودم در حانه و اجازه ای بیرون رفتن نداشتم و دلم برای مدرسه ام تنگ شده بود

+خدایا کمکم کن بهم قدرت بده

اجازه ای بلند شدن قبل از بزرگ خانواده از سر سفره را نداشتم هیچکس برایش مهم نبود که من چرا با غذایم بازی میکنم و میلی برای غذا خوردن ندارم

پدرم قاشق را در بشقاب رها میکند و دست هایش را بالا می آورد

+الهی شکر

مادرم زبان باز میکند

_نوش جان حاجی

+ممنون حاج خانم

و از سر سفره بلند میشود

بعد از چند دقیقه بلند میشوم و بعد از تشکر سمت اتاقم میروم و قول جمع کردن سفره و شستن ظرف ناهار را به مادرم میدهم

وارد اتاقم میشوم و پناه میبرم به تخت تک نفره ای که گوشه ای اتاقم غریبی میکند

موهای حنا کرده ام را باز میکنم و پریشان دورم میریزم

بعد از رفتن پدرم و برادرانم بدون سر کردن شالم
وارد پذیرایی میشوم
و مادرم را نمیگذارم دست به ظرف ها بزند

_مامان جان من جمع میکنم شما یکم استراحت کن

مادرم از خدا خاسته قبول میکند

راستی گفتم مادر
بماند که همه ای مادرانگیش سهم برادرانم بود اصلا بماند که سمت من نبود و در مقابل تصمیمات پدرم مخالفتی نمیکرد و به رضای دل من اهمیتی نمی داد
بماند که موقع غصه خوردنم کنارم نبود و شانه هایش را به امانت به من نمیداد
اما این زن مرا بزرگ کرده بود به قول معروف تر و خشکم کرده بود
بزرگم کرده بود زحمتم را کشیده بود از همه مهم تر به من شیر داده بود شیر پاکی که نگذاشته هیچوقت با وجود دل. شکسته بودنم حریم ها را زیر پا بگذارم و بی حرمتی کنم

مادرم. آری مادرم را میگویم این زن عجیب پیر شده بود زنی که به حیا و درست کاری معروف بود پیر شده

مادرم میان تمام بی اهمیتی ها میان این همه سکوت شنیده بود کلمه ای دوستت دارم پدرم را. زنی که بی پروا عاشق شوهرش بود و این را در روزمرگی های
زندگیش خلاصه کرده بود
و این عشق عجیب به دل می نشست عجیب پرستیدنی بود
مادرم پیر شده. دلیلش هر چه که هست این پیر شدن را دوست ندارم

با صدای مادرم از افکارم بیرون میام و در چشمانش نکاه میکنم

+جانم حاج خانم امر کن

_دخترم بلند شو جمعع کن بعدشم از اون گوشت بره ای که تو یخچاله بزار زمین واسه شام آب گوشت بپزم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
11 ماه قبل

اینا دیگه چه خانواده متعصبی هستن کاش همچین آدمایی زودتر سر عقل بیان و منطقی فکر کنن ممنون الماس جان

لیلا ✍️
11 ماه قبل

خیلی داستان زیبا و دل‌نشینیه😍 من همیشه سبک خانوادگی توی رمان‌ها رو دوست دارم حالا خانواده گلسا با هر عقایدی نشون دهنده یه خانواده واقعی ایرانی هستند که نویسنده به خوبی تونسته به تصویر بکشه👌🏻 چقدر خوب که یکم فاصله بین متن‌ها قرار دادی میدونی یه نوشته شبیه به گفتمانه به عنوان مثال اگه کسی همین‌طور بی‌وقفه و بدون مکث صحبت کنه مطمئناً طرف مقابل درست متوجه حرفاش نمیشه تو رمان هم همین‌جوریه باید جاهایی فاصله باشه نه بلند، کوتاه تا قشنگ موضوع به خورد مخاطب بره و تو این پارت رعایت شده سعی کن غلط املایی‌هاتو هم درست کنی تا سطح کارت بالاتر بره. من این پیشنهادها رو دوستانه میگم امیدوارم از حرفم ناراحت نشی خواهری❤

Narges Banoo
11 ماه قبل

چقدر بدم میاد از ای خانواده های پسر پرست انگار بختک دوران جاهلیت افتاده رو اینا که عین عربایی دختر به گور میکردن پسر میپرستن
حالا خوبه تخت و تاجیم ندارن انقدر پسردوستن😂
قلم قشنگی داره نویسنده خسته نباشی😍

آلباتروس
11 ماه قبل

سلام نویسنده باید بگم قلم دلنشینی داری احسنت بهت.
حاجی بودن تنها به نماز خوندن و ریش بلند کردن نیست رقت‌انگیزه که خدا رو می‌بینن و بنده‌شو نه با اینکه خدا گفته حق‌الله رو می‌بخشم ولی حق‌الناس رو نه چون بنده باید تصمیم بگیره.
چه خوب میشه که این آدمای به ظاهر مومن از اسلام فقط سجده و رکوع رو ندونن بلکه انسانیت رو هم سر لوحه زندگیشون قرار بدن.

امیدوارم زودتر این خونواده بفهمن آدمی هم بینشون هست که دختره.
جدای از بی تفاوتی بقیه از رفتار سهیل خوشم اومد انگار اون یکی یه چیزایی حالیشه.

در هر حال خدا قوت!

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x