⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿25تا𝒑𝒂𝒓𝒕21✿
════════════════
سورن- ارلین من گفتم دیوونه؟
ارلین- آره
دروغ چرا،سعی داشت آن دورا ازهم دورکند تا خودش
به سورن نزدیک شود،اما سورن عصبی دادزد:
سورن- نخیرم من فقط گفتم به دکتر نیاز داره چون
زیاد به همهچی فکرمیکنه و این براش بده!والریا
شاهده،والریا من گفتم دیوونه؟
والریا- نه والا من شاهدم
ساتیا- اهان درضمن والی گفت من نگفتم که مامانت
میخواد سورن رو ببینه تا بدونه چرا این حرفو زده
پسرک روکرد سمت والریا و باچشمان گشاد ادامه داد:
سورن- والریا نگفتی؟!!
والریا- نخییررر من فقط گفتم مامانش صداش کرده
واسه همین خودش نتونسته اینارو بهت بگه نگفتم
مامانش گفته بری خونشون!
بااسترسی که ازچشمانش میبارید آرام پچ زد:
سورن- اها پس من اشتباهی فهمیدم
روکرد به ساتیا و لحظهای محو زیبایی دخترک شد اما
زود ازاوروگرفت تا زیاد خیرهاش نشود
سورن- خب…همهچی حل شد دیگه؟خیالت راحت شد؟
بالحنی مسخره ادایش رادرآورد:
ساتیا- اره خیالت تختتتتتتت
پسرک سعی کرد لبخندش را پنهان کند!درظاهر شاید
همه چیز حل شده باشد اما دخترک بدجور ازاودلخور
بود…گذشت و پاییز رسید و باز مدرسه ها بازشدند!
دیگر کسی بیرون نمیرفت و هرکدام درگیر درس و کار
خود بودند!اواسط پاییز عروسیِ یکی از فامیل های
دورِ مادرش بود،آماده شد و راه افتادند…
عصر که شد سورن و آرتام کنارهم رفتند،مجبور بود
وگرنه هیچوقت کنارِ آرتیام نمینشست!تحمل او
زیادی سخت بود!بادیدن ساتیا ذوق کرد اما سعی کرد
خودراکنترل کند،حواسش پرتِ دخترک شد طوری که
دیگر حرفهای آرتام را نمیشنید!درحالیکه بلند میشد از
دخترک روبرگرداند و روبه آرتام لب زد:
سورن- آرتام من باید برم،میریم عروسی!
ازاوخداحافظی کرد و سمت خانه رفت،آماده شدند و راه افتادند!
هوا کمکم تاریک شد،به عروسی که رسیدند دخترک
مثل همیشه درخیالش بودنِ آنها را تصور میکرد که
یکهو بادیدن ماشینشان ازذوق جیغی کشید،او پلاکِ
همهی ماشینهایشان را حفظ بود،باورش نمیشد!کم
مانده بود از خوشحالی بال دربیاورد،داخل تالار که
رفتند دید که آری،واقعا خودشان هستند،کنارِ رها،مادرِ
سورن نشستند.زیاد نگذشت که دیان سمت دخترک
آمد و بادوقدم برداشت و باذوق صدایش کرد:
دیان- ستی ستی بیاببین کی اینجاست!
کمی عقب رفت و صورت پرذوقِ پسرک نمایان شد
دیان- سورن!!
طوری ذوق کرده بود که زبانش دردهان نمیچرخید
تاسلام کند،باحسی بین ترس و ذوق تند لب زد:
سورن- سلام سورن خوبی؟!
بااین حرفش دخترک نتوانست خودش را کنترل کند و
زدزیرخنده و پسرک با فهمیدن اینکه چه گفته
خندید،باخنده لب زد:
ساتیا- خوبی سورن؟!
سورن- ممنون توخوبی ساتیا
آن شب را باکلی حس خوب و ذوق و هیجان
گذراندند،بعدازآن دخترک از سورن پرسید و فهمید
همان فامیلشان دوستِ صمیمیِ پدرش است.اواخر
پاییز،تولدِ سورن بود!روز تولدش که رسید و دخترک
استوری های زیادی را برای تبریک تولدش گذاشت اما
نتوانست حضوری تولدش را تبریک بگوید،کمکم دختر
مهارت های بازیگریاش بیشترشد و یادگرفت که
وانمود کند سورن دیگر برایش اهمیتی ندارد تابلکه
مادر دست ازسرش بردارد!حالا کلاس های خصوصی
برای تقویت درسهایش میرفت و چندباری
آدین،برادرِبزرگِ سورن رادیده بود که کمی بعد فهمید
که دفترشان درنزدیکیِ کلاسش است!دخترک حس
بدی نسبت به آدین داشت!طرزنگاههایش را دوست
نداشت،چندباری هم دخترک را تاخانه تعقیب کرده
بود!سالِ نو رسید،تنها آرزویش خشحالیِ سورن و
خانوادهاش،دوستان و خانوادهی خودش بود!آن شب
را به مرکز شهر رفتند،آنجا موقع سال تحویل شلوغ
میشد،میرقصیدند و شادی میکردند،دخترک پس
ازکلی تماشای آنها بایادآوریِ همان شبی که به
چشمان پسرک خیرا بود لبخند روی لبانش نقش
بست…به خود که آمد نزدیکِ خانه بودود،چندروزبعد
سارن اعلامیهی فوتی رابرایش فرستاد که فامیلش با
فامیل سورن یکی بود،اسم پدرش،رادمهرهم زیرآن
نوشته شده بود،بعدازکلی تحقیق محل و زمان و
نسبتشان را کامل پیداکرد(بابت این خیلیییییی زحمت کشیدمممم چن ساعت نشستم تاهمشونو پیداکنم😂)
،درواقع هرچیزی که مربوط به آنها بود را درکمترین
زمان پیدامیکرد!کمی بعد با مادر سمت داروخانه
رفتند تا داروهای خواهرش رابگیرند!ستا،خواهرِ کوچکِ
ساتیا چندروزی بود که سرماخورده بود،درراه برگشت
داشت با سایدا،مادرش صحبت میکرد،حواسش نبود!
اما سمت مادر که برگشت با نگاهِ خیرهی سورن و
لبخندی که روی لبش بود روبروشد!همین نگاهِ سورن
کافی بود تاذوق کند!مدتی بود آرادهم عجیب شده
بود!درست همانند آدین،شاید کمی هم بدتر!اما زیاد
اهمیت نمیداد!آنروز که به مغازهی یکی ازهمسایه ها
رفت و پرسید که دختر آقا رادمهر است یا نه دخترک
باخود فکرمیکرد که یعنی واقعا به آنها شبیه است؟
کمی که گذشت کنار والریا رفت و زیاد نگذشته بود که
سروکلهی آدین پیدا شد!
ساتیا- همینو کم داشتم
والریا- وای خدا
یالبخندازکنارشان رد شد نزدیکِ خانه که رسید دخترک روبه والریا لب زد:
ساتیا- والی نگاش کن تروخدا الان برمیگرده تاته بالبخند نگام میکنه
دقیقا همان لحظه برگشت و بالبخند به او زل زد…
ساتیا- بیا نگفتم!حالا الان به پله ها که برسه نگام
میکنه تابه در نرسه نگاشو برنمیداره نگاش کن!
والریا- دارم میبینم دیگه توام!
وقتی که رسید دقیقا همانطور که گفته بود بالبخند به او زل زد
والریا- عین داداش کوچولوش نگات میکنه،چرا اینا اینجورین؟
ساتیا- نمیدونم والا
بعدازکلی صحبت باوالریا،سورن بیرون آمد و دخترک
بادیدن لبخندش کنترلش راازدست داد و ناخودآگاه
دستان والریا راباتمام توانش فشرد!
والریا- میدونستم اینجوری میشه واسه همین نگاش
نکردم که خندم نگیره
دخترک اما با ذوق لب زد:
ساتیا- وایییی چقد این بشر نازهههه!
والریا- کوفت ببین دستمو چیکار کردی
هینی کشید و پچ زد
ساتیا- ای وای انقدر تند گرفتم؟
طوری دستش را فشار داده بود که ردِ هر5انگشتش
روی دستان دخترک مانده بود!بعدازرفتنِ والریا داشت
سمت خانه میرفت که با دادِ پدرام سمتش برگشت:
پدرام-ستییییی وایسا
بااینکه خسته بود اما سمتش رفت،دلش نمی آمد دلِ
کسی را بشکند،زیادی مهربان بود و بیشتر ازخودش
به فکر اطرافیانش بود!!
سمتش برگشت و بعدازکلی صحبت بااو و آراد،پسرک
برگشت!دخترک خواست کمی اذیتش کند و تا رد
شدنش بالبخند به حرفهای آراد گوش میداد،اما
همینکه رد شد…
آراد- اخخخخ دلم میخواد بزنم لهش کنم
ساتیا- خفه شو
آراد- ستی اگه بزنمش چیکارمیکنی؟
ساتیا- هیچی منم تورو میزنم
آراد- چرا انقدر دوسش داری آخه مگه چی داره؟!
ساتیا- شعور داره،شخصیت داره،اخلاق داره،قیافه داره،بازم بگم؟
پسرک بادوچرخه کمی کوچه رادورزد…ساتیاهم کمی
خیره نگاهش کرد،کمکم داشت قضیه را میفهمید!
تابستانِ قبل،همان سالی که برای اولین بار عاشق
شده بود،عاشقِ پسرِ همسایهشان!آراد و سورن دعوا
داشتند که البته چیزِ جدیدی نبود،داستانِ هرروزشان
بود!دوستانِ آرادهم بودند،دخترک تکهتکه حرفهایشان را میشنید…
آراد- اول کارین بود،بعدارلین،الانم ساتیا!
چندباری هم سورن به ساتیا اشاره کرد،کمی بعدیکی
از دوست های آراد که جلو آمد بالبخندی مرموز لب زد…
-پس ساتیا اینه!؟خوبه
ساتیا اما باتردید روبه آراد لب زد…
ساتیا- میگم…آراد؟دعواشون بخاطرِ چی بود؟
آراد- هیچی
ساتیا- یعنی چی!مگه آدم بخاطرِ هیچی دعوا میکنه؟
آراد- هیچی دیگه!
ساتیا- بخاطرِ کارین بود باز؟
آراد- نه بابا
ساتیا- ارلین؟
آراد- نه بابا ارلین چیه
ساتیا- پس چی؟
بالبخند مزخرفی که روی لبانش بود لب زد:
آراد- این یه رازه
ساتیا- داری میری رومخم!
کمی که گذشت همین سوال را ازسورن پرسید…
سورن- هیچی
ساتیا- یعنی چی هیچی:/
سورن- هیچی دیگه مگه دعوای این روزامون همش
بخاطرِ تهمتِ جناب نیست که ارلینو دوست داری؟
ساتیا- چرا خب منم گفتم بخاطر ارلین بوده گفت نه
سورن- اها پس بخاطر کارین بوده!
ساتیا- اونم گفتم ولی گفت نه
سورن- پس بخاطرِ چی؟
خندهاش گرفت،پسرک زیادی ساده بود،بلدنبود دروغ
بگوید!دروغ گفتم رایادنگرفته بود…
فردای آن روز دخترک کلاس داشت،لباسِ کوتاهِ پدرش
را تنش کرد و سمت کلاس راه افتاد…خداخدا میکرد
که سورن دفتر نباشد،آخر به لباس های کوتاه حساس
بود!هروقت دخترک لباسِ کوتاه یا رژِ قرمز میزد و یا
شال سرش نمیکرد بااو قهرمیکرد!نزدیکِ دفتر که شد
بادیدن سورن دقیقا روبرویش رنگ از رخش پرید!
سرش در گوشیاش بود و تیپِ موردِعلاقهی دخترک را
زده بود!تمام بدنش بیحس شد و همش دعامیکرد
سرش رابالانیاورد اما همان لحظه پسرک سرش رابالا
گرفت و چشم در چشم شدند!نگاهی به سرتاپای
دخترک انداخت و اخم کرد ودخترک نگاهش را
دزدید!کلِ کلاس را حواسش پرت بود،حتی استاد هم
فهمید که دخترک عادی نیست و چندباری ازاوپرسید
که اتفاقی برایش نیوفتاده؟بعدازتمام شدنِ کلاس
همراه بادوستش یسنا کمکم سمت دفتر رفتند…
ساتیا- یسنا میشه یه چیزی ازت بخوام؟
یسنا- آره،چی؟
ساتیا- میشه یکم سرعتتو کم کنی که بتونم واضح ببینمش؟
یسنا- باشه
نزدیکترکه شدند کمکم پسرک پدیدارشد،پستِ یکی
ازمیزها نشسته و به صندلی تکیه داده و داشت
لواشک میخورد!دخترک بالبخند روبه ساتیا لب زد:
════════════════
♡بـہ قـلـمـ :آیـلے♡
(سعی کردم همهی نکاتی ک گفتین رو رعایت کنم واینکه تموم تلاشم روکردم ک اتفاقات گذشتهرو بصورت خلاصه بنویسم و سریع ازشون بگذرم ک ب زمانِ حال برسم اکثر اتفاقا روهم حذف کردم ولی اتفاقایی ک برام مهم بودن رو نتونستم حذف کنم و چنتا پارت روباهم گذاشتم ک هم حجمش بیشترباشه هم زودتر ب زمانِ حال برسیم،امیدوارم خوشتون بیاد🙂💫)
زیبا و عالی
خسته نباشی.
به سوال دارم
بازده زمانی شخصیت ها یعنی سن و سالشون الان رو چقدره؟
مرسی ازنگاهتون،سلامت باشی❤
ی سال رفته جلو ینی مال3سال پیشه☺
ساتیا و آرتام:15،والریا و آرتیا و دیان:13(وای فقط اگه والریا بفهمه با آرتیا کنارهم گذاشتمشون خفم میکنه😂)،سورن و آراد:12،پدرام و ارلین:10،یسنا:16،سارن و سارین:14،آدین:21،ستا:1
هممون اونموقع سنمون خیلی کم بود🙃بجز اون قورباغه(آدین)