⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿𝒑𝒂𝒓𝒕9✿
════════════════
طوری سرش را باسرعت بلندکرد ک صدای استخوان
های گردنش را شنید و باصورت سورن روی پشت بام خانهاشان روبروشد
ساتیا-یاخدا!
هردو بلند شدند و سمت خانهی والریا ک درش باز
بود پاتند کردند،این روزها ساتیا با والریا زیادی
صمیمی شده بود!هردوروی زمین افتادند و ساتیا آرام لب زد:
ساتیا-خاک توسرم
ارلین انگار منتظر حرفی ازساتیا بود ک بلند دادکشید:
ارلین-واااااییییی ساتیااااا
سمتش رفت و خواست بغلش کند ک ساتیا کنار کشید وسریع دورشد
ارلین-واااایییی ساتیا بدبخت شدیم
ساتیا-خاک توسرم شد
ارلین-وای من میگفتم دوسش دارم…وای ساتیا ب تو میگفتم بیخیالش شو…
ساتیا-ارلین توروخدا بسه…وای وای وای
از پارکینگ خانهی والریا ک بیرون رفتند هردو سمت
خانهشان رفتند،دیروقت بود!صبح ساعت10بود ک
ساتیا بعدازبیدار شدنش آماده شد تا ب خانهی
مادربزرگ بروند،باشنیدن صدای آیفون سمت دررفت:
ساتیا-بله
ارلین-ساتیا بیا بیرون کارت دارم
ساتیا-ارلین حالت خوبه؟ساعت10صبح و بیرون اومدن؟
ارلین-کارم واجبه،فقط ی لحظه!
بازهم همان کلک همیشگیاش!
ساتیا-گفتم نمیتونم داریم میریم خونهی مامانبزرگم
ارلین-ساتیا فقط ی لحظه…لطفا!
ساتیا-دارم میرم،صبح ب این زودی کجابیام!!
ارلین پوفی کشید و نفسش را کلافه بیرون داد و
نگاهی ب اطرافش انداخت و آرام زمزمه کرد:
ارلین-دیشب سورن تمومِ حرفامونو شنیده بوده از اول
تاآخرشو،حالا رفته ب آرتیا گفته گیر دادن باید
صداش کنی بیاد تا بفهمیم واس چی گریه میکرده…
════════════════
♡بـہ قـلـمـ :آیـلے♡