⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿𝒑𝒂𝒓𝒕41✿
════════════════
ساتیا- وایییی قربونت برمممم
مانیا- وای امروز رفته بودیم باغِ دایی رادمهرم سورن
یهو کل آبپاشو خالی کرد روکله زن دایی کوچیکهم
بااین حرف ساتیا زد زیرخنده،هنوزم مثل اونموقع
شیطون بود و سربه سر بقیه میذاشت!
مانیا- هروقت تعریفش میکنیم یه دسته گلی به آب
میده،یادته اون شبم گندزد به پنجرهی ماشین؟
بایادآوری آن شب و پت و مت بازیاش خندهاش بیشترشد
مانیا- بعد باشیلنگ منو خیس کرد اینهمه گفتم سورن
نکن لباس نیاوردم آخرکارخودشو کرد!منم اونو خیس
کردم یکم آب بازی کردیم و بعد من لباس زن دایی
رهارو پوشیدم اونم مانتو مامانمو!سورن و دایی آیازم
همینطور خیس نشستن
ساتیا- الاهی بمیرم سرمانخورد؟
انگارهنوزهم نگرانش میشد،مثل همیشه!
مانیا- نه بابا
روزبعدش که دخترک درس میخواند،سایدا کمی
بیرون رفت و بادنیا و رها نشستند…
دنیا- سایداخانم این زن داداش من خونه فقط راجب
ساتیا صحبت میکنه همش میگه به مانیا بگو باهاش
دوست بشه خیلیییی دخترخوبیه هرروز همش ازش تعریف میکنه!
سایدا- خیلی ممنون لطف دارین
رها- راستی ساتیا کجاست؟
سایدا- داره درس میخونه!
رهاکلی ازدخترک تعریف کرد و سایداهم راجب
علایقش گفت،گفت که دخترکش چقدر عاشق
حیوانات است!دخترک که بیرون آمد،رها سمتش
رفت و کنارهم نشستند،چند دقیقه نگذشته بود که
طاقت نیاورد و مرغ مینای والریا را دردستانش گرفت…
رها- ساتیارونگاه چه ذوقی کرده با مرغ مینا
نزدیک شد و اوهم کمی مرغ مینارا نوازش کرد…کمی
بعد برای جوجه رنگی طبقهی پایین خانهی والریا و
جوجه اردک های ارلین هم همین اتفاق تکرارشد!
اوواقعا به حیوانات علاقهی زیادی داشت…
مانیا- چقدر تو شبیهِ سورنی!اونم مثل تو عاشق حیووناست!
ساتیا- میدونم:)
چندسال پیش برایش گفته بود،گفته بود که چقدر به پرنده ها علاقه دارد و ساتیا هنوز یادش بود!
رها- دنیا میرم غذاروبرمیدارم میام پیشتون
دنیا- قدمت روی چشم
امروز را رها تنها خانه بود!بهمین خاطر شب را تاوقتی
که رادمهر برگردد،پیشِ خواهرشوهرش میرفت…
مانیا- وای دیدی سورن چقدر احترامِ پدرومادرشو نگه
میداره!من هروقت میگم باباجون و مامان جون
میگن چرا باز شدی شبیه سورن!؟
ساتیا- آره شنیدم اینطوری صداشون میکنه!
رادمهر که برگشت هردوازجا بلند شدند!اول بامانیا
احوالپرسی کرد و بعد روبه ساتیا بالبخند لب زد:
رادمهر- سلام دایی جون خوبی؟
دخترک کمی تعجب کرده و به اوزل زد و بعد باذوق
جوابش راداد،کمی که گذشت دوباره بیرون آمد و
بادیدن دخترک خنده برروی لبانش نقش بست:
════════════════
♡بـہ قـلـمـ :آیـلے♡
(داستان دسته گل سورن،یبار دنیاخانم بهش گف پنجره ماشینو بکش بالا حوصله نداشت بره داخل ماشین ازهمون پنجره دکمهرو زد ی ساعت دستش گیر کرده بود آخرم پنجره ماشین دراومد منم اونطرف غش کرده بودم😂😂
نظراتتون رو حتما بگین✨💫)
نویسنده عزیز خسته نباشی
حمایت
مرسی گلم❤️🫂
خسته نباشی گلم🫂💟
سلامت باشی عزیزم🫂❤️✨️
موفق باشی گلم❤
ممنون گلی🙂🫂
چقدر کوتاه بود 🥺
کن منتظر پارت بعدی هستم
عالی بود
ببخشید پارت های بعدی جبران میکنم🥲❤️🩹
مرسیییی چشم پارت بعدی روهم فرستادم✨️🤍