نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان سقوط

رمان سقوط پارت چهل و یک

4.2
(104)

برخلاف اصرار‌های بقیه تصمیم گرفت ترگل رو به خونه خودشون ببره، هر چه زودتر با واقعیت رو‌به‌رو می‌شد براش بهتر بود. از قبل به مهران و حنا سپرده بود که اتاق بچه رو جمع کنند، ترگل با دیدن اتاق خالی شروع به جیغ و داد کرد، یک لحظه هم آروم نمی‌موند و فقط طفل از دست داده‌اش رو صدا می‌زد.

به طرفش رفت و از پشت بغلش کرد.
– هیش بسه، برات خوب نیست، تو رو خدا آروم باش باید یکم استراحت کنی.

هق‌هقش تمومی نداشت؛ با بغض و کینه مشت به سینه‌اش کوبید.
– چرا وسایلاش رو برداشتی؟ اتاق دخترمون بود حق نداشتی. برو، برو بیرون از این‌جا نمی‌خوام ببینمت.

صلاح ندید با ملایمت برخورد کنه، دست زیر زانوش انداخت و از جا بلندش کرد، تو ِآغوشش مشت‌های بی‌رمقش رو به سینه و بازوش می‌کوبید، گله و شکایتش رو این‌طور نشون می‌داد.

حسام در سکوت روی تخت خوابوندش و مشغول عوض کردن لباس‌هاش شد، اما او عزادار بچه‌اش بود، دلش بدجور می‌سوخت چرا از بین این همه نوزاد دخترش باید مرده به دنیا می‌اومد؟ چرا معجزه برای اون رخ نداد؟ سخته هشت ماه منتظر به دنیا اومدن بچه‌ات باشی و سر یه سهل‌انگاری نیمه‌جونت رو از دست بدی. مقصر خودش بود، خودِ احمقش که نتونست از بچه‌اش محافظت کنه.

حسام با زور آرام‌بخش تونست دخترک رو بخوابونه، خودش هم کنارش دراز کشید و مشغول نوازش موهاش شد. تو خواب هم ناله‌های ضعیفش شنیده می‌شد، وضعیت روحی و جسمیش اصلاً خوب نبود، باید فکری براش می‌کرد. بوسه‌ای کوتاه به سرش زد، پیراهنش رو بالا داد، ردِ بخیه‌‌اش عمیق بود، دخترک درد زیادی کشیده بود. اشکش روی شکمش چکید؛ خم شد و همون نقطه رو بوسید.

عذاب‌وجدان یک لحظه هم رهاش نمی‌کرد اصلاً خوابش نمی‌برد، سیگار و فندکش رو برداشت و از روی تخت بلند شد. به سمت تراس رفت، سوز بدی می‌اومد؛ اوایل زمستون بود و هر آن امکان داشت برف بیاد. نگاهش رو به هوای مه گرفته داد، سیگار رو از بین لبش جدا کرد و موبایلش رو از داخل جیب شلوارش بیرون کشید، تو تصمیمش مصمم بود برای حال ترگل باید از روانشناس کمک می‌گرفت. چه کسی بهتر از کتی! شماره‌اش رو داشت، با سه بوق جواب داد:
– سلام حسام‌جان، چه عجب یادی از ما کردی! اون دختر که دیگه به کل منو فراموش کرد اصلا نگفت کتی وجود داره یا نه!

تلخ لبخند زد، کتی از سکوتش مکث کرد و متعجب پرسید:
– چیزی شده؟ باز یه اتفاقی افتاده درسته؟

بازدمش رو بیرون فرستاد و سکوتش رو شکست:
– می‌خوام فردا صبح بیاین خونه‌ام، حال زنم اصلاً مساعد نیست.

برای این‌که از بهت خارجش کنه سرسری کل قضیه رو مختصر و کوتاه براش توضیح داد تا از گنگی در بیاد. بعد از کمی حرف زدن کتی به او اطمینان داد که فردا زود خودش رو می‌رسونه و اینم گفت که فعلاً هر گونه واکنش تندی نسبت بهش نداشته باشه.

تماس رو قطع کرد. نگاهش رو به سیگار سوخته‌اش داد، از جاش بلند شد و دوباره به اتاق برگشت. دخترک بیدار شده بود این از شونه‌های لرزونش معلوم بود، از این گریه‌هاش حالش بد می‌شد اما کاری فعلاً از دستش برنمی‌اومد. خوش‌به‌حالش که می‌تونست راحت دردهاش رو بیرون بریزه نه مثل او که با سیگار و خودخوری داشت خودش رو آروم می‌کرد.

از پشت بهش نزدیک شد و دست روی کمرش گذاشت.
– حالت بده عزیزم، یه‌کم هم به فکر خودت باش.

بی‌صدا گریه کرد، سینه‌هاش از حجم شیر تیر می‌کشید. دنیا تاوان بدی از او گرفته بود روزی از داشتن بچه دوری می‌‌کرد، حالا لیاقت مادر شدن نداشت! باید در غم مرگ نوزادش می‌سوخت و دم نمی‌زد، حتی اگه خودش هم می‌خواست حالش خوب‌شدنی نبود. ترگل تا یه جایی می‌تونست قوی باشه حالا همه گل‌برگ‌هاش رو چیده بودند، تنش درد می‌کرد از این همه زخم، یکی دو تا نبود که! سرنوشت انگار که با او سر جنگ داشت، چرا یک ذره خوشی هم بهش نیومده بود؛ چرا!

***
ظرف آش رو بدون این‌که بهش دست بزنه داخل یخچال گذاشت. معصومه‌خانم براش آورده بود. تو این مدت هر روز بهش سر می‌زد، از هیچ کاری برای بهبودی حالش دریغ نمی‌کرد، شبیه یه مادر نگران حالش بود. به اتاقش برگشت و روی تخت دراز کشید. حالا چندین هفته از اون روزها گذشته بود، حسام تا دو هفته قید کار کردن رو زد تا بتونه بهتر ازش مراقبت کنه، نمی‌زاشت یک دقیقه هم تنها باشه! او اما هیچ چیزی دردش رو تسکین نمی‌داد. گاهی وقت‌ها نصفه‌شب از خواب بلند می‌شد به خیال این‌که ویار داره، اما بعدش یادش می‌اومد که دیگه بچه‌ای وجود نداره.

کتی هر هفته یه روز در میون پیشش می‌اومد و باهاش حرف می‌زد. داغش سرد شده بود اما روزبه‌روز افسرده‌تر! دائم می‌خوابید اشتهاش کم شده بود، به خاطر داروهای زیادش بود که فکر و خیال رو ازش دور می‌کرد اما به جاش شیره وجودش رو ازش می‌گرفت. حسام هم دیگه مثل سابق نبود، کم‌حرف شده بود. شب‌ها که از خواب می‌پرید با جای خالیش مواجه می‌شد و بعد قامتش رو از پشت توی تراس می‌دید که تنها برای خودش سیگار دود می‌کرد.

می‌دونست این حالش بیشتر به خاطر خودش بود، از ناراحتی زنش عذاب می‌کشید، خودش رو متهم می‌کرد به خاطر اتفاقات! نمی‌تونست آرومش کنه وقتی حال خودش هم بد بود، انگار فشارهای گذشته یک‌جا بهش هجوم آورده بودند؛ شاید مرگ نوزادش یه تلنگر بود که یک‌هو از هم بپاشه.

***

از مطب خارج شد و به سمت اتومبیلش رفت هوا سرد و استخون سوز بود، وسط چله زمستون تک و توک آدمی تو خیابون به چشم می‌خورد. حرف‌های کتی توی ذهنش تکرار شد. می‌گفت: تنها راه‌حل بهتر شدن حال ترگل اینه‌که دوباره بچه‌دار بشید، در این صورت غمش تسکین پیدا می‌کنه و ذهنش از گذشته پاک می‌شه.

دو دل بود، دوست نداشت ریسک کنه، ترگل به زور تونسته بود با مرگ بچه کنار بیاد، اگه این یکی هم مثل قبل از دست می‌رفت اون وقت چی‌کار می‌کردند؟ این افکارِ وسواسی تو خیالاتش می‌چرخید، دلش ترسیده بود و براش تصمیم گرفتن هم سخت بود.

بغل شیرینی‌فروشی توقف کرد؛ ترگل عاشق کیک یزدی بود. کیف پولش رو برداشت و از ماشین پیاده شد. وارد مغازه که شد چشمش به نگاه آشنایی افتاد و اون کسی نبود جز بهراد! سعی کرد بی‌توجه از کنارش بگذره که با صداش درجا متوقف شد.

– هیچ فکر نمی‌کردم این‌جا ببینمت آقای فلاح!

سوئیچ تو دستش فشرده شد، پلکی باز و بسته کرد و بعد از چند ثانیه مکث به طرفش برگشت. متعجب بود، چند قدم جلو اومد، لبخند کم‌رنگی روی لبش نشست.
– سلام، خوش‌حالم می‌بینمت.
برخلافش اون چندان از دیدنش خوشحال نبود! اخمش بدجور توی‌ هم بود، سرسری جوابش رو داد و پشت پیش‌خوان ایستاد. لحظه‌ای بعد زن جوونی با عجله وارد مغازه شد؛ از شدت سرما گونه‌ها و نوک بینیش قرمز شده بود.
– بهراد کجایی؟ یک‌ساعته داری شیرینی می‌خری! بابا دیرمون می‌شه همه منتظرمونند.

با تعجب به طرف زنی که با لحن صمیمی بهراد رو خطاب قرار داده بود برگشت. کمی چشم ریز کرد، قبلاً هم چند بار اون رو تو شرکت دیده بود و کسی نبود جز،
«سپیده منشیِ شرکت!» حالا چه نسبتی با این مرد داشت؟

بهراد آروم خندید، جعبه شیرینی رو برداشت و به طرفش رفت.
– دارم میام خانوم، مگه شیش‌ماهه به دنیا اومدی!

فروشنده صداش می‌زد اما او ذهنش حوالی جمله بهراد می‌چرخید، یعنی ازدواج کرده بود؟ شاید، این رابطهِ نزدیک چیز دیگه‌ای رو نشون نمی‌داد. سعی کرد افکارش رو پس بزنه بعد از تموم شدن کارش سریع از مغازه خارج شد.
***
سپیده با خنده درب جلو رو باز کرد که نگاهش به صورت آشنایی افتاد، با نزدیک شدن مرد ابروهاش بالا پرید. بهراد از داخل ماشین صداش زد:
– سوار شو دیگه، بیرون سرده.

بدون این‌که جوابش رو بده از ماشین فاصله گرفت و پشت سر مرد حرکت کرد.

– آقا، آقا با شمام، می‌شه یه لحظه وایسید؟

کلافه سرجاش متوقف شد؛ ترگل تو خونه منتظرش بود نمی‌خواست دیر کنه.
– چی‌کار داری خانم؟ مزاحم نشید، دیرم شده.

سپیده حالا شک نداشت که این مرد با لحن سردش کسی به جز حسام فلاح نمی‌تونه باشه از دیدنش حسابی شکه شده بود، خواست چیزی بگه که بهراد همون لحظه سر رسید، حسام پوزخند زد.

– یکی کم بود حالا شدند دو تا.

گوش‌های تیز بهراد جمله زیرلبیش رو شنید لبخندی گوشه لبش نشست، نگاه از چهره بهت‌زده نامزدش گرفت و به حسام داد.

– چرا این‌قدر عبوسی آقاحسام؟ دور از جون دشمنِ خونی هم که نیستیم!

بی‌حوصله و عصبی عینک‌دودیش رو به چشم زد.
– شاید، اما فکر نکنم نیاز به دوستی و حرف زدن هم باشه.

لحنش بوی طعنه می‌داد! سپیده کمی جلو رفت.
– ترگل حالش چه‌طوره؟ هر چی تو این مدت بهش زنگ زدم جواب نداد! آدرس خونه‌اتون رو هم نداشتم تا ازش خبری بگیرم.

«بعد از اون ماجرا، سپیده یه بوهایی می‌برد، از علاقه نسبی بهراد نسبت به ترگل خبر داشت تا اینکه یک‌هو ترگل غیبش زد! بعد از چند روز هم شوهرش شخصاً اومد برای استعفا، دیگه از اون به بعد خبری ازش نشد؛ حالا یک‌سال و خورده‌ای از اون روزا گذشته بود.»

حسام دندون‌قروچه‌ای کرد، هیچ دلش نمی‌خواست پای بهراد به زندگیش باز بشه حتی اگه ازدواج هم کرده باشه باز هم حس خوبی نسبت به اون نداشت. بهراد کنار سپیده ایستاد و دست تو جیب پالتو طوسیش فرو کرد.

– گذشته رو فراموش کن آقاحسام…

دست دور کمر نامزدش حلقه کرد، نگاهش برق عجیبی داشت.

– من و سپیده‌جان حالا نامزد کردیم و به زودی هم جشن عروسیمون برگزار می‌شه، فکر کنم بدونید که همسر شما و نامزد من قبلاً با هم دوست‌های نزدیکی بودند.

سپیده در تایید حرفش سر تکون داد، صداش توام با بغض بود.

– من از همه چیز خبر دارم آقای‌ فلاح، مطمئن باشید دنبال دردسر نیستم فقط می‌خوام ترگل رو ببینم.

از سفت و سختی این مرد باخبر بود، اون موقع‌ها ترگل از رفتارای خاصش گهگاهی براش تعریف می‌کرد، حالا اما نمی‌تونست فرصت دیدن دوست قدیمیش رو از دست بده‌.

حسام با فهمیدن رابطه این دو خیالش کمی راحت شد، خسته چنگ بین موهای خیسش انداخت. بارون نم‌نم شروع به باریدن کرده بود؛ بهتر دید از موضعش کوتاه بیاد شاید ترگل هم با این ملاقات حالش بهتر می‌شد. از داخل جیب کتش کارتی بیرون کشید و به سمت بهراد گرفت.
– این کارت منه، شماره‌امم روشه، هر وقت لازم دیدین بهم زنگ بزنید آدرس منزل رو بهتون میدم.

سپیده زودتر از بهراد کارت رو از میون دستش قاپید.

– ممنون آقای فلاح، ما هم دیگه باید بریم دیرمون شده؛ به ترگل‌جون سلام برسونید.

سری تکون داد و با یک خداحافظی کوتاه سوار ماشین شد. رعد و برق شدیدی می‌اومد چراغ‌های خونه خاموش بود، پوف کلافه‌ای کشید، دلش برای ترگل سرزنده اون روزها تنگ بود، برای موقع‌هایی که با ذوق به گل‌ها می‌رسید، از شلختگی متنفر بود و با وسواس خونه رو تمیز می‌کرد؛ حالا اما نه به فکر خودش و نه زندگیش بود.

با قدم‌هایی آروم به سمت اتاق خواب رفت. مثل همیشه عوارض داروها خسته و گیجش می‌کرد، تو خواب صدای ناله‌های ضعیفش شنیده می‌شد.

کتش رو پشت در آویزون کرد. روی تخت نشست، اگه می‌تونست یک دل سیر گریه می‌کرد! از این شرایط عاصی بود. ملحفه رو کنار زد، با بالاتنه لخت کنار دخترک دراز کشید در همون حال مشغول باز کردن کمربندش شد. ترگل پلک‌هاش رو باز کرد از دیدنش هوشیاریش رو به دست آورد، خیلی خوابیده بود اما هنوز هم دوست نداشت از جاش بلند شه!

نگاه به نیم‌رخ مرد مقابلش دوخت. انگار که تازه اون رو دیده بود! بغضش گرفت، دروغ چرا دلش براش تنگ بود، برای آغوش گرم و عطر خنک و تلخ مردونه‌اش؛ برای روزهای گذشته که حالا براش مثل خاطرات گنگ تو ذهنش تداعی می‌شد.

حالش رو نفهمید، بهش نزدیک شد مثل طفلی بی‌پناه سر به سینه‌اش چسبوند. حسام یکه‌خورده ساعدش رو از روی چشم‌هاش برداشت، دخترک سر از بالش خودش برداشته بود و به آغوشش پناه برده بود!

با لبخند موهاش رو ناز کرد.

– بد خوابت کردم خانمی؟ ببخش‌.

یک قطره اشک از چشمش چکید، این مرد تو این مدت با همه شرایط بدش ساخته بود دریغ از یک اعتراض! حالا به تکیه‌گاه بودن این مرد شک نداشت. لجبازی رو باید کنار می‌زاشت، مسلماً زمان رو نمی‌شد به عقب برگردوند، کتی می‌گفت باید به عنوان جزئی از سرنوشتش اتفاق‌های تلخش رو می‌پذیرفت همون‌طور که روزهای خوب دوام نداشت روزهای بد هم همیشگی نبودند.

سرش رو بالاتر کشید، بوسه به رگ‌های برجسته گردنش زد، این اولین بار بود که این‌طور پیش‌قدم می‌شد! حسام از آغوشش جداش کرد، ترگل وارفته نگاهش کرد اما تا به خودش بیاد بوسه‌ای به لبش خورد! حالا اون روی تخت بود و حسام هم روی تنش خیمه زده بود.

بغض کرده رو گرفت.

– دیگه نمی‌خوام دارو بخورم.

اخمی میون ابروهای سیاهش نشست. احتیاط کرد سنگینی وزنش اذیتش نکنه، همزمان لاله گوشش رو بین لب‌هاش نوازش داد. نگاهش اما خیره صورت رنگ پریده زنش بود، کمی سرش رو از صورتش فاصله داد.

– باید یه‌کم بگذره عزیزم هنوز درمانت تموم نشده.

لب ورچید. اون که بیمار نبود فقط حالش کمی بد بود، خب هر کسی هم به جاش بود نمی‌تونست کمر راست کنه‌.

– من مریض نیستم، نیازی هم به این داروها ندارم؛ می‌خوام خوب شم.

حسام از لحن بغض‌دارش دلش ریش شد، دو طرف صورتش رو قاب گرفت.

– می‌دونم خوشگلم، تو هیچیت نیست، اگه بخوای میشی همون ترگل گذشته، ولی فعلاً باید داروهات رو استفاده کنی؛ لج نکن.

اخم‌هاش بدجور توی‌هم بود، از هر چی دکتر و دارو حالش به هم می‌خورد؛ این‌که مثل گذشته بشه هم فراری بود. دلش می‌خواست برای یه بار هم که شده ذهنش رو خالی از فکر کنه، بدون دغدغه نفس بکشه، زندگی کنه.

غم نگاهش حسام رو آشفته می‌کرد، این زن در این روزها همه چیزش شده بود، تموم دار و ندارش بود و نمی‌تونست ناراحتیش رو هضم کنه. سر بین گردنش فرو کرد. مثل همیشه مومورش شد، قبل از این اتفاقات چند ماهی از هم دور بودند و حالا مثل این بود که برای اولین بار از جانبش لمس می‌شه!

– همه چی درست می‌شه ترگلم، خوب شو تا دنیا رو واست بهشت کنم.

بهشت نمی‌خواست، این مرد چه فکری می‌کرد! روی بازوی لخت و برهنه‌اش خط‌ فرضی با انگشت کشید.

– دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونیم به عقب برگردیم.

حسام نفس گرمش رو توی صورتش پخش کرد، هر دو دستش رو از زیر شونه‌اش رد کرد و همزمان پیشونی به پیشونیش چسبوند. نگاه وحشی تیره‌اش تو چشماش دو‌ دو می‌زد‌.

– شاید سقوط کرده باشیم، اما هنوز زنده‌ایم دوباره سرپا می‌شی، دوباره پا می‌شم. اوج می‌گیریم، نمی‌زارم باز سقوط کنیم، نمی‌زارم.

گونه‌هاش تر شد‌. حسام کلافه اشک‌هاش رو پاک کرد‌‌.

– گریه نکن نفسم، اگه تو حالت بده اشتباهاتش گردن منه، خودم جبران می‌کنم فقط بهم فرصت…

نمی‌خواست ادامه‌اش رو بشنوه؛ با دست مهر سکوت روی لبش گذاشت.

– دیگه بسه، دیگه حرف از گذشته نزن، خسته شدم حسام، خسته.

کلمات بی‌رمق از دهنش خارج می‌شد. حسام بوسه‌ای داغ کف دستش نشوند، لبخند زد خوشحال بود از شنیدن این حرف، این می‌تونست قدمی واسه بهبودی زندگیشون باشه. از روش کنار رفت اما رهاش نکرد، تنش رو به خودش چسبوند و ملحفه رو، روی هردوشون کشید. بوسه‌های عمیق و طولانی نه یکی، چند تا پیاپی پشت گردن و زیر گلوش زد.

– باشه عشقِ حسام، باشه دیگه نمیگم، از نو شروع می‌کنیم، این بار پشیمونت نمی‌کنم؛ بهم اعتماد کن.
چیزی نگفت؛ فقط پلک به هم بست. راهی نداشت جز دوباره زندگی کردن، قانون طبیعت همین بود.

حسام میون بوسه‌هاش از نوازش کردن تنش هم دست نمی‌کشید.
– مهران زنگ زد گفت فرداشب بریم خونه حاجی، یه دورهمیه. منم گفتم ترگل بخواد میریم. حالا چی میگی؟ به نظرم خوبه برات، حال و هواتم عوض میشه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 104

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
64 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Yas
Yas
9 ماه قبل

سلام خسته نباشید. هنوز نخوندم ولی اینقدر خوشحال شدم پارت جدید گذاشتید ممنون 🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰

خواننده رمان
خواننده رمان
9 ماه قبل

سلاااام لیلا جان جای خودت و رمانت واقعا خالی بود خوش اومدی 😆
خوبه که حسام و ترگل به خودشون اومدن ممنون عزیزم خیلی قشنگ بود

camellia
camellia
9 ماه قبل

ممنون و متشکر خانم مرادی عزیز.نیاز به تعریف نیست.با پارت جذابی برگشتید.خیلی انرژی و حس,مثبت دادید با بازگشتتون.انصافا غیبتتون هم زیاد طول نکشید,امیدوارم خسته گیتون در رفته باشه.😍😘❤

camellia
camellia
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

انشاالله از بلادورباشید و هرچه زودترسلامت😘.اینقدر همیشه پارت گزاریتون منظم و سروقت بوده,که اگر هم نا منظم بشه,آدم خجالت می کشه حرفی بزنه.😊

Maedeh
Maedeh
9 ماه قبل

ممنون واقعا
لطفا هرروز پارت بزارین 🙏👌

Fateme
9 ماه قبل

آخ جوونم سقوطططط
عالی بودلیلا جونم خوبه که ترگل زودتر کنار اومد باهاش خسته نباشیی

مائده بالانی
9 ماه قبل

خسته نباشی لیلا جان.
امیدوارم حال ترگل خوب بشه و اومدن دوباره بهراد باعث اتفاقات جدید نشه.

فاطیما احمدی فرد
ALA
9 ماه قبل

شروع جدید مبارک لیلا خانم
چه زیبا بود
ولی حیف که حسام دیر رفتارش رو عوض کرد
ادم ها زمانی که چیزایی رو از دست دادن قدرشون رو میدونن و افسوس میخورن ولی خب… دیگه دیره

نازنین
نازنین
9 ماه قبل

عالی بود لیلاجونم باهمه ی وجودم ناراحتی ترگل رودرک میکنم فراموش کردنش واقعا سخته ولی خب به قول معروف نمیشه زمان روبه عقب برگردوند….ایشالا بچه ی بعدی اگه ستایش بود میگفتی خرجش یه شب زنده داریه🤣🤣🤣

sety ღ
پاسخ به  نازنین
9 ماه قبل

تو و شوهرت نمیخواین شب زنده داری کنین نازی؟؟؟🤣🤣🤣

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط sety ღ
sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

چی شده؟

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

دیوانه ایااا من فک کردم چی شده😒😂

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

ببین اگه دلت راضی نیست که خب چاپش و اینا رو ول کن اما اگه نظر من رو بخوای نباید از زحمتی و وقتی که روش گذاشتی بگذری لیلا
اینکه شاید یکی از آشنایان تازه شاید ببینه شاید نبینه خودش یه داستانه🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

خب مگه اشناهای نازی داستان رو نمیدونن؟؟ پس چ فرقی میکنه اصلا رمانش باشه یا نه

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

هر دوتاتون دیوونه این چون این استرسی که ازش حرف میزنین به نظر من مسخره است با احترام😂🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

من حاضرم شرط ببندم که هزار تا رمان وجود داره که سوژه شون همین جدایی از نامزدشون و اشنایی به یکی دیگه است و ازدواج با اونه
چرا انقدر سخت میگیرین شماها؟؟؟

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

لیلا به نظرم الان بیش از حد داری بخودت استرس میدی
به قول تو مثلا داستان زندان رفتن و اینا اصلا تو واقعیت نبود و اگه یکی بخونه و به اینجاش برسه خب میفهمه ک اون داستان نیست اونم اگه بخونه
بنظرم الان برو یکم ریلکس کن و بهش فک نکن
وقتی آروم تر شدی منظقی راجبش تصمیم بگیر

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

خب اسما رو عوض کن کاری نداره ک😂

sety ღ
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

حتی به نظرم اسم چند تا شخصیت فرعی هم عوض کنی کار راه میافته😂

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

امکان ادیت پارت های قبل اگه وجود داره اسما رو عوض کن خیالت راحت شه اگه هم نه انقدر سخت نگیر

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

الان آروم شدی؟😂

نازنین
نازنین
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

توآدم نمیشی دیگه نه حوصله ی شب زنده داری نداریم🤣

sety ღ
پاسخ به  نازنین
9 ماه قبل

مگه میشه؟؟؟😒😂
شب زنده داری که واجب زندگیه🤣

نازنین
نازنین
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

یعنی تو …….خودت نقطه چین رو پر کن. …. بیچاره شوهرت🤣

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

قربونت برم من مرسی

مریم
مریم
9 ماه قبل

عالی بود لیلا جان.بی نظیر بود

Tina&Nika
9 ماه قبل

خوش اومدی لیلا جونم عالی بود 🥰

Tina&Nika
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

🥰🥰

sety ღ
9 ماه قبل

وااایییی لیلا اکلیلی شدمممممم🤩🤩🤩
انقدر خوشحالممم از اینکه پارت گذاشتی نمیدونم چیکار کنم😂❤️🤩
بیصبرانه منتظر بلاهای جدیدم ک میخوای سرشون بیاری😂🤦‍♀️

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط sety ღ
sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

بی جهت بلا آوار نمیکنی سرشون درست ولی حتما یه بلایی با دلیل آوار میکنی 😂🤣🤣🤣
و حقیقتا موافق با اینکه مردن بچهشون لازم بودش

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

چی شده لیلا؟؟ نگرانم کردی!!!!

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط sety ღ
راه پله خونه گندم اینا ....
Dina
9 ماه قبل

قلمتون که مثلِ همیشه بی نظیر
اما راجع به شخصیتا … به گمونم حسام از بس عذاب وجدان کشیده اینطوری مهربون شده … وگرنه رویِ خوش به این مرد نیومده
فارغ از اون چقدر زیبا بی پناه بودنِ ترگل رو به تصویر کشیدین …
منتظرِ ادامش هستیم:)
دمتون گرم.

راه پله خونه گندم اینا ....
Dina
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

دقیقا آدما عوض نمیشن…
عزیزِ دلممم💗

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

الهی دیگه واقعا دلم به حال ترگل سوخت 💔🍃

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

چرا می خندی 🤣حالا من با این ترگل میونه خوبی نداشتم ولی واقعا گفتم دلم میسوزه😂😂😂😂

دکمه بازگشت به بالا
64
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x