رمان سقوط پارت سی و نه
عین طلبکارها رفتار میکرد! چشم ازش گرفت.
– گذشته تموم شده، هر کاری هم کنیم نمیتونیم چیزی رو درست کنیم اما قرار نیست من سرگردون بمونم.
حسام پوزخند زد، چشم از برگههای مقابلش گرفت و بهش داد.
– چی عوض شده؟ گفتی طلاق میخوای دیگه، بچهام که به دنیا اومد به آرزوت میرسی.
از این جواب صریحش چشمهاش درشت شد، واژه بچهام عصبیش کرد؛ انگار زبونش جلوی این مرد خوب بلد بود دلفریبی کنه.
– اون دختر منه، مثل اینکه یادت رفته! تا هفت سالگی حق حضانتش با مادره.
به کل فراموش کرده بود که برای چی اومده بود اینجا و میخواست چی بگه. با جبهه گرفتن نمیخواست جلوی این مرد کم بیاره، حسام از این حاضرجوابیش هیچ خوشش نیومد؛ خودکارش رو محکم روی میز پرت کرد که شونههاش بالا پرید.
– بچهای که نمیخواستیش و حالا ادعای مادری میکنی! من اجازه نمیدم زیر دست آدمی مثل تو بزرگ شه اینو خوب تو گوشت فرو کن.
لحن سرد و تلخش باعث شد قلبش تیر بکشه بغضش رو به زور قورت داد.
– حتماً تو بابای خوبی هستی نه؟ یه عوضیِ دروغگو که فقط بلده…
نزاشت ادامه بده، محکم زد زیر دفتر دستکش که همه روی زمین پخش و پلا شدند. نعره کشید:
– بسه لعنتی، بسه، واسه چی میسوزی؟ طلاقتو میدم برو از آزادیت لذت ببر؛ مگه بچه دست و پات رو نمیبست؟ حالا چی میگی؟!
اشک از گوشه چشمش ریخت. «:داشت حرفهای خودش رو حالا بر علیهاش استفاده میکرد!» هیچ جوابی نداشت، حسام اما میخواست بیش از این زخمیش کنه، از پشت میز بلند شد و به طرفش قدم برداشت؛ از چشمهاش آتیش میبارید.
– از اینجا گمشو برو بیرون، نمیخوام ببینمت، من واسه تو شاید شوهر بدی بودم اما برای دخترم همه کاری میکنم، یک ماه دیگه به دنیا که آوردیش دیگه مجبور نیستی منو ببینی دیگه نیازی نیست نگرانت باشم؛ برو تا اون موقع صبر کن خانم آذین.
آخر جملهاش رو با حرصِ غلیظ و آشکاری کشید. نگاهش از انگشت بالا اومدهاش به چهره سرخ از خشمش چرخید، زهر کلامش بدنش رو مثل یه تیکه یخ کرده بود. «:چرا تا میومد همه چیز درست بشه یکهو خراب میشد؟ فقط به خاطر بچهاش منو میخواست، به خاطر دخترش این همه برو بیا میکرد! چیه ترگل؟ پس چه فکری کرده بودی!»
چادرش رو از روی صندلی برداشت، باید میرفت، اصلاً از اول هم اشتباه کرده بود برای اولین بار میخواست بیخیال غرورش بشه و یه قدم واسه این زندگی برداره، حالا که میدید این آدم اصلاً ارزش فرصت دادن نداشت؛ پس چرا حس میکرد قلبش تیکهتیکه شده؟ یک جای دلش بدجور میسوخت. از کنارش بی هیچ حرفی گذشت، صدای زنگ موبایلی در فضا پیچید؛ اصلا نفهمید چرا سرجاش خشک شد!
همه چیز در عرض چند ثانیه رخ داد. حسام جواب داد، لحن پرعشوه اون زن که شوهرش رو به اسم صدا میزد متعلق به نگار بود! قلب بیصاحابش دووم نیاورد، سر برگردوند، نگاهش میخ لبخند مردونهاش شد. ندید فرو ریختنش رو، تا چشمش بهش افتاد اخم کرد و تن صداش رو پایین آورد؛ گوشهای لعنتیش شنید.
– قطع کن، الان نمیتونم راحت صحبت کنم.
نفهمید زن پشتِخط چی جوابش رو داد! مغزش قفل کرده بود، مات نگاهش میکرد. «:مزاحمش شده بود؟ داشت برای کی بیخودی دست و پا میزد! این آدم با کمال وقاحت داشت جلوی زن عقدیش با معشوقه سابقش حرف میزد.» باید از این هوا فرار میکرد وگرنه خفه میشد، به سرعت با اون وضعش از حجره بیرون زد. ترگل گفتنهاش رو میشنید. واسه چی باز صداش میزد! دیگه چی از جون این ترگل میخواست؟
«:دیدی کم آوردی ترگل، پس واسه همین دیگه پیداش نشد سرش گرم نگارش بود، از این اسم متنفر بود، از اون زن. باید میفهمید که بیخودی راضی به طلاق نشده بود؛ از او خسته شده بود.»
توی بازار یک دستش رو به شکمش گرفته بود و سرگردون قدم میزد، به کجا! خدا میدونست. حتی طفلک درون شکمش هم ناآروم بود. صدای ماشینش رو از دور شناخت به قدمهاش سرعت بخشید، از درد لبش رو از تو گاز گرفت. «:چته دخترم؟ آروم باش.»
به سر خیابون دیگه رسیده بود، حسام ماشین رو گوشهای پارک کرد و سریع پیاده شد.
– ترگل صبر کن، کجا میری؟
توجهی نکرد. «:دیگه چرا دنبالش اومده بود؟!» چادرش رو از پشت چنگ زد.
– مگه با تو نیستم؟ با این وضعت تو بازار…
اجازه نداد حرفش رو کامل کنه، با غیض پسش زد.
– به تو هیچ ربطی نداره، واسه چی نگران زنی هستی که تا چند وقت دیگه ازت جدا میشه هان؟
اخم کرد، مچ دستش رو با خشونت گرفت.
– آروم باش، نگران اون بچه تو شکمتم؛ چرا کلهشقی میکنی؟ سوار شو برسونمت.
خشک شد، فکش قفل شده بود و نمیتونست هیچ حرفی بزنه. نگران بچهاش بود؟ چرا باور نمیکرد که دیگه جایگاهی پیش این مرد نداره! رک تو صورتش گفت که نگران بچهاشه. حسام از دیدن حالت صورتش چهرهاش بیشتر تویهم رفت، پوفی کشید؛ دست پشت کمرش گذاشت و به سمت ماشین هدایتش کرد.
– بیا، سرپا واینستی بهتره.
مثل ماده زخمی افسار پاره کرد، این چی بود که از حنجرهاش خارج میشد؟ خودش هم نمیدونست! با تموم توانش مشت به سینهاش کوبید؛ تموم کینه و دلخوریش رو یکجا با جیغ زدن خالی میکرد.
– نامرد، دست از سرم بردار، دست از سر من و بچهام بردار؛ برو پیش نگارت واسه چی دنبال منی؟
شانس آورده بودند که خیابون از سرما خلوت بود وگرنه معرکهای میشد. حسام آروم بود دخترک رو کامل توی آغوشش کشید، ضربههاش رو به جون میخرید و اما حرفی نمیزد، ترگل اما آروم و قرار نداشت نمیتونست خوددار بمونه، با همه این اتفاقات اون یه زن بود، از سنگ نبود که حسی نداشته باشه؛ داشت چنگ میزد برای زندگی از دست رفتهاش. دیگه نزدیک ماشین بودند، زیر دلش تیر کشید، از درد خم شد.
– آی…
حسام دستپاچه و نگران از زیر چادر دست روی شکمش گذاشت.
-چیشد؟ سوار شو، حالت بده باید بریم دکتر.
نه ضعیفی از دهنش خارج شد، با همون حالش تقلا کرد خودش رو ازش جدا کنه.
– ولم کن… من بمیرمم با تو هیچ جا نمیام.
این همه مقاومت از کجا میومد؟ حسام صلاح ندید با ملایمت برخورد کنه، دستش رو از پشت گرفت.
-با من یکی به دو نکن ترگل، زود باش سوار شو؛ حتماً باید زور بالا سرت باشه؟
درد شکمش امونش رو بریده بود، هق میزد برای تموم شدن زندگیش یا از درد؟ ازش فاصله گرفت.
– نه… دیگه نمیام…. دیگه نمیخوامت.
عقب عقب رفت که در راه سکندری خورد، با وحشت جیغ کشید و دست به تابلو راهنمایی گرفت. حسام تعلل نکرد، سریع به طرفش پا تند کرد.
– وایسا بهت میگم لعنتی
اشکهاش بیوقفه از چشمش میریخت بغضش رو قورت داد، پشت بهش کرد، قدم سنگینی به سمت جلو برداشت؛ بیرمق زمزمه کرد.
-ازت… متنفرم.
وسط خیابون بود. با ترس به دور و برش نگاه کرد، صدای بوق مکرر ماشینی به گوشش خورد. پاهاش چرا میلرزیدند! مایع داغی بین پاش روون شد، نفسهاش منقطع و یکی در میون از سینهاش خارج میشدند؛ دست به شکمش گرفت و روی آسفالت خم شد.
– بچم… آخ
با صدای ترمز وحشتناک ماشین جیغ کشید و با هر دو دست شکمش رو گرفت تا از جنین داخل بطنش محافظت کنه، اون لحظه فقط صدای یا حسین حسام به گوشش خورد؛ همه اینها شاید در عرض یک دقیقه اتفاق افتاد. کسی از پشت دستش رو کشید که به عقب پرت شد، کمرش از برخورد با کف آسفالت تیر کشید. خودش رو تو آغوش مردونهای دید، و اون کسی نبود جز حسام! ناله ضعیفی سر داد، چشمش به صورت زخمیش افتاد؛ گوشه لبش هم پاره شده بود. «خودش رو سپر جونش کرده بود؟» تیلههای مشکیش نگران توی صورتش دو دو میزد.
-خوبی؟
اشک از گوشه چشمش ریخت، دستش هنوز روی شکمش بود.
– بچم… دخترم… درد دارم.
چرا دخترکش انقدر لگد میزد؟! تموم شلوارش خیس بود، کیسه آبش ترکیده بود اما الان وقتش نبود! از وحشت تموم اعضای بدنش شروع به لرزیدن کرد. حسام دستپاچه در همون حال دست زیر کمرش انداخت و از جا بلندش کرد.
– یه خورده دووم بیار، الان میبرمت دکتر.
تو اون لحظه مهم نبود که تو آغوش این مرد بود، مهم نبود چه بلایی سرش میاد، فقط میترسید واسه بچهاش اتفاقی بیفته، چنگ انداخت به یقهاش؛ نفس نفس میزد.
– دارم… میمیرم…
همون لحظه درد شدیدی توی پهلوش پخش شد، حس کرد نفسش یک لحظه از نبض ایستاد! عرق سرد روی تنش نشست. حسام لعنتی زیر لب گفت، درب عقب رو باز کرد و روی صندلی عقب خوابوندش، خودش هم سریع ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست. دستش میلرزید و دهنش مزه خون میداد اما الان وقت مکث کردن نبود؛ سریع ماشین رو به حرکت آورد. از آینه نگاهش به ترگل بود، جلوی چشمش داشت جون میداد! از بین ماشینها سبقت میگرفت و با سرعت سرسامآوری رانندگی میکرد، دخترک از درد مثل مار به خودش میپیچید.
جلوی در بیمارستان با عجله از ماشین پیاده شد و ترگل رو روی دستهاش بلند کرد. رنگ به صورت نداشت و حالا نالههاش هم ضعیف شنیده میشد. بوسه به صورتش زد.
– جانِ دلم، هیچی نیست الان خوب میشی یه خورده تحمل کن.
از درد فقط لبش رو گاز میگرفت، حسام بیمارستان رو گذاشته بود روی سرش.
– یکی تو این خراب شده نیست؟! زنم داره از دست میره.
پرستار میانسالی در حالی که عینک طبیش رو درست میکرد جلو اومد.
– چیشده آقا؟ آرومتر، مشکل زنت چیه؟
همه براش حکم زیر دست داشتند، چنان نگاه ترسناکی حواله صورت زن کرد که حساب کار دستش بیاد.
– نمیبینی زنم حاملهست! کیسه آبش ترکیده دکتر اینجا کجاست؟
پرستار هیچ توجهی بهش نکرد، سریع خبر داد که برانکارد بیارند.
– باید سریع بره اتاق عمل، چند ماهشه؟
ترگل از درد فقط ناله میکرد، حس میکرد بچه از راه گلوش میخواد بیرون بیاد! حسام وقتی که روی برانکارد هم گذاشتنش دستش رو رها نکرد. وارد اتاقی شدند.
– هشت ماهشه، دکترش گفت که باید سزارین بشه.
پرستار با اخم نگاهی بهش کرد و سوزن رو تو سرنگ ریخت.
– خانمت داره طبیعی زایمان میکنه! خانم سعیدی زودتر دکتر بخش زنان رو خبر کن وضعیت مادر نرمال نیست.
حسام عصبی دندان بهم فشرد.
– یعنی چی خانم؟ یه تار مو از سر زنم کم بشه اینجا رو به آتیش میکشم.
ترگل از درد به هق هق افتاده بود، تا به الان چنین دردی نکشیده بود! پرستار کلافه نگاه تندی به مرد عصبی مقابلش انداخت.
– برو بیرون آقا، اینجا چاله میدون نیست؛ اگه به فکر زن و بچهاتی به جای داد و قال کردن بزار ما کارمون رو انجام بدیم.
انگار که قانع شد، جوابش رو نداد. قبل از اینکه بره دست سرد دخترک رو گرفت و جلوی پرستارها بوسه به چشمهاش زد.
– دردت به جونم، یه خورده تحمل کن؛ قوی بمون به خاطر دخترمون.
حتی نمیتونست حرفی بزنه، فقط با نفسنفس نگاهش کرد.
داشت درد زیادی رو متحمل میشد، انقباضات شکمش تمومی نداشت؛ هر چی که میگذشت دردش طاقت فرساتر میشد جوری که حالا از ته دل جیغ میکشید.
حسام توی راهرو کلافه قدم میزد، جیغ و نالههای ترگل رو میشنید و کاری از دستش برنمیومد. با روشن خاموش شدن صفحه موبایلش به دیوار تکیه داد و نفسش رو بیرون فرستاد. جواب داد:
– بله؟
مهران از شنیدن صدای گرفتهاش نگران پرسید:
– کجایی حسام؟ ترگل اومد پیشت؟ حالش از دیروز خیلی بد بود، فقط میخواست باهات حرف بزنه.
از روی دیوار سر خورد و کف راهرو نشست «:لعنت بهش، لعنت به غرور بیجاش که عزیزِدلش رو از خورش رونده بود.» مهران با سکوتش بیشتر از قبل آشفته شد.
– چرا چیزی نمی…
همون لحظه صدای پرستار که دکتری رو پیچ میکرد شنیده شد. مهران تحملش برید.
– کجایین شما! ترگل کجاست؟
سیبک گلوش تکون خورد، پلک بهم بست.
– بیمارستانیم.
همین! تق گوشی رو خاموش کرد. پرستاری توی راهرو متوجه حال بدش شد، دقیقاً یک ساعتی بود که از پشت در اتاق عمل جم نمیخورد؛ سر و صورتش کمی زخمی بود انگار که تصادف کرده بود. نزدیک شد و صداش زد:
– آقا شما حالتون خوبه؟
تکون خفیفی خورد، دست از بین موهاش بیرون کشید و سر بالا گرفت؛ چشمهاش سرخ و متورم بود. خشدار جواب داد:
– نگران زنمم.
«:حسام فلاح چقدر آروم شده بود! غرور مسخرهاش حالا چه فایدهای داشت وقتی زنش داشت روی اون تخت جون میکند!» پرستار لیوان آبی ریخت و دوباره پیشش برگشت.
– این آب رو بخورید، ایشاالله که چیزی نمیشه توکل به خدا کنید.
نگاه کوتاهی به زن انداخت و چیزی نگفت لیوان رو ازش گرفت و آب رو لاجرعه سر کشید، دهنش تلخ و خشک شده بود. صدای آشنایی به گوشش خورد، سر بالا آورد که پدرش رو دید خانواده ترگل هم اومده بودند. طلعتخانم نگران جلو اومد.
– بچم کجاست؟ دخترم کو!
در سکوت فقط نگاهش میکرد، حرفی به زبونش نمیومد؛ شاید از روی این مادر شرمنده بود. پرستاری هشدار داد:
– مادر لطفاً آرومتر، اتفاقی نیفتاده، دکتر داره کارشو انجام میده؛ دخترتون هنوز نتونسته زایمان کنه!
با این جمله طلعتخانم روی صندلی وا رفت و چنگ به سینهاش زد. همه نگران و دلآشوب بودند. دقایق با استرس میگذشت، حاجحسین نگاهش رو به پسرش داد؛ توی صورتش دقیق شد.
– این چه سر و وضعیه پسر! چیشده؟
مهران انگار تازه متوجه صورت خراش برداشته حسام شد! اخم کرد.
– ترگل اومده بود سراغت؟ چرا نمیگی چیشد!
کلافه و عاصی غرید:
– هیچی نگو مهران، هیچی
کسی جرعت نداشت حرفی به این مرد بزنه مثل انبار باروت بود که هر آن احتمال داشت منفجر شه، ساعت میگذشت، زمان زیادی بود که ترگل توی اتاق عمل بود و هیچ خبری ازش نبود؛ حتی دیگه صدای جیغش هم شنیده نمیشد! همون لحظه پرستاری از اتاق خارج شد. تحمل نیاورد با توپی پر به سمتش رفت.
– این طویله صاحاب نداره؟ الان سه ساعته زنم اون توعه فقط درد میکشه، دارین چه غلطی میکنین؟
دخترک جوون اخمی بین ابروهای پهن قهوهایش نشست.
– آروم آقا، بزارید کارمون رو انجام بد…
کنترلش رو از دست داد، زد زیر سینی که تموم محتویاتش پخش زمین شدند.
– خفه شو، چرت تحویل من نده؛ یه ثانیه هم نمیزارم زنم تو این خراب شده بمونه.
پرستار بیچاره از وحشت فکش قفل شده بود، همزمان مرد نسبتاً مسنی با لباس رسمی نزدیکشون شد؛ با دیدن صحنه مقابلش اخم غلیظی بین ابروهای پرپشتش جا خوش کرد.
– چه خبره اینجا؟ آقای محترم زودتر برو بیرون تا زنگ نزدم حراست، بیمارستان که جای قلدربازی نیست.
کلافه پلک باز و بسته کرد تا به اعصابش مسلط بشه. حاجحسین که شاهد این بحث بود به سمت مرد رفت و چیزی در گوشش گفت، ظاهراً رئیس بیمارستان بود.
به سمت در خروجی قدم برداشت، حالش اصلاً روبهراه نبود؛ چنگ بین موهاش انداخت و پشت به دیوار تکیه زد. چندی نگذشت که مهران به طرفش اومد، دست روی شونهاش گذاشت.
– چته پسر؟ به خودت مسلط باش.
بغضش رو قورت داد، چرا نمیتونست گریه کنه؟ قلبش دیگه گنجایش این غده سنگی رو نداشت.
– دارم دیوونه میشم، ازم چه انتظاری داری؟
– میدونم داداش، ما هم حالمون بده ولی ترگل خوب میشه تو باید صبر داشته باشی دخترتم سالم به دنیا میاد؛ یه سیگار بکش اعصابت سرجاش بیاد.
چیزی در این شرایط آرومش نمیکرد جز سلامت زن و بچهاش. دقایقی تو محوطه بیمارستان با خودش خلوت کرد، همین که برگشت دکتر هم همزمان از اتاق عمل خارج شد، همه به سمتش هجوم بردند؛ ماسکش رو از روی بینیش پایین کشید.
– شوهر ترگل آذین کیه؟
سریع جلو رفت.
– منم، حال زنم چطوره؟
زن نفس عمیقی کشید، با افسوس سر تکون داد.
– زنتون خون زیادی از دست داده، وضعیتش در خطره؛ به خاطر ضربه به شکمش و ترکیدن کیسه آبش جنین ممکنه خفه بشه.
ستارهخانم دست به سرش گرفت.
– یا قمر بنی هاشم.
طلعتخانم روی پاش کوبید و گریهاش رو از سر گرفت، حنانه هم در این بین مادر و مادرشوهرش رو آروم میکرد، حال خودش هم دست کمی از اونا نداشت.
حسام با شنیدن این جمله فرو ریخت، انگار دنیا روی سرش آوار شد؛ همه حالشون خراب بود. حاجطاهر حال بد دامادش رو که دید رو به دکتر کرد و گفت:
– حالا چی میشه خانم دکتر؟ یعنی راهی نیست دختر و نوهامو نجات بدین؟
زن عرق پیشونیش رو با لبه روپوش سفیدش گرفت. خطاب به حسام لب باز کرد:
– زیاد وقت نداریم آقا، من حالتون رو درک میکنم اما باید تصمیم بگیرید، اگه بچه رو نجات بدیم زنده موندن خانمتون ریسکه، تا الان درد زیادی رو تحمل کرده، در ثانی مطمئن نیستیم که بچه سالم به دنیا بیاد چون اصلاً موقعیت درستی تو رحِم مادرش نداره! باید زودتر عمل رو انجام بدیم تا خانمتون رحمِ خودشون رو از دست ندادند، حالا چی میگید؛ خانمتون یا بچه؟
طلعتخانم یکسره عجز و لابه میکرد.
– آخ دخترِ بیچاره من، خدایا بزرگیتو شکر به داد بچهام برس.
مهران عصبی با حالی خراب از بیمارستان بیرون زد، نگاه همه حالا روش بود، وقت فکر کردن نداشت سلامتی ترگلش براش تو اولویت بود. بین ابروش رو فشرد و از پشت دست پشت گردنش کشید.
– زنم رو نجات بدین، بچه مهم نیست.
گفتن همین یک جمله کوتاه مثل این بود که کمرش بشکنه، قلبش بدجور تیر میکشید. دکتر سر تکون داد و کاغذی به طرفش گرفت.
– اینو امضا کنید، باید رضایت بدین.
بدون تعلل خودکار رو ازش گرفت و سریع امضا زد. یک دقیقه موندن اینجا حتماً خفهاش میکرد! سریع از در خروجی بیرون رفت، دو دکمه اول پیراهنش رو باز کرد و چند نفس عمیق پشت هم کشید. «:این مصیبت کمرشکن بود اما نباید خم میشد، به خاطر زندگیش؛ به خاطر ترگل باید این درد رو تو سینه خاک میکرد.» سیگاری از جیبش در آورد و با فندک روشنش کرد، کام عمیقی ازش گرفت و دودش رو محکم بیرون فرستاد. جسمش اینجا و قلبش تو اون اتاقی بود که نیمه جونش داشت با مرگ دست و پنجه نرم میکرد. «:همه اینها به خاطر خودِ لعنتیش بود. چرا نمیمرد؟ چرا گورش رو گم نمیکرد؟!» سرش داشت میترکید، کاش همه اینا یه کابوس بود؛ کاش.
خیلی زیبا بود لیلا جان
خسته نباشی❣️
به همین زودی خوندی دختر!😂
اره دیگه یه مد وانه و یه ترگل و حسام😂
ولی لطفا دخترشون رو نجات بده🥺😭
تو لطف داری بهم😘 چی بگم😔
❤️🔥❤
بغض کردم 🥺
فدای بغضت بشم من🤢🤒بیخیال بابا بخون لذتشو ببر😉
لذت یا حرص😏
دلت خیلی پرهها🤣
مثل همیشه عالییییی خسته نباشی😍 میدونم خواسته ی زیادیه ولی پارت بعدیو زودتر بذار لیلا خانم جای حساسش تموم شد🙏🏻🙏🏻😂🥲
مرسی مبیناجان❤ خیلی سرم شلوغه عزیزم، یعنی این پارت رو هم به زور ویرایش کردم😞
بدون ویرایش بفرست اونم قبول داریم🥺
خواهش میکنم عزیزم ولی من..
پارت پارت پارت میخوام🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤷🏻♀️🤣
باورت میشه خوشحال شدم که باید یا بچه رو انتخاب میکرد یا ترگل رو؟!
این طوری حداقل میفهمه که دوستش داره!
لطفااا ی پارت دیگه بده 🥺
نگو نه که قلبم میشکنه🥺🥺🥺
#ما خواستار پارت جدید هستیم
یا خدا هشتگ چرا زدین؟ به والله نمیشه سعیدی، باور کن😥
چون الان نداریم و نمیشه قبول نیست
#لیلا مهربان باش!
من با تو قهرم خودت پارت نمیدی از بقیه پارت میخوای؟؟؟😒😂
چه عجب از این ورا
چرا امروز میدم 😁
خودت چ عجب😁
کم پیدا تر از من تویی
من هستما 😂😁
منم هستم پس😁😂
😂😂
چرا دیگه رمانت رو نمیذاری؟
دیگه نمیتونم بنویسم
ذهنم خالیه
دستم به نوشتن نمیره
شایدم نمیخوام نمیدونم
عب نداره
هر وقت تونستی با خیال راحت بنویس
خسته نباشی قشنگ بود و یکم غم ناک.
امیدوارم بچه اش رو از دست نده که اگه اینطور بشه ترگل دیگه به حسام برنمیگرده و یک جوری این بچه نقطه ولشون بود.
ممنون مائدهجان😘 فعلاً نمیشه چیزی رو به طور قطعیت پیشبینی کرد.
بیچاره ها🥺
با اینکه هر دوشون رو مخن گناه داشتند🥺
امیدوارم ترگل بعدا نگه بخاطر حسام بچه اش مرده و دوباره دعوا راه بندازه و امیدوارم حسامم از عذاب وجدان ترگل رو ول نکنه بره😁🤦♀️
نه عزیزم، متفاوت خواهد بود😁 مرسی از نظرت
😁😂
لیلا حس میکنم یه جوری شدی😁🤣
چه جوری؟
میدونستم چجوری شدی ک میگفتم😂🤦♀️
فقط حس میکنم یه جوری شدی متفاوت تر از قبلا
آخه یعنی چی؟ من که سر در نمیارم!!😟 من همونم خواهر، اما خیلیها دیگه مثل قبل نموندن، ضحی، نیوش خودِ تو و….. همه بیمعرفت شدین🙁 من رفتارم همونه😉
راست میگیااااا🤦♀️😂
ار این دید نگاه نکردم ک خودم عوض شدم
خود جدیدم رو دوست ندارم لیلا اما انگار نمیتونم مث قبل شم🤦♀️
تو هر حالتی که توش حس خوبی داری بمون😍 چرا به خودت میخوای سختی بدی؟!
به خودم نمیخوام سختی بدم اما نه با شرایط جدیدم وفق پیدا کردم نه میتونم عوضش کنم
سوالی نمیکنم چون میدونم نمیخوای بیشتر از این راجبش حرف بزنی، اما خب عادت کردن به شرایطی متفاوت زمانبره زیاد خودتو درگیر نکن امیدوارم تو هر زمینهای موفق بشی🎉
مرسی لیلا جونم❤️💋
واقعا از ته دلم خوشحالم ک اومدم تو سایت و رفقای فوق العاده ای مث تو پیدا کردم🥰🤩
منم پیش شماها درسهای زیادی یاد گرفتم، واقعاً ضرر نکردم☺ همیشه هستم ستی خوشگله هر وقت دیدی مشکلی سوالی هر چیزی داشتی خواهرانه روی من حساب باز کن😍
گریمم گرفتتت 🥺🥺😭😭😭😭😭😭😭
واقعا مامان ترگل با چه رویی اومده بیمارستان
تازه ادا اطوارم در میاره ممنون لیلا جونم 😥❤️
💔 به هر حال مادره، خیلیها نوع محبتشون فرق داره. مرسی از نگاهت تیناجان😘
🧡
وای تو رو خدا دخترشون زنده بمونه حسام و ترگل داغون میش اگه بمیره
ممنون لیلا گلی😘
باید ببینیم چی میشه، بستگی به شرایط داره. قربونت منیژهجان❤
انشاءالله بمیرن. حالا ترگل نه ولی لااقل بره کما این حسام از غصه دق کنه!
هوفف🤕😤 چرا خواهر؟😥
من فقط🥺🥺🥺🥺🥺😭😭😭😭
کجایی خواهر؟؟ کم پیدایی🙄
درگیر سرماخوردگی اینقده حالمون بده زن و شوهری خودمونو قرنطینه کردیم من دیروز تاحالا بهترم ولی بیچاره امیرعلی تاصبح توی تب میسوخت تاصبح نخوابیدم الان هم درحال چرت زدنم اصلا این پارت حالموبد کرد
وای بلا به دور باشه🤢 این ویروس همهگیر شده، مراقب خودتون باشید😍 دیگه به بزرگی خودت ببخش اینم جزوی از رمان بود
نامردی دیگه باید اصل نقطه ضعف منو تو رمانت بذاری ولی توروخدا بچه چیزیش نشه لطفا
دیگه این حرف رو نزن😑 نقطه ضعف چی🗡🗡 اوه آهان بچه رو میگی؟؟ رد دادم از دست شماها🤦♀️😂
من تب دارم توچته
یه لحظه قاطی کردم😂 راستی تو سایت رمانبوک رمان نوشدارو رو با ورژنی متفاوت گذاشتم😂 اسمش کویر سبزه ناظر نوشدارو رو تایید نکرد چوت تکراری و کلیشهای بود
لیلا لیلا لیلا لیلا لیلاااااااااااا اشک تو چشام جمع شده حتی نمیتونم درست پیام بدم لیلاااااااااااا بسه خواهشا بسه بسه بسه بابا بس کن چرا اینقدر حسامو رو مخ میکنیییییییییییییییی بسهههههههه آی هواااااار😡😡😡😡😡🤯🤯🤯🤯🤯🤯🤯🤯🤯🤯🤯🤯🤯🤯🤯🤯🤯🤯🤯🤯🤯اول رمان بودم گفتم خدا کنه ترگل تصادف کنه هم خودش بمیره هم بچش تا هم چشای حسام در بیاد افسرده بشه کمرش بشکنه بمیرهههه هم اون مهران عوضی و حتی مادرش که اینقدر دوماد دوسته حالا بابای ترگل خوبه اونم بمیره تا داغ عزیزشو حس نکنه ولی بقیه از عذاب وجدان بمیرررررن بعد دیدم چی؟؟؟؟ سر صحنهای که خدا میخواست منو به آرزوی قلبیم برسونه اون حسان عوضیییییی پرید وسط.
لیلا
بسههههههههههههههه🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪
یا حسامو بکش یا ترگلو. دیگه این وسط چه سر و سری با نگاااار دارههههه؟؟؟؟ اوفففف لیلا که خیلی سر این پارت حرص خوردم
توقع هم نداشته باش بهت بگم خداقوت! بگم خداقوت که حرصم دادی🔪🔪🔪🔪😒😂
خداقوت😂
اگه من فرزینو نکشتم در به درش نکردم یه آش برات نپختم! اگه نکردم که دیگه اسمم آلباتروس نیست راضیهست😂😂
خب تو راضیه منی دیگه😂😘🤗 فرزین نه، اصلاً چرا یهو اون بیچاره رو میکشی وسط🤬⚔️🗡
خب چجوری انتقام بگیرم😢
من میترسم الان حرف بزنم چه برسه به لیلا بد آتیشی شدی ها بابا رمانه رمان اینقد حرص خوردن نداره
😂🤦♀️ من قلم رو میبوسم و میزارم کنار😅😅
حسامو بذار کنار😊
خب با احساسات لطیفم بازی شده😂😂
یا ابالفضل چه خبره خواهر من؟😲 به خدا این همه فشار اصلا لازم نیستاااا😂 حالا یه چیزی میشه دیگه حرص نخور، بعدشم به مرادت رسیدی که همشون از دم افسرده شدند
کمه کمه وقتی که باید مهران مثل یه کوه پشت خواهرش وایمیستاد کشید کنار. اصلا ترگل واسه چی سکوت کرده؟ چرا دلایلشو ریخته تو خودش؟ اگه خونوادش یا همون مادر به اصطلاااااح دلسوزش مادری بلد بود دخترش همه چیزو نمیریخت تو خودش. مهران اگه کمی غیرت داشت حسام جرئت نداشت اونجوری ترگلو زجر بده و هنوزمممم طلبکار باشه که این خیلی خندهدار و مضحکه😏😏 بره بمیره مردیکه. لیلا جانم بیا یه لطفی کن این ترگلو بفرست کما بعد خوبش کن درست نقطهای که حسام قوت قلب میگیره ترگلو بکش😃اینجوری قشنگ انتقاممو ازش میگیری آ باریکلا دختر خوب☺🤗
با تموم حرفهات موافقم😊 ولی فکر کنم اینجوری کلیشهای از آب در بیاد، حالا عجله نکنید ببینید چی میشه😊
چرا از نظرت کلیشه ای هستش لیلا؟
میشه یکم توضیح بدی
از کامنتت اشتباه متوجه شدم😂 فکر کردم گفتی ترگلو ببرم کما بعد خوبش کنم🤦♀️ ولی یه چیز کلی بگم اگه ببینم مرگ شخصیتی روی روند رمان تاثیر داشته باشه این کار رو میکنم و بالعکس همینطور بیجهت نمیتونم ترگل یا حسام رو بکشم باید ببینم رمان به کدوم سمت و سو میره
از ترگل خوشم نمیاد,ولی از حسام خیانت کار متنفرررررررم😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡دستت دردنکنه خانم مرادی😍
بابا این دختر بدبخت دیگه لجبازیشم که کنار گذاشت، حسام هم یه تنه داشت میتازوند این وسط طفل معصوم اون بچه فقط😞 مرسی عزیزم😍
لیلا بداد بچه برس مادر
منو تو منگنه قرار ندین انتظار دارین معجزه کنم؟😂 بابا به آسفالت که خورد، کیسه آبشم که ترکید زنده موندن بچه یک در هزاره!
تازه اینم باید در نظر بگیریم جنین هشت ماهشه!
آخه این دختر احمق نفهمید که اون نگار عوضیِ معلوم الحال نقشه برای زندگیش کشیده?تا دیروز که برای دلسوزی,و خراب کردن اون حسامِ خائن اومده بود جلو,حالا چرا خودش چسپیده به حسام😡مثل اینکه نقش خودش رو تو موفق شدن نقشه حسام یادش رفته😒این ترگل خانم😒
نه جانم.کسی به زور عقدش نکرد.خودش با اون علی بی عرضه لج کرد,بله رو به این عوضی داد و اینکه درسته خانواده متعصبی داشت,ولی نباید زود تسلیم میشد.میتونست قبول نکنه.نمیگم شناخت کامل از حسام داشت,ولی تا حدودی شناخت از اون داشت.همسایه بودن,بعدش وقتی داشت با علی حرف میزد,دیده بود و متلک بارش کرد,چرا باید قبول کنه زنش بشه آخه.تازه نگفتم که حسام تقصیر نداده,اتفاقا خیلی هم.عوضیه,ولی این ترگل خانم هم بی تقصیر نیست.آخرش,هم بگم,نقشه که چه عرض کنم,هم اونی که به زور عقدم کرده بود وهم اونی که زمینه رو آماده کرده بود,بدون تلف کردن زمان.😈
کاش همه زندگی رو مثل صحنه تصادف ببینند اونوقت بجای اینکه مقابل هم وایسند در کنار هم بودند و از تمام لحظات با هم بودن لذت می بردندلحظه های زیبایی رو به تصویر کشیدی که یادآور پیامهای کوتاه اما حقیقی یک زندگیست تبریک و خسته نباشی 🌹
دقیقاً عزیزم، تا یه اتفاقی نیفته آدما به خودشون نمیان! مرسی از نظرت عزیزم💓
واییی😐بچه مرد😐نهههههههه
الهییی بچممم🥺ترگلو نجات داد البته بایدن همینکارو میکرد ولی وقتی ترگل بفهمه بچه ش مرده دیوونه میشه🥲
نمیدونم چی بگم چون بالاخره ناراحتید، اما خب به هر حال رمانه دیگه
واییی بچه مرد😭😭😭😭😭😭😭
هعی😥💔
خیلی بدی…
من نمیتونم وارد اکانت خودم بشم خطا میزنه😐
پارت ها همه آماده اس الان موندم
نگاه کن اسم کاربری و رمزت رو درست زدی، اگه تو گوگل ذخیره نکردی ایمیلت رو وارد کن بهت کد میده
همه درست هستن تو گوگل هم ذخیره شده هست🤦♀️🤷♀️
خب پس چرا نمیاد؟! دوباره امتحان کن اگع نشد درخواست کد بده، با یه گوگل دیگه امتحان کن.
میزنه کاربری وجود نداره درسته؟
بزن روی پی وی یکی
بعد روی پیام
اونجا میاد که باید وارد حساب بشی از اون طریق راحت میشه وارد شد
عالی بود لیلا جانم.
بینظیری
قدردان نظرات ارزشمندتونم❤🙏🏻
وااای من نمیدونستم دوباره رمان میزاری🥺🎉میشه یه خلاصه ازش بگی؟