رمان آتش

رمان آتش پارت 11

4.7
(22)

# آترا

همیشه اولین ها سخت ترینه…
وقتی یه شب تو اون ویلا موندم و تموم اون خاطرات رو با خودم مرور کردم عادت کردم.. مثل تموم این ده سال..
میگن آدمیزاد عادت میکنه.. منم خوب عادت کردم به چرخیدن افکار مختلف تو سرم و بی توجهی بهشون.. خوب عادت کردم به کنترل کردن همه چیز.. خوب عادت کردم به محل ندادن به خواسته های نفس.. نفس هست..همیشه هست اما من بهش توجهی نمیکنم.. اون دخترک شر و شور کسی رو نداره تا گند کاری هاش رو جمع کنه یا خودش رو برای کسی لوس کنه.. پس برای چی باید خودشو نشون بده؟؟
بماند ک دیشب یه استثنا بود ک اجازه دادم نفس کنترل همه چیز رو دست بگیره و به سامیار بعد از ۵ سال زنگ بزنه.. بهش اجازه دادم کینه هارو فراموش کنه.. اما دیشب دیشب بود و من امروز همون آترای همیشگی ام..
یه دوش کوتاه گرفتم و موهام رو سر سری خشک کردم و کلاه گیسم رو با دقت رو تنظیم کردم..
با کرم پودری ک کارن از ایتالیا برام اورده بود گودی زیر چشمم رو پوشوندم..دیشب حتی یه ثاینه هم پلک رو هم نذاشتم و تقریبا نزدیکای صبح در حد نیم ساعت بیهوش شدم.. نمیدونم چرا ولی دیشب اصن دوست نداشتم قرص بخورم.. ده سال بود ک شبا با زور قرصای قوی خواب میخوابیدم‌… قرصایی ک فیل رو هم از پا مینداخت و گرنه تا صب یا پلک رو هم نمیزاشتم یا هزار بار از بوی دود و آتیش بیدار میشدم و اسپری لازم بودم..
اوایل مهر بود.. هوا خنک تر از تهران بود و چون از حموم اومده بودم یه بافت آستین دار سبز و شلوار جین دمپا پوشیدم..
از اتاق رفتم بیرون و بدون توجه به اینکه ممکنه بچه ها خواب باشن رفت سراغ اسپیکری ک تو نشیمن کوچیک طبقه دوم بود.. اصلا قصدم بیدار کردنشون بود.. من قوانینی داشتم ک باید اجرا میشد..
آریسا یه وقتایی از دهنش در میره و میگه باورم نمیشه ک تو همون کسی هستی ک همه قانونای تو مدرسه رو میشکوندی از دیوار راست بالا میرفتی.. شاید اون باورش نشه اما من باورم میشه.. من خیلی وقته ک نفس رو با شیطنت هاش کنار خوانواده اش خاک کردم..
صدای اسپیکر رو تا ته بلند کردم و یه آهنگ بیتز دار و تومخی پلی کردم و برای اینکه گوشام اذیت نشه رفتم طبقه پایین..
نگاهی به ساعت مچیم کردمو و دقیقا وقتی عقربه ثانیه شمار نیم دور چرخید صدای جیغ آریسا بلند شد:آتراااااا میشکمتتتت بخدااااا.. قطعش کن این کوفتیووووو..
میتونستم تصور کنم بالش زیر سرش رو گذاشته رو گوشاش و صورتش از شدت خشم قرمز شده و داره کلی فحش بهم میدم..
از این تصورم لبخندی زدم و رفتم تو آشپز خونه ک باعث شد صدای غرغرای بقیه بچه ها ک مثل آریسا خواب بودن رو نشنوم..
قهوه ای برا خودم درست کردم و تو ماگم ک روش طرح برج ایفل داشت ریختم و تصمیم گرفتم تا بیدار شدن بقیه برم تو حیاط..
صدای آهنگ قطع شده بود و مشخص بود یکی از بچه ها با از خود گذشتگی پاشده رفته قطعش کرده.. یاد ۸ سال پیش افتادم که شروع بکار کردیم.. دخترا باید قوانین من یادشون میاومد و پسرا هم باید یاد میگرفتن..
لب ایوون نششتم و به حیاط سرسبز رو به روم خیره شدم و یه جرعه از قهوه ام رو نوشیدم..نفس عمیقی کشیدم.. هوای بیش از حد تمیز اینجا برای ریه های مریضم غریبه بود… عادت کرده بودند به اون حجم از دود..
حیاط شاد و باطراوات بود درست مثل روزی ک ترکش کردیم.. عمو اسماعیل و زنش خاتون ک یکی از محلی های اینجا بود حواسش به این باغ بود وگرنه بعد از ده سال چیزی جز خرابه ازش باقی نمیموند..
صدای زنگ گوشیم مانع لذت بردنم از تصویر جذاب رو به روم شد..
ساناز بود.. امیدوار بودم دادگاه ایزدی به نفع ما شده باشه.. ایزدی آشغال که قردادمون با یه شرکت دارویی که قرار بود براشون تحلیل دیتا کنیم رو بهم زد.. راستش دوسال پیش با یکی از دوستای سامی که شرکت سامیار دستشه صحبت میکردم و داشت میگفت که خیلی از شرکت ها نیاز به آدمایی دارن که داده های سال پیششون رو مرتب کنن و چیزای به درد بخورشون یه جا جمع شه تا تصمیم گیری کنن.. یکم تحقیق کردم و متوجه شدم خیلی از شرکت ها نمیتونن داده های بدرد نخورشون رو از بدرد بخوره ها جدا کنن برای همین کسایی که کارشون تحلیل دیتا بود رو استخدام کردم و با خیلی از شرکت ها قرارداد بستیم..
ایزدی توی قرار دادمون با یه شرکت دارویی دست برده بود که باعث میشد ما در مقابل هزینه معین کار بیشتری براشون انجام بدیم.. نسخه های اولیه قرار داد موجود بود و همه چیز علیه ایزدی.. حتی شرکت دارویی هم تایید کرده بود قرار داده ما این نبوده چون یه بندایی از اونایی که اضافه شده در مورد دادن اطلاعات محرمانه اون شرکت دارویی به ما بود.. اطلاعاتی که ما نیاز نداشتیم..
– سلام..
بدون سلام گفت: آترا بدبخت شدیم..
ساناز بیش از حد رو سلام و خدافظ حساس بود و این شروع نشون خوبی نبود.. نا خوداگاه اخمام در هم رفت و احساس آرامشی ک از صبح داشتم از بین رفت..
– چی شده ساناز؟؟؟
و قلپی از قهوه ام را نوشیدم..
+ همین الان از دادگاه اومدم بیرون.. نمیدونم کی شیرش کرده با یه مشت مدارک جعلی اومده بود ک تو زن و بچه اش رو تهدید کردی که تو قرار داد دست ببره و صداش در نیاره و اینا..
– اون حرومزاده چ گهی خورده؟؟؟ من تهدیدش کردم یا اون عوضی خودش رفت گند زد به قردادم ؟؟؟
دست خودم نبود ک صدام بالا رفته بود و عصبی شدا بودم..
+ بخدا خودمم وقتی اون شر وورا رو تحویل داد هنگ کردم.. کلی دلیل و استدلال اوردم.. تهش قاضی برگشت گف شاید مدیر عاملتون میخواد شرکت ورشکست شه..
از عصبانیت دستام لرزش گرفته بود.. این حرف قاضی یعنی سیبیلش چرب شده..
سریع بلند شدم و کل قهوه ام رو یه جا سر کشیدم و با قدمای بلند رفتم تو..
-ساناز صبر کن..
بعد بلند صدا زدم: هانیااااا..
صداش از تو آشپزخونه اومد..داشت چایی میریخت..
همه دور میز ناهار خوری که کنار آشپزخونه بود و از اپن به آشپزخونه دید داشت نشسته بودن و داشتن صبحونه میخورن..
– هانیاهنوز فیلم اون کثافت کاری های ایزدی رو داری؟؟؟
صدا ساناز ناباور گفت آترا..
و هانیا بی خبر گفت آره چطور؟؟؟
– به دست ساناز تایه ساعت دیگه برسون… ساناز میری ازش شکایت میکنی به جرم پیشنهاد رابطه نامشروع به من..
چشای همه گشاد شد و ساناز با تعجب گف: اما آترا..
– همین ک گفتم.. یه کاری بکن ک دادگاه هفته دیگه شنبه باشه که تهرانم.. خودمم میام باید اساسی دمشو بچینم.. مطمئنم یکی سیبیل قاضی رو هم چرب کرده.. به ستاره یه زنگی بزن قاضی پرونده رو یه جوری عوض کنه..
بی خداحافظی قطع کردم و رو یکی از صندلی های میز ناهارخوری نشستم..
آریس گف: آترا چیشده؟؟؟
بهش نگاه کردم.. چشماش به آرامش دعوتم میکردن.. میدونست دوست ندارم همه متوجه بیماریم بشن برای همین خوب بلد بود با نگاش بهم حالی کنه نفس بکشم..
– من اگه دستم به ایزدی برسه کشتمش..
گیسو زود تر از همه پرسید: چی شده مگه؟؟
-برگشته گفته از کجا معلوم مدیر عاملتون اون بندو اضافه کرده باشه و بعدشم صداشو درنیاورده باشه تا قرار داد لغو شه.. بعدم قاضی گفته شاید مدیر عاملتون داره دورتون میزنه.. من ایزدی رو تهدیدش کردم؟؟؟؟ منننن؟؟؟
هانا باچشای گشاد شده گف: جدییی؟؟؟؟
– اوهوم..
مسیح با اینکه چیز زیادی نمیدونست گف: میگم مطمئنین ک براتون شر نمیشه؟؟؟ شاید مدرکی چیزی هم داشته باشید اما خب به هر حال ادعای شما راست نیستش حتی اگه دنبال مجازاتش باشید..
– حقیقتا سر و صدای گند کاریاش به منم رسیده بود و چند بار بهش گفته بودم تو شرکتو خارج اون مزاحم بچه ها نشو اما گوشش بدهکار نبود..بد پاپیچ بعضی از بچه ها بود.. میخواستم دیگه اخراجش کنم.. البته بماند ک همون اول کارم بهم نخ ک چه عرض کنم طناب داده بود… پس ادعای من دروغ نیست… و مطمئنم این کرمی ک ریخته بخاطر تلافی بوده.. شایدم یکی بهش خط داده.. نمیدونم..
سری تکون داد و هیچی نگفت..
آرام ک انگار تازه دوهزاریش افتاده بود گف: واااای خدااای مننن..
هیراد خندون گف: صبح بخیر بانو..
و همه زدن زیر خنده..
لیخندی به زور ب لبم اوردم اما فکرم جای دیگه ای رفته بود..
نگاهی روم سنگین بود و باچشم چرخوندن متوجه شدم مسیح داره خیره نگام میکنه.. یه چیزی تو وجودم از نگاه خیره ی شکلاتیش عوض شد و حس کردم تنها کسی ک فهمید لبخندم مصنوعیه مسیح بود ک با لبخندی محو و نگاهی دقیق تمام حرکات منو زیر نظر گرفته بود.. با چشاش جوری نگام میکرد ک انگار میگفت بازیگر خوبی نیستی خانووم..

*****************************
سلام به همگی
لازم دونستم یه چیزی رو راجب نفس بهتون توضیح بدم.. نفس دچار اختلال چند شخصیتی یا دوقطبی نیستش..
مثل خیلی از آدم ها که تو زندگیشون بر اثر اتفاقات متفاوت شخصیتشون تغیر میکنه شخصیت نفس هم به خاطر از دست دادن خانواده اش تغیر کرده.. از دادن عزیزانش به بدترین شکل و بعدش ترس از تنهایی و این ها باعث شده نفس یه آدم سخت و محافظه کار و به قولی سرد بشه..
اما نفس شخصیت قبلی خودش رو دوست داشته و داره.. شیطنت ها و سر زندگی و اخلاقایی که اون زمان داشته رو دوست داره و فقط انگیزه ای برای مثل قبل بودن نداره که چندتا جا تو روند داستان بهش اشاره میشه.. و همین باعث تغیرش میشه..
نفس برای شخصیت قبلی خودش ارزش و احترام قائل بوده و دوست نداره این شخصیت به قولی سردش با نام نفس یاد بشه برای همین اسم آترا رو انتخاب کرده..
امیدوارم تا اینجا از آتش لذت برده باشید❤

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

seti

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x